❌ رمان جدید #به_خواست_پدرم
پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... #طلبکارا هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد #اتاق شدم... رو #تخت بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇
https://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درست کردن غذا با حیوانات بیگناه👌😂
این #صداگذاری عالیههه😂
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌷🌷🌷
✍#متنی_زیبا_و_پندآموز
خداوند ميفرمايد: ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و صورتت را پوشاندم تا از رحم متنفر نگردی!
برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که در راست کبد و در سمت چپ طحال ميباشد تا بيارامی!
بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم! بدان که کسی جز من توانای چنین کاری نبود...
وقتی مدت حمل به پایان رسيد و مراحل آفرينشت تکمیل گرديد، بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج کند و با نرمش بالهایش، به دنيا وارد کند!
دندانی که چیزی را ريز کند نداشتی!! دستی که بگيرد نداشتی!! قدم و گامی برای رفتن نداشتی!! از دو رگ نازک در سينه مادرت طعامی بصورت شيرخالص برایت فراهم کردم. که در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد....
مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سير نميکردند، خود سير نميشدند و تا تو را نمی آسودند خود استراحت نمیکردند!
اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد،از من حيا ننمودی!!!
اما باز هم اگر بخوانی مرا اجابتت میکنم و اگر از من بخواهی برآورده می کنم!!!
و هر گاه به سويم بازآیی ميپذيرمت!!!.....
شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگام تولد، در گوشت اذان گفتند بدون نماز و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!!
شگفتا بر تو ای فرزند آدم هنگام تولد، ندانستی چه کسی تو را از شکم مادر خارج گردانيد و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود!
شگفتا بر تو ای فرزند آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی و هنگام مرگ نيز غسلت دادند و نظافتت کردند!
شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگام تولد بر شادي و مسرت اطرافيانت آگاه نبودی و هنگام مرگ بر سوگ و شیون و گریه واندوهشان كاری كرده نميتوانی!
عجبا از تو ای فرزند آدم در شکم مادر، در مکان تنگ و تاریک بودی و بعد از مرگ دوباره در مکان تنگ و تاریک قرار ميگيری !
عجبا ای فرزند آدم وقت تولد با پارچه پیچانده شدی تا به پوشانندت و وقت مرگ باز با پارچه می پيچانندت تا پوشانده شوی!!!!
شگفتا بر تو ای فرزندآدم وقتی متولد ميگردی و بزرگ میشوی ازمدارکت و مهارتهايت مردم جویا ميشوند
و وقتی بمیری ملائکه از کردار و اعمال صالحت خواهند پرسيد!!!
پس برای آخرتت چه مهيا و آماده کرده ای ؟؟
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍#فرق_سگ_و_ستمگر
توانگر ظالمی در مرو سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود.
او این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود…
اگر کسی با اوامرش مخالفت می کرد مأمورانش آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند…
یکی از خدمتکاران وی که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی آن حرامی بر من خشم گرفت و من را جلوی سگان انداخت چه کنم ؟
با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند…
روزی آن فرد ستمگر بر او خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند.
مأموران آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت…
باری نره غول ستمگر از اعمال خود در حق خدمتکار ناراحت شد و گفت « کاش او را جلوی سگها نمی انداختم من چقدر بی چشم و رو هستم او چندین سال خدمت مرا کرده بود و این دستمزدش نبود »
فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی ارباب آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و گفت:
« این شخص نه آدمی، فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است…
او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته… »
ارباب دنی با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند…
مرد گفت: « چند سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند…
سگ صلح کند به استخوانی..
ناکس نکند وفا به جانی…! »
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
"اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها"
پیرمرد تهیدستی "زندگی" را در فقر و تنگدستی میگذراند، و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
از "قضا" یک روز که به آسیاب رفته بود،
دهقانی مقداری "گندم" در دامن لباسش ریخت.
پیرمرد "خوشحال" شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!!
در همان حال با "پروردگار" از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها "فرج" می طلبید و تکرار میکرد؛
"ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.."
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش "باز" شد، و تمامی گندمها به زمین ریخت.
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به "خدا" کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
پیرمرد بسیار ناراحت نشست، تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از "طلا" ریخته اند...
"تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه"
✍️ #مولانا
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_زیبا_و_خواندنی_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند: ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود. ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند.
پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن زلیلی ؟ زن خجالت هم نمی کشد. ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند .برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند!
باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: وای بیچاره خر!! دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی. ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند.
به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!! روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند. یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!! و مردم نیز گفتند: آمین!!!
✍هر کاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند...
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_پندآموز
قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز
میرفت لب رودخونه چرم میشست
برای کفش درست کردن
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب
نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که
چرم رو آب برد،با خودش گفت اوستا
هر روز به من چَک میزد که آب نبره
چرم رو،الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره،
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به
اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش
گفت باشه عیب نداره،شاگرد با تعجب
پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من
میزدم که چرم رو آب نبره،الان که آب
برده دیگه فایده ای نداره.
زندگیم همینه،تمام تلاشتون رو بکنید
چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب
برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت
✍آب برای من ندارد , نان که برای تو دارد
🍀 گویند وقتی میرزا آقاسی بحفر قناتی امر داده بود . روزی که به بازدید چاهها رفت مقنی اظهار داشت که کندن قنات درین جا بی حاصل است . چه , این زمین آب ندارد . حاجی جواب داد : ابله که توئی , اگر آب برای من ندارد نان که برای تو دارد .
🍀 وزیر محمد شاه در کندن قنوات و ریختن توپ مشهور است . بیدل تخلص شاعری در آن زمان گفته است :
نگذاشت برای شاه حاجی درمی
شد صرف قنات و توپ هر بیش و کمی
نه مزرع دوست را از آن آب نمی
نه لشگر خصم را از آن توپ غمی
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت
گويند يكى از شاهان به علت افراط در خوردن دچار بیماری معده شد ، طبیب آوردند و طبیب با توجه به امکانات آن زمان اماله (تنقیه) تجویز کرد.
اماله وسیله ای بود به شکل قیف که انتهایی دراز دارد و نوک آن کج ، مایعات روان کننده به وسیله آن از مقعد به روده بیمار وارد می گردد.
شاه که فردی متعصب بود و اماله را باعث تحقیر و توهین به خود می پنداشت فریاد زد: چه کسی را اماله کنند
حکیم ترسید و گفت: هیچ قربان گفتم بنده را اماله کنند تا شما خوب شوید.
شاه بدون تفکر و شاید از روی عصبانیت دستور به اماله حکیم داد ؛ در همین زمان درد معده شاه نیز فرو کش کرد!
شاه این را به فال نیک گرفت و از آن به بعد هر گاه شاه مریض می شد دستور می داد طبیب را دراز کنند و طبیب بی چاره مجبور بود در حضور شاه اماله شود.
حكايت ماست...
هر گاه فسادی برملا میشود، دستور می رسد که افشاکننده را دراز کنند و اماله نمایند تا فساد از مملکت رخت بربندد.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📕 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_بعضی_از_ما ...
میگن شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند موقع مغرب و عشا رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد.
موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخواندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم.
بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا،چطور غضب بر من نازل بشه؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری!!!
👈 قال رسول الله صلى الله علیه وآله : من ترک صلاته متعمدا فقد هدم دینه ؛
کسى که عملا نمازش را ترک کند، به تحقیق که دینش را منهدم کرده است .
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_طنز
پیرزنی هر هفته مبلغ شش هزار دلار به حساب خودش واریز میکرد.بعد از گذشتن چند سال توی ذهن رئیس بانک سوال ایجاد شد که منبع درامد این پیرزن از کجاست؟؟!!
ریس بانک تصمیم گرفت سوال خودش رو از پیرزن بپرسه . هفته بعد پیرزن وارد بانک شد،رئیس بانک فورا ب سراغ پیرزن اومد و سوال کرد : ببخشید خانم میتونم بپرسم شغل شما چیه؟پیرزن خندید و گفت:بیکارم.رئیس بانک با تعجب پرسید پس منبع درامد شما چیه؟پیرزن گفت:من سر چیزهای غیر ممکن شرط بندی میکنم.ریس گفت مثلا چی ؟ پیرزن گفت مثلا من باشما سر هزار دلار شرط میبندم که فردا شرت قرمز میپوشید !!!!
ریس گفت قبول. فردا رئیس بانک وارد بانک شد و پیرزن رو دید و شلوارش رو آورد پایین گفت: ببین شرت من آبیه شرط رو باختی. پیرزن هزار دلار به رئیس داد و خندید وگفت: هزار دلار برای تو ولی من سر ده هزار دلار با شخصی شرط بندی کرده بودم که فردا شلوار رئیس بانک رو از پاش در میارم!!!!😄
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔺️ یا سخن دانسته گوی ای مرد عاقل یا خموش
🔶️ داستان #ضرب_المثل👇
در گذشته جوانی جویای نام زندگی میکرد. جوان که بسیار دوست میداشت نام و آوازهاش همه جا بپیچد و همه او را بشناسند، در هرجا که میدید عدهای گرد هم آمدهاند و سخن میگویند بیتعارف داخل جمع میرفت و بیهیچ درخواستی سخنان دیگران را قطع میکرد و خود سرگرم سخن گفتن میشد.
در شبی از شبها هنگامی که جوان در خیابانها گام برمیداشت، دستی بر شانهاش احساس کرد. جوان همین که رخ برگرداند چهره دوست قدیمیاش را دید که پس از چند ماه از سفر بازگشته بود. دوست جوان که برخلاف وی مردی دانا بود برای کسب دانش مدتی را در سفر بود و تازه به شهر خودش بازگشته بود.
دوست از احوال وی جویا شد که جوان گفت:
«میدانی دوست من، هنوز هم مانند گذشته من در مجلسهای بسیار میروم و سخنان پرمایه به جمع میگویم».
دوست جوان که او را بهخوبی میشناخت و از طرفی نمیخواست دوستش دچار ناراحتی شود رو به او کرد و با ملایمت گفت:
«اگر نکتهای را میدانی و بر درست بودنش اطمینان داری آن را بر زبان آور در غیر این صورت خاموش باش چون آن که میداند بیان میکند و عزیز میشود و ان کس که نمیداند اگر بیان کند رسوا خواهد شد»
آن شب نیز گذشت و دوباره از فردای آن روز جوان نادان در هر کوی و برزن مشغول سخنرانی و گزافه گویی میشد تا اینکه روزی از روزها فهمید که در مکتبی بزرگ مجلس درسی است و دانایان و سخندانان بسیاری گرد هم آمدهاند. جوان که خود را جزو آن دسته از دانشمندان و سخندانان برجسته میدانست بیهیچ درخواست و دعوتی به سوی مکتب به راه افتاد. همچنین دوست دانایش توسط یکی از استادان آن جا به آن مجلس دعوت شده بود. ساعتی گذشت و جوان نادان به میان مجلس رفت و نشست سپس شروع به یاوه گویی و سخن گفتن از ماهی و صید آن کرد. جایی که همه از عرفان و حکمت میگفتند او از صید ماهی سخن میگفت. ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوست جوان با خود گفت:
«خیر او در این است که یک بار رسوایش کنم تا از خواب غفلت بیدار شود».
دوست حوان به یکباره میان سخنان دوستش پرید و گفت:
«ما که نمیدانستیم تو از صید ماهی و ماهی گیری سر در میآوری اما اگر چنین است لطفی بکن و از سر ماهی بگو چه نشانی دارد؟»
جوان پس از کمی درنگ گفت:
«بر سر ماهی دو برآمدگی است که در واقع زینت او محسوب میشود و نمیتوان آن را مانند شاخ شتر، شاخ دانست».
حاضران که این سخن جوان را شنیدند شروع به خندیدن کردند سپس دوست جوان با صدای بلند به او گفت:
«من میدانستم تو ماهی را نمیشناسی اما اکنون پیداست که تو شتر را هم از گاو تشخیص نمیدهی.
ای دوست من چه نیکو باشد که همیشه این را از من داشته باشی که یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش».
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin