📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضرب المثل
☀️شاید آفتاب بخواهد نصف شب طلوع کند
یکی بود یکی نبود . در یکی از روزها ملانصرالدین صبح تا عصر به سختی کار کرد. شب که شد، خسته به خانه برگشت . شام خورد و بدون معطلی به رخت خوابش رفت .هنوز خوابش نبرده بود که با خود گفت: خواب برادر مرگ است . با این خستگی زیاد، نکند صبح زود نتوانم از خواب بیدار شوم و نماز صبحم قضا شود. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و به زنش گفت : فردا صبح زود که از خواب بیدار شدی ، مرا هم بیدار کن تا نماز بخوانم .
زن گفت : باشد .
صبح که شد ،زن ملا چند بار او را صدا زد اما ملا تکان نخورد ناچار بالای سر او رفت و گفت: بیدار شو مرد! آفتاب دارد می زند. ملا تکانی خورد و گفت: آخر زن ! این چه وقت بیدار کردن من است؟ زنش گفت : خودت گفتی که صبح زود برای نماز بیدارت کنم ملا گفت: بله گفتم . اما الان نصف شب هم نشده ، زن ملا عصبانی شد و گفت: چه می گویی مرد؟ آفتاب طلوع کرده بلند شو نماز بخوان ملا لحاف را روی صورتش کشید و گفت : بابا بگذار بخوابم . شاید آفتاب دلش بخواهد که نصف شب طلوع کند، من که نباید به ساز او برقصم .
از آن به بعد به کسی که فقط حرف خودش را بزند و واقعیت ها را نادیده بگیرد به شوخی می گویند: شاید آفتاب بخواهد نصف شب طلوع کند.
✓
📙مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضرب المثل
🐎 نعل وارونه میزنه
✍مورد استفاده:
در مورد افرادی به كار میرود كه خیلی ماهرانه كاری را انجام میدهند ولی میتوانند خلاف آن كار را ثابت كنند.
روزی روزگاری، دزدی طماع كه تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود تصمیم گرفت یك دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانه حاكم دستبرد بزند. او كه سالها در كار دزدی تجربه داشت، نقشهای طراحی كرد و بدون هیچ كمكی به تنهایی یك شب به طرف قصر حاكم حركت كرد او برای اینكه بتواند اموال دزدی شده را با خود بیاورد فقط دو اسب با خود برد.
قصر حاكم طوری ساخته شده بود كه از زیرش جوی آب میگذشت به همین دلیل كسی نمیتوانست از راهی به جز دروازهی اصلی قصر وارد آنجا شود مگر اینكه از وسط آب عبور میكرد دزد هم همین كار را كرد. اسبها را به تنهی درختی كنار رودخانه بست و خودش از وسط آب رد شد و به قصر رسید.
دزد طبق برنامه ریزی كه كرده بود وارد خزانه شد و كیسه خورجین اسبهایش را پر از طلا و جواهرات كرد و از قسمت كم عمق جوی با سرعت و به سلامت توانست عبور كند و به جایی كه اسبش را بسته بود برگردد دزد وقتی كه به اسبها رسید با خونسردی كیسههای دزدیده شده را روی زمین گذاشت و تك تك نعل اسبها را كند و آنها را برعكس كرد آن وقت دوباره نعلها را به كف پای اسبها كوبید كیسهها را روی اسبها گذاشت و از همان راهی كه آمده بود به خانه برگشت.
فردا صبح وقتی خزانهدار وارد خزانه شد، فهمید دیشب دزدی وارد آنجا شده و هرچه آنجا بوده با خود برده با سروصدایی كه خزانهدار با دیدن این صحنهها به راه انداخت. نگهبانان قصر، حاكم و اطرافیانش به طرف خزانه دویدند. حاكم كه خیلی عصبانی شده بود دستور داد تمام درهای ورود و خروج قصر را كنترل كنند. حاكم مطمئن بود كه دزد از راه دیگری به جز دروازههای قصر نمیتواند وارد شده باشد. مگر اینكه از وسط جوی آب عبور كرده باشد كه در آن صورت هم او نمیتوانست یك نفره چندین كیسه را با خود ببرد.
نگهبانان قصر هرچه گشتند هیچ اثری از دزد نیافتند درنهایت به حاكم گفتند تنها راهی كه دزد میتوانسته به قصر وارد شود و از آنجا فرار كند جوی آبی بوده كه از زیر قصر میگذشته این بار حاكم دستور داد اطراف جوی قصر را وارسی كنند. نگهبانان بعد از بررسی اطراف قصر به حاكم گفتند: كنار یكی از درختهای كنار جوی آب ردپای چند اسب به چشم میخورد.
