📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍داستان ضرب المثل
📕بعد از تنه خبردار
روزگاری بود که باربری در بیشتر جاها با الاغها بود آدمهایی بودند که کارشان بارکشی از الاغ ها بود. به این آدمهای زحمت کش چارپادار می گفتند.
چارپادارهاکه الاغها را قطار می کردند و آنهارابار می زدند و از این کوچه به آن کوچه و از ان محله به آن محله می بردند. الاغها بی آن که بدانند کجا باید بایستند به راه خودشان می رفتند .به ویژه آن که خیلی از راه ها و مسیرها را بلد بودند و همین طوری برای خودشان می رفتند.
حالا اگر کسی سر راهشان قرار می گرفت ناخواسته به او تنه می زدند و به گوشهای پرتش می کردند.در این وقت دیگر معلوم نبود که چه برسر آن بیچاره می آمد. خب چاپارداران چه کار می کردند.؟
آنها با صدای بلند می گفتند خبردار خبردار
یعنی اینکه عابر و رهگذرها مواظب باشید که الاغ به شما تنه نزند.
اماپیش می آمد که چاپاردار بعداز تنه زدن الاغ داد می زد خبر دار
این مثل را وقتی به کار می برند که اول کسی از جایی صدمه و زیان ببیند آن وقت به او هشدار بدهند یا خبرش کنند.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺#حرف_حساب
🕊کسی که بهت تلخی واقعیتو میگه
از کسی که بهت دروغ دوست داشتنی میگه خیلی بهتره
🕊کسی که خیلی مستقیم بهت میگه ازت متنفره از کسی که به ظاهر دوست داره خیلی بهتره
🕊کسی که باهات دشمنه از کسی که دنبال نقشس تا سرنگونت کنه خیلی بهتره
میبینی؟
خیلی جاه ها تو زندگی
تیر خلاص خوردن، از سر بریدن با پنبه بهتره!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺#زیبا_نوشت
_در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست
و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.
_درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان
معناس که پایان نماز آغاز دیدار است
_خدایا بفهمانم که بی تو چه
میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم
بده که با تو چه خواهم شد..
_ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ .
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ
ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﻧﻮﺷﺖ :ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ :ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ.
بر آنچه گذشت, آنچه شکست
آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان
بود با گریه آغاز نمیشد
✍#دکتر_علی_شریعتی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚داستان امامت
💎شیخ صدوق رحمه الله در کتاب کمال الدین می نویسد:
حکیمه خاتون، دختر امام محمد تقی بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهماالسّلام میگوید:
«امام حسن عسکری علیه السّلام مرا خواست و فرمود: «ای عمه! امشب نیمه شعبان است، نزد ما افطار کن که خداوند در این شب فرخنده، کسی را به وجود میآورد که حجت او در روی زمین خواهد بود. »
عرض کردم:«مادر این نوزاد مبارک کیست؟ »
فرمود: «نرجس.»
گفتم:«فدایت گردم! به خدا قسم اثری از حاملگی در نرجس خاتون نیست.»
فرمود:«همین است که میگویم.»
وقتی به خانه آن حضرت در آمدم، سلام کرده نشستم. نرجس خاتون آمد، کفش از پایم درآورد و به من گفت:«ای بانوی من! روزت را چگونه شب کردی؟»
گفتم:«بانوی من و خاندان ما تویی!»
گفت:«نه! من کجا و این مقام بزرگ کجا؟»
گفتم:«دختر جان! امشب خداوند پسری به تو موهبت میکند که سرور دو جهان خواهد بود. » چون این سخن را شنید، با کمال حجب و حیا نشست. سپس وقتی نماز شام را گذاردم، افطار کردم و خوابیدم. سحرگاه برای ادای نماز شب برخاستم. بعد از نماز دیدم که نرجس خوابیده و از وضع حمل او خبری نیست! پس از تعقیب نماز دوباره به پهلو خوابیدم، اما چند لحظه بعد با اضطراب بیدار شدم و دیدم که نرجس خوابیده است. سپس نرجس بلند شد، نماز خواند و دوباره خوابید. اندک اندک داشتم درباره وعده امام تردید میکردم که ناگهان حضرت از جایی که تشریف داشتند، با صدای بلند مرا صدا زده و فرمود:«ای عمه! عجله مکن که وقت نزدیک است!» چون صدای امام را شنیدم شروع به خواندن سوره «الم سجده» و «یس» کردم. در همین موقع نرجس با حال مضطرب از خواب برخاست. من به وی نزدیک شدم و گفتم: «نام خدا بر تو مستولی باد!» سپس از او پرسیدم:«آیا چیزی احساس میکنی؟»
گفت:«آری ای عمه! »
گفتم:«ناراحت مباش و دل قوی بدار. این همان مژده ای است که به تو دادم. » سپس سستی خواب مرا فرا گرفت و او در همین حین فرزندش را به دنیا آورد.
اندکی بعد وقتی احساس کردم که کودک متولد شده، برخاستم. هنگامی که لباس را از روی او برداشتم، دیدم که با اعضای هفتگانه، روی زمین خدا را سجده میکند. آن ماه پاره را در آغوش گرفتم و دیدم که بر عکس نوزادان دیگر، از آلایش ولادت پاک و پاکیزه است! در این هنگام امام حسن عسکری علیه السّلام صدا زد: «عمه جان! فرزندم را نزد من بیاور! » چون او را نزد پدر بزرگوارش بردم، امام دستش را زیر رانها و پشت بچه قرار داد، پاهای او را به سینه مبارک چسباند، زبانش را در دهان او گردانید، دستش را بر چشم و گوش و بندهای او کشید و فرمود: «فرزندم! با من حرف بزن!» آن مولود مسعود زبان گشود و گفت:«اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَه وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّدا رَسُولُ الله.» آنگاه بر امیرالمؤمنین و ائمه طاهرین علیهم السّلام درود فرستاد تا اینکه بعد از بردن نام پدرش،متوقف و سپس ساکت شد.
امام فرمود:«عمه جان! او را نزد مادرش ببر تا به او نیز سلام کند و باز نزد من بر گردان.»چون او را نزد مادرش بردم، به او سلام کرد و مادر نیز جواب سلامش را داد. سپس او را پیش امام حسن عسکری علیه السّلام برگرداندم.
حضرت فرمود:«ای عمه! روز هفتم ولادتش نیز نزد ما بیا.»
صبح روز نیمه شعبان که به خدمت امام رسیدم، سلام کردم و روپوش از روی کودک برداشتم تا او را نوازشی کنم، ولی بچه را ندیدم!
عرض کردم:«فدایت گردم! بچه چه شد؟»
فرمود:«عمه جان! او را به کسی سپردم که مادر موسی علیه السّلام فرزند خود را به او سپرد!.»
چون روز هفتم به حضور امام شرفیاب شدم، فرمود:«عمه جان! فرزندم را بیاور.»او را در قنداقه پیچیده و نزد حضرت بردم. امام مانند بار اول فرزند دلبندش را نوازش کرد و زبان مبارکش را آنچنان در دهان او نهاد که گویی شیر یا عسل به او میخوراند.
سپس فرمود:«ای فرزند، با من سخن بگو!»
گفت:«اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا الله. » آنگاه بر پیغمبر خاتم صلی الله علیه وآله و امیرالمؤمنین علیه السّلام و یک یک ائمه تا پدر بزرگوارش درود فرستاد و سپس این آیه شریفه را تلاوت کرد:«وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ وَ نُمَکِّنَ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ وَ نُرِیَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا یَحْذَرُونَ [۱]»،
{و اراده کردیم که منت بنهیم بر آنان که در زمین زبون گشتند و آنها را پیشوایان و وارثان زمین قرار دهیم و آنها را در زمین جای دهیم و به فرعون و هامان و لشکریان آنان نشان دهیم آنچه را که آنها از آن میترسیدند}.
موسی بن محمد راوی این حدیث میگوید:«صحت این روایت را از عقبه، خادم امام حسن عسکری علیه السّلام پرسیدم و او نیز گفته حکیمه را تصدیق کرد[۲].»
📖[۱]سوره قصص،آیات۵ - ۶
📖[۲]کمال الدین،ص ۳۸۹
📖بحارالانوار،ج۵۱،ص۱۰
📙کانال حکایتهای بهلول و ملان
📚توریست و تسویه حساب بدهکارها
در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
دامدار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می دهد.
یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به شهرداری می برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می پردازد.
حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند.
حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
هر طلوعی تولدی دوباره است
و هر تولدی شروعی دوباره!
لبتون خندون
دلتون بی غم
روزگارتون بروقف مراد
زندگیتون پر از عشق و امید❤️
🌺❤️آدینهتون شاد🌸🍃
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد.
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید...
در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری،
زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
♦️قرنطینه ما و قرنطینه بعضیا!!!
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!
داستان قرنطینه ما و بیرون رفتن بعضی ها مصداق بارز این داستان
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚قدرت شایعه
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فشار...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺#حرف_حساب
🕊کسی که بهت تلخی واقعیتو میگه
از کسی که بهت دروغ دوست داشتنی میگه خیلی بهتره
🕊کسی که خیلی مستقیم بهت میگه ازت متنفره از کسی که به ظاهر دوست داره خیلی بهتره
🕊کسی که باهات دشمنه از کسی که دنبال نقشس تا سرنگونت کنه خیلی بهتره
میبینی؟
خیلی جاه ها تو زندگی
تیر خلاص خوردن، از سر بریدن با پنبه بهتره!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🦋کودک باهوش
🦋آورده اند که روزی بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون را دید . هارون پرسید بهلول کجا میروی ؟ بهلول جواب داد: به نزد تو می آیم . هارون گفت :من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی .بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتب خانه شدند ولی آن وقت امین و مامون برای چند دقیقه اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت:
امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیاربافراست و زیرک و چیز فهم . هارون قبول ننمود
آموزگار کاغذی زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چنددقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند٬ و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جای خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :تو را چه می شود که چنین متفکری ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذی بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است .در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟امین جواب داد : چیزی حس نمی کنم . آموزگار لبخندی زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین ومامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو . بهلول گفت:
ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار وشهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرک می شود و سبب دوم چنانچه زن وشوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرک و باهوش و قوی می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت میوه دیگرپیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ واسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوی و چالاک می باشد.
بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و زبیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوی می باشد از آن لحاظ است که مادرخ او از نژادی غریب وبا خون خلیفه تفاوت بسیار دارد.
خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود.
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin