eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 بهلول آنچه پول زیادی به دستش می رسید، در گوشه یک خرابه جمع و دفن می کرد تا اینکه مجموع پول های او به سیصد درهم رسید. روزی ده درهم باز اضافه داشته و به طرف همان خرابه می رفت که این پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند. مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از این قضیه آگاه شده و چون بهلول از خرابه دور می شود، به سوی آن محل نزدیک شده و درهم های بهلول را از زیر خاک درآورده و می برد. بهلول مرتبه دیگر که می خواست به پول های خود سرکشی کند، چون خاک را کنار می کند اثری از درهم ها نمی بیند. بهلول می فهمد که کار آن کاسب همسایه است، زیرا داخل شدن بهلول را به آن خرابه دیده بود. بهلول به سوی دکان آن مرد آمده و اظهار داشت برادر من، مرا حاجت و زحمتی است. می خواهم پول هایی که دارم شما جمع زده و نتیجه را به من بگویید و نظر من این است که پول هایی که در جاهای متفرقه دارم همه را در یک جا جمع کنم. می خواهم همه درهم های خود مرا در محلی که سیصد و ده درهم دارم جمع نمایم، زیرا که آن محل محفوظ تر و ایمن تر از جاهای دیگر است. مرد کاسب بسیار خوشحال شده و اظهار موافقت کرد. بهلول شروع کرد و یکایک از پول های مختلف و جاهای متفرقه نام می برد تا اینکه مقدار درهم های او به سه هزار درهم رسید. بهلول برخاسته و از حضور آن مرد خداحافظی کرد. مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند، ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد آمد به دست آورد. بهلول پس از چند روز که به سوی خرابه آمد، سیصد و ده درهم را در همان محل دریافت و در همان محل تغوط (مدفوع) کرده و با خاک پوشانیده و از خرابه بیرون رفت. مرد کاسب در کمین بهلول بود و همین که او را از خرابه دور یافت، نزدیک آن محل آمده و می خواست خاک آن محل را کنار بزند، دستش را آلوده به نجاست یافته و از فطانت (زیرکی) و حیله بهلول آگاهی پیدا کرد. بهلول پس از چند روز دیگر پیش مرد کاسب آمده و اظهار داشت ای آقای من، حساب کن برای من این چند رقم را. هشتاد درهم و پنجاه درهم و صد درهم. مرد کاسب حساب کرده و صورت جمع داد. بهلول اظهار کرد به صورت جمع اضافه کن آنچه را که استشمام می کنی از دست هایت. مرد کاسب از جای خود برخاسته و بهلول را تعقیب کرد تا بزند. بهلول فرار کرده و از دست او نجات یافت. ✍آدم خیانت کار و دزد، گذشته از اینکه پیش وجدان خود و در محضر خداوند جهان سرافکنده و مسئول است، پس از چندی در میان مردم هم رسوا و خوار و بی آبرو خواهد شد. دستی که به اموال و حقوق مردم تعدی می کند، در حقیقت آلوده به کثافت و نجاست است. دست، یکی از بزرگ ترین مظاهر قدرت و نعمت است و آدمی باید به وسیله این نعمت از بیچارگان دستگیری کرده و از حقوق ضعفا حمایت نموده و منافع خود را حفظ نماید. اسلام، دست سارق را ارزش نداده و قطع آن را لازم می داند. 📘منبع: سرگذشت و قصه های عارف کامل و دانشمند شهیر بهلول عاقل، ✓ 📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ✍ هرجا برود عاقبت اینجاست دزدی عبا و چوبدستی ملانصرالدین را برداشت و فرار کرد. ملا به قبرستان رفت و آنجا نشست. به او گفتند: چرا اینجا نشسته ای؟ گفت: منتظرم تا دزد بیاید و عبا و چوب دستی خودم را از او بگیرم. گفتند: مگر دزد به قبرستان میآید؟! گفت: هر جا برود عاقبت میمیرد و همین جا می آید... ✓ 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ تا کور شود هر آن که نتواند دید! یکی بود یکی نبود. یک لاک پشت و دو مرغابی با هم توی آب شنا می‌کردند‌. عده‌ای از مرغابی‌ها هم پرواز می‌کردند. لاک پشت بیشتر توی خشکی بود. این سه با هم خیلی دوست شده بودند! روزی آب برکه کم شد و در حال خشک شدن بود، مرغابی‌ها تصمیم گرفتند آن جا را ترک کنند و به جایی بروند که هم خوش آب و هوا باشد و هم آب و آبادانی داشته باشد، ولی چون نمی‌توانستند دوست شان را تنها بگذارند تکه چوبی پیدا کردند و هر کدام از یک طرف آن گرفته و قصد پرواز کردند و به لاک پشت هم گفتند که با دندان‌های محکمت چوب را بگیر و هر چه شنیدی جواب نده وگرنه به پایین پرتاب می‌شوی! وقتی که حرکت کردند تمام کسانی که از پایین آن‌ها را می‌دیدند کلی حرف می‌زدند و نظر می‌دادند. یکی می‌گفت: "خوب شد نمردیم و پرواز لاک پشت را هم دیدیم!" یکی گفت: "اگر لاک پشت پرداشت چه طوری پرواز میکرد؟ " و ... بالاخره لاک پشت طاقت نیاورد و کاسه صبرش لبریز شد و خواست جواب حسادت‌ها و طعنه‌ها را بدهد. دهان باز کرد و گفت: "تا کور شود هر آن که نتواند دید!" اما تا این را گفت از آن بالا به زمین افتاد و تکه پاره شد. از آن روز به بعد در جواب کسانی که از روی حسادت چیزی بگویند گفته می‌شود: "تا کور شود هر آن که نتواند دید!" ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🌧 باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره زار خس در روزگاران گذشته و در سرزمینی دور پادشاهی فرمانروایی می‌کرد که یک پسر داشت و بسیار به پسرش افتخار می‌کرد. پادشاه لحظه شماری می‌کرد تا پسرش کمی بزرگ‌تر شود تا به او آموزش‌های بسیاری بدهد و از او پادشاهی دانشمند و قدرتمند بسازد. وقتی پسر پادشاه به سن هفت سالگی رسید، پادشاه به وزیرش دستور داد آموزگاری را برای پسرش پیدا کند که بتواند در کمترین زمان بیشترین دانش و سواد را به او بیاموزد. وزیر مشهورترین و داناترین آموزگار شهر را نزد پادشاه آورد. پادشاه از آموزگار خواست تا پسرش را به بهترین نحو ممکن تعلیم دهد و درمقابل اگر آموزگار کارش را به نحو احسن انجام دهد به او مال فراوان می‌دهد. آموزگار قبول کرد و به پادشاه گفت که باید فرزند پادشاه هم مانند سایر دانش آموزان به مکتب بیاید و در مکتب درس بخواند. پادشاه قبول کرد و مقداری پول به عنوان دستمزد به آموزگار داد اما آموزگار پول را قبول نکرد و به پادشاه گفت: «من زمانی مزد می‌گیرم که کارم را به طور کامل انجام داده باشم و پیش از آغاز کار هرگز پولی از کسی نمی‌گیرم». از فردای آن روز پسر پادشاه هر روز به مکتب می‌رفت و مانند دیگر دانش آموزان به درس خواندن مشغول می‌شد و رفتار آموزگار با او مانند سایر دانش آموزان بود و هیچ تفاوتی میان پسر پادشاه با دیگران قائل نمی‌شد و همین امر پسر پادشاه را خشمگین کرد. یکی از روزها که پسر پادشاه مشغول درس خواندن بود، آموزگار او را صدا کرد تا مشق‌هایش را ببیند. پسر پادشاه که خود را برتر از دیگران می‌دانست لوح را به نزدیک‌ترین شخص که کنارش نشسته بود داد و گفت: این را به آموزگار نشان بده. همین که شاگرد دیگر خواست بلند شود آموزگار به او اشاره کرد که بنشیند و سپس با صدای خشمناک به پسر پادشاه گفت: «مگر من به تو نگفتم مکتب برای همه یکسان است و همه این جا برای یادگیری و آموختن سواد آمده‌اند، تو هنوز نمی‌دانی این جا هرکس باید کارهایش را خودش انجام دهد و از خدمه و حشم در این جا خبری نیست.» پسر که این را شنید با ناراحتی برخاست و خودش لوح را نزد آموزگار آورد. آموزگار که لوح را دید گفت: «باز که درست ننوشتی. الان نزدیک به یک سال است که تو به مکتب می‌آیی و من برای آموزش تو بسیار تلاش کرده‌ام اما هنوز چیزی یاد نگرفته‌ای و حتی اسم خودت را هم نمی‌توانی بنویسی. من امروز به قصر می‌آیم تا با پدرت درباره تو سخن بگویم.» هنگام غروب آموزگار همراه پسر به کاخ رفت و به حضور شاه رسید و هر آنچه را که در مکتب اتفاق افتاده بود برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه که چنین شنید رو به آموزگار کرد و گفت: «بسیار عجیب است که می‌گویی پسر من استعداد ندارد و نمی‌تواند بخواند و بنویسد در حالی که پسرهای دیگر و حتی پسران خودت همه چیز یاد می‌گیرند و می‌توانند بخوانند و بنویسند. پس این بود هنر نمایی تو در این همه مدت؟ می‌دانی سزای نیاموختن درس به فرزند پادشاه چیست؟» آموزگار که این را شنید گفت: «این نتیجه کار من نیست، من به پسر شما همچون دیگران درس آموخته‌ام اما استعداد و علاقه آنان در آموختن یکسان نیست، یعنی برخی درس و مطلب را زود فرا می‌گیرند و برخی دیرتر البته عده انگشت شماری هم مانند پسر شما هستند که اصلا استعداد یادگیری را ندارند.» پادشاه با شنیدن این حرف‌ها خشمگین شد. آموزگار ادامه داد: «استعداد داشتن به شاهزاده بودن هیچ ارتباطی ندارد زیرا شاگردانی در مکتب من هستند که پدرانشان به زور غذایی برای خوردن به‌دست می‌آورند و اغلب با شکم گرسنه به مکتب می‌آیند اما آن چنان به آموختن دانش شوق دارند که در مدت یکسال سواد بسیار می‌آموزند و حتی به شاگردان دیگر درس می‌آموزند. باران که در لطافت طبعش خلاف نیست، در باغ لاله روید و در شوره زار خس. اگر پسر شما چیزی نیاموخته کوتاهی از من نبوده است بهتر است بدانید استعداد به مال و مقام ربطی ندارد.» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ چو فردا شود فکر فردا کنیم ✍ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﯾﻼﺕ ﻭ هوس‌های ﻧﻔﺴﺎﻧﯽ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻘﻞ ﺳﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝﻟﺬﺍﯾﺬ ﺁﻧﯽ ﻭ ﻓﺎﻧﯽ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺟﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺍﯾﻨﺠﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﭼﻨﮕﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪﻋﻠﺖ ﺿﻌﻒ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﻐﻮﻝ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﻗﺴﻤﺖ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻌﻈﻤﺎﺕ ﺍﻣﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻭﻗﻌﯽ ﻧﻤﯽﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 754 ﻫﺠﺮﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺯ ﯾﺰﺩ ﻟﺸﮑﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺁﻣﺪ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻣﺮﺍ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ: ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺼﻢ ﺭﺳﯿﺪ، ﺗﻐﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﮐﻨﻢ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺧﺒﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﻣﯿﺮﻣﺒﺎﺭﺯﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺟﻬﺮﻣﯽ ﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻘﺮﺏ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺗﻔﺮﺝ ﺍﺯﻫﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺗﻔﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺸﺎﻁ ﺍﻧﮕﯿﺰﺩ ﻭ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ ﺁﻭﺭﺩ! ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﮐﻮﺷﮏ ﺑﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﻮﺝ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: "ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﺍﺳﺖ؟" ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺳﺖ. ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﮎ ﮔﺮﺍﻧﺠﺎﻥ ﺳﺘﯿﺰﻩ ﺭﻭﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ؟ ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﯿﺶ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ: ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻼﻡ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺍﺭﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ 757 ﻫﺠﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻣﯿﺮﻣﺤﻤﺪﻣﻈﻔﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮎ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻥ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺎﺝ ﺿﺮﺍﺏ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﺳﺨﯿﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📄نامه واقعی به خدا (این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری می‌شود) این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه، دانش آموزی در مدرسه مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می‌رسد که برای خدا نامه‌ای بنویسد. نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان "نامه‌ای به خدا" نگهداری می‌شود. مضمون این نامه: بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا! سلام علیکم ، اینجانب بنده شما هستم. از آن جا که شما در قرآن فرموده‌اید: "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده‌ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است.» من هم جنبنده‌ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قرآن فرموده اید: "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمی‌کند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم: ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه‌ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره شماره ۱۶- نظرعلی طالقانی. نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می‌گوید، مسجد خانه خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می‌رود به مسجد در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم می‌کند و با خودش می‌گوید: حتما خدا پیداش می‌کند! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می‌گذارد. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری‌ها می‌خواست به شکار برود، کاروان او از جلوی مسجد می گذشته، از آن جا که (به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد و خاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک باد تندی شروع به وزیدن میکند و نامه نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می‌اندازد. ناصرالدین شاه نامه را می‌خواند و دستور می‌دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه مروی می‌فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می‌خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند، دستور می‌دهد همه وزرایش جمع شوند و می‌گوید: نامه‌ای که برای خدا نوشته بودید، ایشان به ما حواله فرمودند، پس ما باید انجامش دهیم و دستور می‌دهد همه خواسته.های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این نامه الان در موزه گلستان موجود است و نگهداری می‌شود. این مطلب را می‌توان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی می‌خوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
ادعای عجیب مادر یک اعدامی:آقای قاضی پسرم در قبر زنده است😳؛خودش در خواب به من گفت: مادر داغدیده درحالی که اشک می‌ریخت گفت: سال 88 پسرم در یک درگیری خیابانی پسر جوانی را به قتل رساند و هر روز برای نجات پسرم به دادگاه می‌رفتم اما بی‌نتیجه بود تا اینکه اول خرداد پسرم به خاطر قتل عمد اعدام شد. وقتی به بهشت زهرا رفتیم با شنیدن صدا از داخل قبل مهیار مردم گفتند که برای پیگیری موضوع به مسئول آنجا مراجعه کنیم و وقتی مسئول آن قسمت را دیدم در کمال ناباوری با همان مردی که در خواب پیش روی مهیار ایستاده بود روبه‌رو شدم. مادر جوان در ادامه گفت: ادامه داستان👇 ..... https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ با زبان خوش مار را می‌توان از سوراخش بیرون کشید. در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند و روگار به سر می‌بردند. عده‌ای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار می‌کردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم می‌نشستند و هرکس با خوشی سفره خود را می‌گشود و نان و پنیر خود را می‌خورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بی‌صدا اسبشان را در طویله‌ای بستند و شمشیر به‌دست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آن‌ها ایستاد و گفت: «این چه جور غذا خوردن است؟» مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند: «مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟» سوار سری جنباند و گفت: «بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.» پیرمرد آهی بلند کشید و گفت: «ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است» سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت: «همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران می‌کنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.» مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چاره‌ای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفره‌ها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان می‌نگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت: «خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.» سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفره‌ها را جدا کردند و نان‌ها را یکی یکی برداشتند و تکه‌های پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت: «من از جایی دور آمده‌ام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمی‌دانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا می‌خوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمی‌خواهد دیگران بدانند که چه می‌خورد، سلیقه‌ها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر می‌رفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبه‌ای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه می‌بیند و دیگر جرأت نمی‌کند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفره‌ها را یکی می‌کنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.» ناگهان کسی از میان جمع گفت: «پس خوب است اکنون هم سفره‌ها را یکی کنیم و نان‌ها را در هم بشکنیم.» ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت: «دوستان زود همه نان‌ها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست می‌گوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.» دیگری گفت: «آن مرد شمشیرزن هم که همین را می‌خواست.» پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد: «بله او هم همین را می‌گفت او از صلح سخن می‌گفت ولی با جنگ می‌گفت و تلخ و با زور هم پیش می‌رفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن می‌گوید و با مهربانی سخن به زبان می‌آورد زیرا با زبان خوش مار را هم می‌توان از سوراخ بیرون کشید.» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می‌افتاد، اراده‌اش سست می‌شد و شروع به خوردن آن می‌نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می‌کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به‌عنوان سنگِ ترازو استفاده می‌کنم. برای تو مشکلی نیست؟ مرد گفت: من قند می‌خواهم و برایم فرق نمی‌کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می‌گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می‌خورد برای من گِل از طلا با ارزش‌تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می‌گذاری باعث خوشحالی من است. عطار به جای سنگ در یک کفه ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ترازو بود کرد. او تند تند می‌خورد و می‌ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود. عطار زیرچشمی متوجه گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می‌کرد. عطار در دل خود می‌گفت: تا می‌توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می‌دزدی در واقع از خودت می‌دزدی! تو بخاطر حماقتت می‌ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می‌ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می‌توانی گل بخور. تو فکر می‌کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است! 💐این داستان یکی از حکایت‌های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است. با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می‌کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می‌دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می‌شود.  ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🗡از پشت خنجر زد. پناه بر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستی جلوه می‌کنند ولی چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از "پشت خنجر می‌زنند" و دشنه را تا دسته در قلب دوست فريب خورده فرو می‌کنند. افراد منافق به سابقه تاريخ و شوخ چشمی‌های روزگار هرگز روی خوش نديدند و اگر احياناً چند صباحی از باده غرور و خيانت سرمست بودند، آن سرمستی ديری نپاييد و آن شهد موقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گرديد. اکنون ببينيم چه کسی برای اولين بار از پشت خنجر زد و فرجام کار محرک اصلی به کجا انجاميد: 👇👇👇 هنگامي که ذونواس فرزند شواحيل (يا به قولی تبع الاوسط پادشاه يمن موسوم به حنيفة بن عالم) را به قتل رسانيد و به دستياری بزرگان و امرای کشور بر مسند سلطنت مستقر گرديد، چون پيرو هيچ مذهبی نبود و يا به روايتی از آيين موسی پيروی می‌کرد، در مقام آزار و کشتار امت مسيح برآمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به اين قوم بجایی رسانيد که عاقبت پادشاه حبشه، که دين مسيحيت داشت، در صدد دفع و رفع وی برآمد و يکی از سرداران نامی خود به نام ارياط را با هفتاد هزار سپاهی به کشور يمن اعزام داشت. در جنگي که بين ارياط و ذونواس رخ داد، ذونواس به سختی شکست خورده، منهزم گرديد و ارياط زمام امور يمن را در دست گرفت. دير زمانی از امارت ارياط در يمن نگذشت که يکی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وی حسد می‌ورزيد، سپاهياني فراهم آورده متوجه شهر صنعا پايتخت يمن شد. ارياط مردی سلحشور و شجاع بود و ابرهه می‌دانست که از عهده وی در ميدان جنگ بر نخواهد آمد. بنابراين در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتی در ميدان جنگ با ارياط روبرو می‌شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول می‌دارد؛ وی ناگهان از پشت به ارياط حمله کند و کارش را بسازد. چون ابرهه و ارياط مقابل يکديگر قرار گرفتند، ارياط با ضربت شمشير خود چنان بر فرق ابرهه نواخت که تا نزديک ابروی وی، شکافي عظيم برداشت! ولی در همين موقع غنوده به دستور ارباب خود، ارياط را نامردانه از "پشت خنجر زد" و به قتل رسانيد. وقتی که خبر کشته شدن ارياط به نجاشی پادشاه حبشه رسيد، سخت برآشفت و سوگند ياد کرد که تا قدم بر خاک يمن نگذارد و موی سر ابرهه را به دست نگيرد از پای ننشيند. چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی که ياد کرده بود آگاه شد، تدبيری انديشيد و نامه‌ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی از خاک يمن و موی سر خويش توسط يکی از کسان و نزديکان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت: «برای آنکه سوگند سلطان راست آيد، خاک يمن و موی سر خويش را فرستادم». عبارت مثلی از پشت خنجر زد احتمال دارد سابقه قديمی‌تر داشته باشد، زيرا افراد محيل و مکار در هر عصر و زمانی وجود دارند و هميشه کارشان اين است که ناجوانمردانه از پشت خنجر بزنند. ولی واقعه‌ای که جمله بالا را بر سر زبان‌ها انداخت به قسمی که رفته رفته به‌صورت درآمده محققاً همين غدر و خيانت و منافقی ابرهه بوده است؛ چو قبل از اين واقعه هيچ گونه علم و اطلاعی از واقعه مهم ديگر مقدم بر واقعه ابرهه و ارياط در دست نيست. حضرت علی ابن ابيطالب (ع) در اين زمينه می‌فرمايد: «چيزی سخت‌تر و مهم‌تر از دشمنی پنهانی نديدم». ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴" اما زنم می‌گوید از من باردار است" دو سال قبل با زن جوانی به نام مریم آشنا شدم و او را به عقد درآوردم ، اما مدتی بود با مریم اختلاف پیدا کرده بودم تا اینکه یک سال پیش وقتی از محل کارم به خانه برمی‌گشتم، چند مأمور به من مظنون شدند و در بازرسی از کیفم چند پوکه فشنگ به دست آوردند. وی گفت: من خودم از این ماجرا شوکه شده بودم و نمی‌دانستم پوکه‌های فشنگ چطور از کیفم سر در‌آورده‌اند، اما مأموران مرا بازداشت کردند؛ ۴۰ روز در زندان بودم. در این مدت بار‌ها گفتم احتمالا یک نفر با من دشمنی کرده و برایم پاپوش درست کرده است تا اینکه..... 🔞ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده🔰 https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1