حاكم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد. دستور داد یكی از كاركنان اصطبل دربار كه در یافتن ردپای اسبها سابقه داشت را به آنجا ببرند تا با بررسی ردپای اسبها به محلی كه آنها برگشتند برسند تا بتوانند به راحتی دزدی كه حاكم او را سادهلوح میدانست دستگیر كند.
نگهبانان قصر به سراغ آن كارگر اصطبل رفتند و او را به محلی كه اسبها بسته شده بودند بردند تا مسیر برگشت دزد را پیدا كند.
كارگر اصطبل وقتی به محلّ رسید از اسبش پیاده شد و به دقت شروع به وارسی ردپای اسبها روی زمین كرد بعد از كمی بالا و پایین رفتن گفت: من اولین باری است كه چنین چیزی را میبینم. اینجا ردپای چهار اسب كه وارد قصر شدهاند و از قصر هم خارج نشدهاند، وجود دارد. من نمیدانم این چهار اسب چه جوری از این جوی آب رد شدهاند و وارد قصر شدهاند، و حالا این اسبها كجای قصر هستند؟
حاكم با شنیدن این خبر دستور داد نگهبانان وجب به وجب قصر را بگردند تا نشانی از آن چهار اسب پیدا كنند ولی نگهبانان هرچه در قصر گشتند هیچ نشان و اثری از اسبها نیافتند درواقع حاكم نتوانست هیچ نشانی از دزد پیدا كند.
مدتها از این دزدی گذشت ولی هرچه حاكم و درباریان به دنبال دزد و نحوه دزدی كه كرده بود گشتند هیچ پاسخی برای پرسشهای خود پیدا نكردند، تا اینكه سالها بعد خود دزد كه پیر شده بود یك روز اعتراف كرد كه دزدی آن روز خزانه پادشاه كار او بوده.
✍#نعل_وارونه_میزنه
✓
📙مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درست کردن غذا با حیوانات بیگناه👌😂
این #صداگذاری عالیههه😂
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍#تلنگر
دیدی یه وقتایی خطر از
بیخ گوش ات میگذره؟
دیدی یه وقتایی فقط یه نمه
مونده تا آبروت بریزه؟
دیدی یه وقتایی یه وجب تا مرگ
فاصله داری اما خون از دماغ ات نمیاد؟
دیدی یه وقتایی توو کارات اشتباه
میکنی اما بر حسب اتفاق همه
چی درست پیش میره؟
همین موقع ها که این خطرها از سرت
میگذره بگو خدایا شکرت که نفس
میکشم،خدایا شکرت که هوامو داری
،خدایا ممنون که تنهام نمیذاری،از داده ها
و نداده هات شکر،اما ما فقط یه کلمه
میگیم «شانس آوردم»
خدایا شکرت بخاطر همه چیز
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺#تلنگر
تولید علم برای ملتی که شکم خالی
دارد ، بیشترشبیه یک طنز است ...
زندگی با ارضاء نیازهای اولیه
انسان آغاز می شود
با تولید ثروت ادامه پیدا می کند
با تولید علم توسعه پیدا می کند
و با تکیه به معنویت ، غنی می شود .
این ترتیب را نمی شود به سادگی
تغییر داد ؛ اما امروز ، بخش عمده ای
از جامعه انسانی ، [ جامعهای آشنا ] ،
قربانی تفکری است که می کوشد
این مخروط را وارونه روی زمین قراردهد .
یعنی با معنویت آغاز کند
با علم معنویت را تثبیت کند
با ثروت از علم و معنویت دفاع کند
و در نهایت پس از مرگ ، در بهشت
به ارضاء نیازهای اولیه خود بپردازد
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_طنز
يادم مياد يه بار پدرم بهم پول داد تا قبض برق رو پرداخت كنم اما من رفتم و بليط شركت در قرعه كشى يه ماشين جديد را خريدم و وقتى برگشتم خونه قضيه رو به پدرم گفتم و اون منو كتك زد...
اما صبح روز بعد وقتى پدرم بيدار شد و در رو باز كرد اون ماشين جلوي در بود!!!
همه گريه كرديم مخصوصاً من!
چون اون ماشين اداره برق بود اومده بودن برقمونو قطع كنن و من بازم از پدرم كتك خوردم.😑
چیه نکنه فکر کردی تو قرعه کشی برنده شدیم؟ نه داداش اینجا ایرانه ایران میفهمی 😐😂
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_پندآموز
فریب نخورید!
در زمان حضرت سلیمان پرنده ای برای نوشیدن آب به سمت حوضی که کنار چشمه ای بود پرواز کرد اما چند کودک را به سر برکه دید پس آنقدر صبر کرد تا کودکان از آنجا متفرق شدند.
همینکه قصد فرود به سوی برکه را کرد این بار مردی را با ریش بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود. پرنده با خود گفت که این مرد خوبی است از وی آزاری به من نمیرسد.
وقتی نزدیک شد آن مرد سنگی بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده کور شد!
پرنده از مرد نزد حضرت سلیمان شکایت برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد او را محاکمه و فرمان کور کردن چشم او را داد.
اما پرنده به حکم صادر شده اعتراض کرد و گفت :
چشم این مرد هیچ آزاری بمن نرساند
بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم
که از سوی او آزاری به من نمیرسد.
پس به عدالت نزدیکتر است اگر ریش او را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌸خوبِ من صـــبحِ دل انگیزت بخیر
🎊 #دومین روز بهار و هم عیدت بخیر
🌸صــبحِ زیبا و هوایى دلفـریــــــب
🎊بوی عید گُــــل ریـــزت بخیر
🌸آرزو دارم شٓــــــوى غٓـرقِ اُمـیـد
🎊دایما صبح سحر خیزت بخیر
🌸خنده بِـنشـیند بـه روىِ صورتــت
🎊لحظه ى خوب و دل آویـزت بخیر
🌸رویش برگ و شگوفه، دارد این نشان
🎊کین صبح و هر روز دل انگیزت بخیر
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه
🔴مسافرت استثنایی (باحاله)😅👌
یه زن وشوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن. ولی خانومه مشغله کاری داشت و بهمین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه...
مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه. بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود....
خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه بحالت غش روی زمین میوفته. همزمان پسرش از راه میرسه وسعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یه هو چشمش به کامپیوتر میوفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته:
همسر عزیزم....بسلامت رسیدم. و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه.
من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم.....
خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده.
راستی!نیازی به آوردن لباسهای ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه😐
😂😂😂😂
✓
📙مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴روزهای موشخرما!!
فیلم Groundhog Day یا روز موشخرما، داستان یه خبرنگاره که برای تهیهی یه گزارش به یه شهر دورافتاده میره که از همون اول ازش بیزاره. سروته کار رو هم میآره و فرداش میخواد برگرده به شهرش که متوجه میشه صبح، دوباره توی دیروز بیدار شده. روز بعد و روز بعدش و روزهای دِگر هم! گیر افتاده توی روز اول. هر روز همون اتفاقها. همون گزارش. همون حرفها.
اول فکر میکنه شوخیه. بعد شوکه میشه. بعد وحشت میکنه. بعد سوگواری میکنه. حتی خودش رو میکشه. اما هربار دوباره توی همون روز بیدار میشه. رد میده. بیخیال میشه. کمکم میپذیره که دیگه باید تا ابد توی همون روز و همون شهر زندگی کنه. شروع میکنه به دیدن. یادگرفتن. دوست پیداکردن. کمککردن. با تمام شهر رفیق میشه. اسم همه رو بلده. هنر جدید یاد میگیره، زبان جدید یاد میگیره، پیانوزدن یاد میگیره. همهش توی یه روز. هر روز. وقتی بالاخره یاد میگیره یکبار از تمام اون ۲۴ ساعت درست استفاده کنه...
"فردا میآد. فردایی که توش باسوادتر، قویتر و قدردانتر از دیروز بیدار میشه."
روزهای قرنطینه، روزهای موشخرماست.
اول شبیه شوخی بود. بعد شوکه شدیم. وحشت کردیم. بعضیامون فحش دادیم، بعضاً عَر زدیم. پذیرفتیم. جوک گفتیم. رفتیم تو خودمون. غمگین شدیم. حوصلهمون سر رفت. رد دادیم. نقاشی کشیدیم. به گلدونها رسیدیم. کالباس درست کردیم، نون پختیم! فیلم دیدیم. کتاب خوندیم. نوشتیم. ساز زدیم. ورزش کردیم. با هم حرف زدیم.
هنوز مونده، هنوز خیلی امروز رو دستمون مونده تا فردا بشه.
"ولی میشه. فردا میرسه. تموم میشه این روز موشخرما، به محض اینکه یاد بگیریم چجوری ازش استفاده کنیم."
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_خنده_دار 😂
🦹♂دزدی وارد خانه یک پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم عبود را صدا می کردم
عبووووووووود
عبووووووووود
بیا کمک.
در همین لحظه پسرش عبود از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد گرفت و شروع کرد به زدن او پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش.
دزد گفت بگذار بزنه آخه من پدر سوخته برای دزدی آمدم یا تفسیر خواب؟ 😂🤣
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin