eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 : ✍ روزی انوشیروان عادل شاه ساسانی از محلی گذر میکرد که پیر مردی را دید که داشت درخت می کاشت ، انوشیروان نزدیک رفت و گفت : ای پیرمرد تو که موهایت سفید شده و عمری هم از تو گذشته حالا این درخت کاشتن به چه کار تو می آید پیرمرد گفت : ای شاه شاهان گذشتگان ما برای ما درخت کاشتن و ما از آن بهره بردیم و استفاده کردیم حالا نوبت ما است که ما بکاریم تا آیندگان و فرزندان ما از آن استفاده کنند 🔻 انوشیروان از سخن این پیرمرد خوشش آمد و کیسه ای طلا به او داد پیرمرد در جواب به او گفت : درخت من همین امروز به من ثمر داد و این درخت کاشتن برایم بد نشد با اینکه عمر من از هفتاد گذشته اما این درخت 10 سال انتظارم نداد و همین امروز برای ما طلا ثمر داد شاه از این جواب پیرمرد باز خوشحال شد و این بار زمین و روستا رو به او بخشید 📚 عبرت : 🔹 سعی کنیم در همه وقت و همه جا نسبت به همه کس و همه چیز خوبی کنیم و خوب باشیم چون به قول حضرت مولانا : این جهان کوه است و فعل ما ندا باز می آید سوی ما ندا یعنی هر کاری انجام بدیم نتیجه اش به ما بر میگردد چه خوب یا چه بد 📔✍الهی‌نامه عطار نیشابوری 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚خود را ارزان مفروش! در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست‌ تنها یک چیز را نباید از یاد برد: تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده‌ای. از آدمی کاری برمی‌آید که آن کار نه از آسمان برمی‌آید و نه از زمین و نه از کوه‌ها، اما تو می‌گویی کارهای زیادی از من برمی‌آید، این حرف تو به این می‌ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته‌ام؛ یا این که در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهر نشانی را به دیوار فرو ببری و کادوی شکسته‌ای را به آن آویزان کنی. ای نادان این کار از میخی چوبین نیز برمی‌آید خود را این قدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می‌آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می‌گذرانم. دانش می‌آموزم، فلسفه، فقه، منطق، ستاره‌شناسی و علم طب می‌خوانم، اما این‌ها همه برای تو است و تو برای آن‌ها نیستی. اگر خوب فکر کنی درمی‌یابی که اصل تویی و همه این‌ها فرع است. تو نمی‌دانی که چه شگفتی‌ها و چه جهان‌های بیکرانی در تو موج می‌زند 📚کتاب فیه مافیه 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایت تاجر «پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد» تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .  قاضی گفت: دزد همین است. تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند : «پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد» 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ملانصرالدین داشت رد میشد دید ۳ نفر دارن دعوا میکنن پرسید چی شده گفتن ۷ تا گردو داریم میخوایم بین هم تقسیم کنیم خلاصه ملا رو بین خودشون قاضی کردن ملا گفت خدایی تقسیم کنم یا انسانی؟ گفتن خوب معلومه خدایی تقسیم کن! ملا به اولی ۵ تا گردو داد به دومی ۲ تا و یه پس گردنی هم زد به سومی گفتن این دیگه چه جور تقسیم کردنی بود؟! ملا گفت اگه به دقت نگاه کنین ، خداوند نعمتهاشو همینجوری بین بندگانش تقسیم کرده!😁 ✓ 📘کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 روزی ملانصرالدین از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید. ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید. ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود. آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری. چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است. ملانصرالدین هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است. صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟ ملا گفت: نر. صاحب خر گفت: این خر ماده است. ملانصرالدین هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.😂 📘کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 * غیر مستند( مورد تایید نیست ) در گذشته در بسیاری از مناطق دنیا مردم بر این اعتقاد بودند که خداوند درون درخت زندگی می‌کند. با این وصف درخت برای آ‌ن‌ها از ارزش بالایی برخوردار بود. به همین خاطر بت‌های خود را چوبی می‌ساختند و وقتی که به مشکلی بر می‌خوردند ، به آن درخت دست می‌زدند و یا به بت‌های چوبی‌شان ضربه می‌زدند تا به قول خودشان خدا را بیدار کنند و از او بخواهند تا ایشان را در برابر سختی‌ها و مشکلات و بلایا مراقبت نماید! از این رو امروز هم مردم به شکلی خرافی برای دورماندن از اتفاقات بد و چشم‌زخم ، به چوب و تخته‌ای می‌زنند تا به این طریق آن بلا را از خود دور کنند. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📙 زیبای صدقه مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! ! صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است .! 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روستایی عجیب که دخترای آن بعد از سن بلوغ پسر می شوند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📔چقدر این جمله زیباست انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات پیروز شوند... حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد... اما انسانهای عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند... هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛ مگر به " فهم و شعور " ؛ مگر به " درک و ادب " ؛ آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند ! واین قدرت تو نیست ؛ این " انسانیت " است....!! 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
💕بخونید قشنگه داستان واقعی میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری های تهران و اطراف پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریان پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم،امروز روز قتل(شهادت)حضرت مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. رضاشاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت: در این مملکت یک مرد واقعی داریم, آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است...!!! سالهای سال بعد شاعره بزرگ ایران خانم پروین اعتصامی در وصف این ماجرا این چنین سرود: واعظی پرسید از فرزند خویش هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟ صدق و بی آزاری و خدمت به خلق هم عبادت،هم کلید زندگیست گفت: "زین معیار اندر شهرما، یک مسلمان هست آن هم ارمنیست 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
زن ها 💞قلب💞 خانه اند ... 🌸زن ها اگر شاد باشند قلب 💞خانه می تپد ... 🌸زن ها اگر موهایشان را شکل دهند 💞اگر صورتشان را آرایش کنند 🌸اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی 💞در خانه جریان پیدا می کند... 🌸زن ها اگر کودک درونشان هنوز 💞شیطنت کند 🌸اگر شوخی کنند ، بخندند ، همه اهل 💞خانه را به زندگی نوید می دهند... 🌸اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ 💞غم بدهد ، حرفهایش بوی گلایه و 🌸کسالت بدهد ، اگر ذره ای بی حوصله 💞و نا امید به نظر برسد ، 🌸تمام اهل خانه را به غم کشیده است... 💞آری زن بودن دشوار است 🌸زنان ارمغان آور شادی ، گذشت 💞و خنده اند 🌸یادمان نرود 💞قلب💞 خانه باید بتپد ‌ 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📙 زیبای صدقه مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! ! صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است .! 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin