eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👌بخونید به دردتون میخوره در پنجمین سالی که به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم. در یک روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به امامزاده ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می کنند. ماهی کپور آنچنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند. کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود ، گفت : آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه ماهی ها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید. سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آنچنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند. شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیسهای معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند. ضمن صرف غذا گفتم : کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید. به سادگی گفت : ماهی های همان چشمه امامزاده هستند !!! لقمه غذا در گلویم گیر کرد. حال مرا که دید قهقه ای سر داد و مفصل خندید و گفت : نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و اینها را باور کردید؟!! من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند. در چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می دیدم. مردانی که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچکترین اعتقادی به آنچه می گفتند نداشتند و انسانها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند. 👤 ✍از خاطرات یک مترجم _ محمد قاضی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚🤔🤔 در سراسر دنیا افراد ثروتمند زیادی هستند که ثروت بالایی دارند اما یه دست لباس ساده میپوشند و هیچ جا پول شونو به رخ کسی نمیکشند! اما افراد نوکیسه، رفتارهای کودکانه ی خنده داری دارند و با استفاده از رسانه ها و مخصوصا فضای مجازی می خواهند بگویند: ببینید من چه ساعتی دارم… ببینید من چه ماشینی سوار میشم… ببینید من چه لباسایی میپوشم… این عقده ای بازی ها فقط به خاطر پَست و حقیر بودن این افراد است و از آن طرف انسان های بزرگوار با هر سطح مالی تلاش می کنند برای افراد محروم و نیازمند و مستحق قدم های مثبتی بردارند... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍افسوس... بنی آدم ابزار یکدیگرند، گهی پیچ ومهره گهی واشرند یکی تازیانه یکی نیش مار، یکی قفل زندان،یکی چوب دار یکی دیگران را کند نردبان، یکی میکشد بار نامردمان یکی اره شد،نان مردم برد، یکی تیغ شد خون مردم خورد یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل ، یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل یکی چون قلم خون دل می خورد، یکی خنجر است و شکم می درد خلاصه پراز نفرت وکین و اندوه و آز، نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز همه پر کلک پر ریا حقه باز! چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها پا گذارند فرار... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 کندوی عسل می تواند ساختار اجتماعی بسیار پیچیده ای داشته باشد و انواع مختلف زنبورهای کارگر را در خود جای دهد. اما تاکنون محققان موفق به یافتن زنبورهای وکیل نشده اند. زنبورها احتیاجی به وکیل ندارند، چون خطر فراموش کردن یا نقض قانون اساسی کندو وجود ندارد. ملکه غذای نظافتچیان را با دوز و کلک از چنگشان درنمی آورد و آنها هم هرگز برای حقوق بیشتر اعتصاب نمی کنند. اما اینها کارِ همیشگی انسان است. 📚 ✓ 📚مجموعه‌حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد..., آذوقه ناياب شد. زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام! زن با خود گفت: در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد. زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند، ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت. فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مى دويد. خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد. سپس به زن گفت: آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ ✅يكى لقمه (نان) دادى ، يك لقمه (كودك) گرفتى! ✓ 📚مجموعه‌حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕✍عالی و فوق العادست، حتما بخونید و برای عزیزانتون هم بفرستید! يک پروفسور فرانسوی در جشن بازنشستگی اش در دانشگاه سوربن فرانسه چنین گفت:👇👇 من عمرم را وقف ادبیات فارسی ایرانی کردم و برای اینکه به شما اساتید و روشنفکران جهان توضیح دهم که این ادبیات عجیب چیست، چاره ای ندارم جز اینکه به مقایسه بپردازم و بگویم که ادبیات فارسی بر چهار ستون اصلی استوار است: فردوسی ، سعدی ، حافظ و مولانا! فردوسی ، هم سنگ و همتای هومر یونانی است و برتر از او . سعدی ، آناتول فرانس فیلسوف را به یاد ما می آورد و داناتر از او . حافظ با گوته ی آلمانى قابل قیاس است ، که او خود را ، شاگرد حافظ و زنده به نسیمی که از جهان او به مشامش رسیده ، میشمارد! اما مولانا ، در جهان هیچ چهره ای را نیافتم ، که بتوانم مولانا را به او تشبیه کنم ، او یگانه است و یگانه باقی خواهد ماند ، او فقط شاعر نیست ، بلکه بیشتر جامعه شناس است و روانشناسی کامل ، که ذات بشر و خداوند را دقیق می شناسد ، قدر او را بدانید و به وسیله ی او خود و خدا را بشناسید! من اگر تا پایان عمرم دیگر حرفی نزنم ، همین شعر برای همیشه کافی است: باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست باران که شدى، پياله ها را نشمار جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست باران! تو که از پيش خدا مى آیی ! توضيح بده عاقل و فرزانه يکيست بر درگه او چونکه بيفتند به خاک شير و شتر و پلنگ و پروانه يکيست با سوره ى دل، اگر خدا را خواندى حمد و فلق و نعره ى مستانه يکيست از قدرت حق، هر چه گرفتند به کار در خلقت حق، رستم و موریانه يکيست گر درک کنى، خودت خدا را بينى درکش نکنى، کعبه و بتخانه يکيست! این پیام را منتشر کنید! مهربانی هیچ هزینه ای ندارد و رساندن دانش عبادت است!👍🌹 ✓ 📚مجموعه‌حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
‌چوپان درتلاش دائم است تا گوسفندان را متقاعد کندکه منافع او و منافع گوسفندان يکی است؟ گوسفندها میدانند که چوپان دوستشان دارد، اما نمیدانند که چوپان دوست صمیمی قصاب است 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺 بین "علاقه هایتان" و "منطقتان"، هیچ وقت یکی را انتخاب نکنید! باور کنید هیچکدامشان به تنهایی درست نیست نه علاقه ای که بی منطق باشد و نه منطقی که بدون علاقه پیروی شود. همیشه انتخاب هایتان را جوری تعیین کنید که نه بی منطق باشد و نه بی علاقه یک جور قاعده‌ی بُرد، بُرد. تقسیم کردن انتخاب ها بااین دو دسته پشیمان شدنش حتمی است... ‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌کنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند، پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. ❗️پس بدان شهادت به الله‌اکبر، زمانی واقعی است که گناه نمی‌کنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌کند. ✓ 📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_بهلول_و_هارون‌الرشید روزی از روزها هارون الرشید از بهلول پرسید : ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟ بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است ! هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟ بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود ! ✓ 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين!! ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 "مرغ تخم طلا" شبی از شبها، "شاگردی" در حال تضرع و گریه و زاری به درگاه خدا بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه "استاد" خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می‌کرد. استاد پرسید: "برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می‌کنی؟" شاگرد گفت: برای "طلب بخشش و گذشت خداوند" از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت: "سوالی می‌پرسم پاسخ ده؟" شاگرد گفت: با "کمال میل،" استاد... استاد گفت: اگر مرغی را "پرورش" دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد. برای آنکه از "گوشت و تخم مرغ" آن بهره‌مند شوم. استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت "گریه و زاری کند،" آیا از تصمیم خود "منصرف" خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی توانم "هدف دیگری" از پرورش آن مرغ برای خود تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت "تخم طلا" کند چه ..؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن "بهره‌مند" گردی؟! شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم‌مرغ‌ها، برایم "مهم‌تر و با ارزش‌تر" خواهند بود! استاد گفت: "پس تو نیز برای خداوند چنین باش!" "همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.!" تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، "مفید و با ارزش" شوی تا "مقام و لیاقت" توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. * خداوند از تو گریه و زاری نمی‌خواهد! او از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می‌خواهد و می‌پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...! * ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin