eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
✍📔 ❣️زندگی عمریست که اجل ، ❣️در پی آن می تازد ... ❣️هرکس غم بیهوده خورد می بازد... ❣️هر که را بینی به فال بخت خود ناراضی است.. ❣️کودک و پیر و جوان را شکوه از این قاضی است..! ❣️روزگاران از ازل این بوده و این نیز هست... ❣️بی خیال ! زندگی کن ، زندگی یک بازی است... ❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من یه و پایبند به اخلاق بودم ولی شانسم بد بود و خواستگاری نداشتم و اطرافیانم همش پشت سرم حرف میزدن و کنایه مینداختندو اذیتم میکردند. دیگه ۳۴ساله بودم که بالاخره یه خواستگار برام پیدا شد .خیلی خوشحال بودم همه چی به خوبی پیش میرفت تا اینکه شب عروسی # شوهرم 😔😔😔کاری کرد که..... ادامه داستان سنجاق شده در چنل زیر👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
🌺زندگی تک تک 🌸این ساعتهاست 🌺زندگی چرخش این 🌸 عقربه هاست ❤️زندگی راز دل مادر است ❤️زندگی پینه دست پدر است 🌸زندگی آب روانیست روان میگذرد آنچه تقدیرمن و توست همان میگذرد🌸 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔥 ﺑﺴﻮﺯﺩ ﭘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ. ﺍﺻﻄﻼﺡ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﭘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺍﺳﺖ. ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﯾﺮ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﮐﻪ عشقی ﺟﺎﻥ ﮔﺪﺍﺯ ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺳمان ﺟﻮﺍﻧﯽﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﻝ ﻣﯽﮔﺸﺎﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﺎﮐﺶ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻧﺎﻣﺮﺩ، ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺭﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﻨﺮﻡ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﺪﺭﺕ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺷﮑﺴﺘﻢ. ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﻨﺠﻤﺪﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪﻡ. ﺑﻬﺎﺭﻡ ﺩﺭ ﻟﮕﺪﮐﻮﺏ ﺧﺰﺍﻥ، ﺗﺎﺭﺍﺝ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﻢ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﺧﻨﺠﺮ ﺯﻫﺮﺁﻟﻮﺩ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻃﺎﻗﺖ ﺳﻮﺯﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻃﺐ ﻭﺍ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺷﻮﺭﺁﻓﺮﯾﻨﻢ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺑﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﯽ ﻭﺍﻗﻊ ﺩﺭ ﮐﺮﺝ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ ﺧﺎﻃﺮﯼ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺿﻄﺮﺍﺑﯽ ﺟﺎﻧﮑﺎﻩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﻓﺮﺳﻮﺩ. ﺗﺸﻮﯾﺸﯽ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪﺍﻡ ﭼﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺸﺮﺩ، ﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎﯼ ﺷﻮﺭﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻢ. ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺳﺮﻭﺩﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯾﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ، ﺩﺧﺘﺮﮐﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮﭖ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺖ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ ﺗﻮﭘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩﺍﻡ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ، ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﺩ. ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪﻡ، ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﻭﯾﺪ. ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻌﻘﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻭﺍﯼ ... ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺳﺮﻡ ﮔﯿﺞ ﺭﻓﺖ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳمانم ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ... ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ... ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﻦ ... ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ! ... ﺁﺭﯼ ... ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ... ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﻋﺸﻖ ﺑﺮ ﺑﺮﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻟﻮﺩ ﻧﺎﮐﺎﻣﯿﺶ، ﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺳﺮﻭﺩﻡ 👇👇👇 پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت پدر عشق بسورزد که درآمد پدرم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 دو شاهزاده در مصر بودند، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت. عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر و این یکی سلطان مصر شد. پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: "من به سلطنت رسیدم و تو هم چنان در مسکِنت بماندي." گفت: "ای برادر، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون. من آن مورم که در پایَم بمالند نـه زنبـورم که از دستـم بنالند کجا خود شکر این نعمت گزارم کـه زور مـــــردم آزاری نــدارم ؟ 📕 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 فوق العاده زیباست👌🏻 از بزرگى پرسیدند: برکت در مال یعنی چه ؟ در پاسخ، مثالی زد و فرمود: گوسفند در سال یکبار زایمان می کند و هر بار هم یک بره به دنیا می آورد . سگ در سال دو بار زایمان میکند و هر بار هم حداقل 6-7 بچه. به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ در کنار آنها ... چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت . مال حرام اینگونه است . فزونی دارد ولی برکت ندارد. روی مفهوم" برکت در روزی" فکر کنیم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
من یه و پایبند به اخلاق بودم ولی شانسم بد بود و خواستگاری نداشتم و اطرافیانم همش پشت سرم حرف میزدن و کنایه مینداختندو اذیتم میکردند. دیگه ۳۴ساله بودم که بالاخره یه خواستگار برام پیدا شد .خیلی خوشحال بودم همه چی به خوبی پیش میرفت تا اینکه شب عروسی # شوهرم 😔😔😔کاری کرد که..... ادامه داستان سنجاق شده در چنل زیر👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام صبح آدینه‌تون بخیر 🌾آرامـش با ارزش‌ترین 🌸حس دنیاست 🌾براتون یه دنیا آرامـش 🌸یه دنیا تنـدرستی 🌾و یک عالمه خوشبختی 🌸و برکت آرزومندم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 مردی از دیوانه ای پرسید : نام اعظم خدا را می دانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا "نان" است، اما این را جایـے نمی توان گفت! مرد گفت: نادان، شرم كن، چگونه نام اعظمِ خدا نان است؟! دیوانه گفت : در قحطی نیشابور چهل شبانه روز مـے گشتم، نه در هیچ مكانی صدای اذانـے شنیدم و نه هیچ مسجدی را گشاده یافتم، آنجا بود كه دانستم نام اعظمِ خدا و بنیاد دین و مایه ی اتحاد مردم " نان " است. ✍ ✓ 📙مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 📔این داستان👇 ✍شرط هارون‌الرشید برای خواستگار دخترش و تدبیر بهلول دانا روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد . روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید : یکی میگوید :من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام نفر دیگر میگوید :من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند و گفتند بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه آورده‌ام اما دروغ نمیتواند از در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید هارون گفت باشد قبول است وقتی به بیرون رسیدند بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است هارون گفت دروغت را برایمان بگو : بهلول گفت :پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من به اندازه این سبد ( صد هزار سکه) طلا گرفت و گفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکه‌های من را بدهید ✓ 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin