📜 📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى ميداد.
از او پرسید:
آیا سردت نیست؟!
نگهبان گفت:
چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند ، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود :
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد....
🔶یا به کسی قولی ندیم ، یا اگه قول دادیم امید دادیم مردانه عمل کنیم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_زیبا_و_خواندنی
✍📕این داستان :پیرمرد حیلهگر
دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت:
به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر میاندازد و اینک میگوید گمان میکنم طلب تو را دادهام. حضرت قاضی!
از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
دومی گفت:
من اقرار میکنم که قطعه طلا از وی قرض نمودهام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی:
دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
پیرمرد:
یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند میکنم.
سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
قاضی به طلبکار گفت:
اکنون چه میگویی؟
او در جواب گفت:
من میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بیدرنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیوارهاش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت:
بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد
ولی من از او زیرکتر بودم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایت_و_پند
📕این داستان: هوسِ دزدی
آوردهاند که مردی را هوس دزدی به سرش زد و میخواست که در آن حرفه کمالی یابد.
او را نشان دادند که در شهر نیشابور مردی است که در این علم کمالی دارد و بر دقایق اِختفاء و اسرار، عارف و واقف است.
آن مرد از شهر خود عزم آنجا کرد.
چون به نیشابور رسید، سرای آن دزد را نشان خواست و به خدمت او رفت و خود را بر وی عرضه کرد و گفت آمدهام تا از تو چیزی آموزم و در علمِ دزدی مهارتی حاصل کنم.
استاد او را به ترحیب و خوش آمدی هر چه تمام تر جواب گفت.
چون طعام پیش آوردند و مرد خواست که تناول کند، استاد نیشابور او را گفت که به دست چپ بخور.
مرد، دست چپ در پیش کرد و خواست تا طعام خورد، چون عادتش نبود نتوانست خورد.
دست راست بیرون کرد.
استاد گفت:
جان پدر، در این کار که تو قدم نهادهای، اول مقام او آن است که دست راست قطع کنند از آنکه حکم شرع این است و چون تو را به دزدی بگیرند و دست راست را ببرند، باید که به دست چپ طعام خوردن عادت کرده باشی تا آن روز رنج نبینی.
مرد را از این سخن، انتباهی (بیرون آمدن از غفلت) پدید آمد و گفت در کاری که به طمع سیمی که بهدست آید دست سیمین را به باد دادن، شروع در آن ناکردن اولی تر.
پس از سر آن حرفه درگذشت و از آن آرزو و خواسته دل کند.
📚 برگرفته از: جوامع الحکایات
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ اصلا هر دو قاشق مال تو.
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺍﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺩﻭﺭ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ میﮑﺮﺩ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ آنها ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮی ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭی ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻞﻫﺎ ﭘﺮﭘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻭ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺁﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﯼ.
ﻣﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺮﻃﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺵ ﺷﻨﯿﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻁ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﺑﺮﺩﺍﺭ. ﻭﻟﯽ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺴﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺷﺮﻃﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺮﻁ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﯾﮏ ﺳﻘﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺎهها آنها ﺻﺎﺣﺐ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪﻧﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻗﺎﺷﻘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﻇﺮﻑ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺩ ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ ﻭ ﻗﺎﺷﻘﺖ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﮐﻨﯽ. ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺘﻮﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﺑﻠﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ ﻣﮕﺮ ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﺠﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻥ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺭﺣﻢ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺯﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﺘﻮﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﺎﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺳﯿﺪ. ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺮﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺑﺴﭙﺎﺭﻧﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﺩﭼﺎﺭ ﻭﺣﺸﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩ. ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺯﻥ ﻣﻨﻢ ﺷﻮﻫﺮﺕ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺨﺪﺍ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ میﺪﺍﻧﻢ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ میﺘﻮﺍﻧﯽ ﻏﺬﺍ ﺑﺨوﺭﯼ ﺍﺻﻼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ.
ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩ. ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﺻﻼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﺑﺎنها ﺍﻓﺘﺎﺩ
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📗#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ضرب_المثل
🔺️ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺍﻛﺶ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮ ﺑﺎﺷﻪ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﻓﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﮔﺮﺵ ﻣﺰﺩﯼ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺆﺍﺧﺬﻩ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺏ ﻛﺎﺭ ﻧﻜﺮﺩﻩﺍﯼ ﯾﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﻪ ﻧﻮﻛﺮ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺧﺎﺵ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻓﻼﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﺮﺍ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﻧﻮﻛﺮ ﺍﺯ ﻣﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ.
ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﺷﻜﺮﭘﺎﺭﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﻏﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﺎﻍ ﻓﻘﻂ ﯾﻚ ﺩﺭﺧﺖ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﻫﻠﻨﺪﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﺷﻜﺮﭘﺎﺭﻩ ﺍﺛﺮﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯽﺷﺪ، ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﻘﺪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﯾﻚ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻜﺎﻧﺪﻥ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﻓﺖ. ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﺳﺮ ﻭ ﻛﻠﻪ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮﯼ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﻍ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻧﺪ ﯾﻜﯿﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺷﻜﻢ ﺍﻻﻏﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﯼ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺸﯿﺪ. ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻒ:
"ﻣﺮﺩﻙ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟"
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
"ﻣﻦ ﻛﺮﻩﺧﺮﻡ "
ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
"ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺎﺩﺍﻥ ـ ﺍﯾﻦ ﺧﺮ ﻛﻪ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ"
ﮔﻔﺖ:
"ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻧﻨﻪﺍﻡ ﻗﻬﺮ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎﻡ"
ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟"
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
"ﻣﻦ ﺳﮕﻢ"
ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
"ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟"
گفت:
"ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ. ﺳﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﻣﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ."
ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﺳﻮﻣﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺟﻤﻊ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﮔﻔﺖ:
"ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟"
ﮔﻔﺖ:
"ﻣﻦ ﺑﻠﺒﻠﻢ"
ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
"ﺍﮔﺮ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﯾﻚ ﻧﻮﺑﺖ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﻢ"
ﻣﺮﺩﻛﻪ ﻧﺮﻩﻏﻮﻝ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻜﺮﻩ ﻭ ﺯﺷﺘﯽ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻨﺎﯼ ﺁﻭﺍﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
"ﺧﻔﻪ ﺷﻮ! ﺑﻠﺒﻞ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﺪ."
ﮔﻔﺖ:
"ﺍﺣﻤﻖ ﻣﮕﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺍﻛﺶ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮ ﻫﻠﻨﺪﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﺪ؟"!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#ارتباط #حرام پدر شوهر با عروس😱
یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است.
مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش....
🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
تصویر جالب از لحظه بلعیده شدن یک رنگین کمان توسط گردباد
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
مداحی آنلاین - پنجاه ساله که گریونی - محمدحسین حدادیان.mp3
4.06M
🔳 #شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
🌴پنجاه ساله که گریونی
🌴یاد شام غریبونی
🎤 #محمدحسین_حدادیان
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
🔴گلچین بهترین #مداحی های روز
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🕯آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد
🍂تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد .
🕯دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا
🍂باقر آل عبا گریان بر ارباب شد
.
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)🥀
#تسلیت_باد🏴
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_طنز “مسافر اتوبوس”
یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!😂
نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_واقعی
خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی:
👌بسیار آموزنده، پزشکان حتماً بخوانند
زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود. او در هر فرصتی كه بدست میآورد سعی میكرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانستههای خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می.كرد. او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار میداد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين يك مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد. بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه میدهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت. سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر يك از شما صداب قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه میشنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد. نظر استاد از اينكه اين شيوه را بهكار میبرد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيصاش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر يك از ما به نوبت، قلب بيمار را معاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشتههای ما را تك تك مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود، يكی به نامنظمی ريتم آن، يكی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، یكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده میشوند و يكی به وجود صدای اضافی در يكی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظهای سكوت كرد و به ما مینگريست، منتظر بوديم تا يكی از آن نوشتهها را كه صحيحتر بوده معرفی نمايد. اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده در دست راستش را تكان میداد، ادامه داد: تنها كاغذی كه میتواند به حقيقت نزديك باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شك انسانی صادق است كه میتواند در آينده پزشكی حاذق شود نوشته او را میخوانم، خودتان قضاوت كنيد.
همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند. ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگی قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما مینگريست ادامه داد: من نمیدانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟ بچههای خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولی تشخيص غلط گذاشتن بر مبنای يك معاينه غلط، عيب بزرگی محسوب میشود و میتواند برای بيمار خطرناك باشد.
در پزشكی دقت، صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را میزنند. سعی كنيد با بیدقتی برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی،
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺩﺳﺖ ﺷﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ.
ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﮐﻨﺎﺭﻩﮔﯿﺮﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ، ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻄﻼﺣﯽ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﻭ
ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺐ ﮐﺸﺎﻧﺪﻥ ﻣﺴﯿﺢ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻼﯾﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯼ (ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ) ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﻨﺘﻨﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﯿﺴﺎﯼ
ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﻪ "ﭘﻮﻧﺘﯿﻮﺱ ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ" ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻭﻣﯽ ﺷﻬﺮ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ عیسی ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮ "ﮐﺎﻓﺮ ﺑﻮﺩﻥ" ﺑﺮ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺷﻮﺭﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻋﻮﯼ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﻮﻧﺘﯿﻮﺱ ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻣﺴﯿﺢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺷﻮﺭﺷﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺷﻮﺩ، ﻭﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺼﺪﺵ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ. ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻭ ﻧﯿﺖ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯽ ﺑﺮﺩند، ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﭘﺎﯼ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ
ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﺗﺎ عیسی ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺭﺳﻢ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻬﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻋﯿﺪ ﭘﺎﮎ (ﻋﯿﺪ ﻓﺼﺢ، ﺭﻭﺯ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺧﺮﻭﺝ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻞ ﺍﺯ ﻣﺼﺮ ) ﯾﮑﯽ ﺍﺭ ﻣﺤﮑﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ
ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﺑﺨﺸﻮﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﻋﯿﺪ ﭘﺎﮎ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ عیسی، ﻣﺮﺩ ﺷﺮﻭﺭ ﻭ ﺑﺪ ﺳﺎﺑﻘﻪﺍﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺑﺎﺭﺍﺑﺎﺱ" ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ
ﻣﺮﮒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺨﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺮﺩﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻭ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﻧﯿﺰ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺎﺭﺍﺑﺎﺱ ﺭﺍ به ﺁﺯﺍﺩﯼ
ﻣﺴﯿﺢ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ "ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪﯼ ﮐﻼﻭﯾﺨﻮ " (ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺭﺟﺐ ﻧﯿﺎ، ﺑﺮﮒ ٩١) ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ ﮐﻪ عیسی ﺭﺍ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
(ﺍﺻﻄﻼﺡ "ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ" ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﻭ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ عیسی ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭ ﺑﯽ ﺗﻘﺼﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﯾﺪ.
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ «ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ "ﺩﺳﺖ ﺷﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ" ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻻﺗﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
مداحی آنلاین - ای تو زهر کینه شعله زدی به سینه - عینی فرد.mp3
4.91M
🔳 #شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
🌴ای تو زهر کینه
🌴شعله زدی به سینه
🎤 #حسین_عینی_فرد
⏯ #واحد
👌بسیار زیبا
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
مداحی آنلاین - دیگه دیره برای نوشتن - بنی فاطمه.mp3
8.89M
🔳 #شهادت_حضرت_مسلم(ع)
🌴دیگه دیره برای نوشتن
🌴دیگه دیره برای نامه
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
🔴گلچین بهترین #مداحی های روز
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
با زهرِ کینه، تاب وتوانم گرفته شد
قوّت نماند و باز زبانم گرفته شد
ماندم در این حوالیِ غمها چه می شود؟
در این شرایطی که توانم گرفته شد
تا خاطرم رسید مراثیِ کربلا
ای وایِ دل که امانم گرفته شد
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)🥀
#تسلیت_باد🏴
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_دو_تا_خر
يه روز ملانصرالدين و دوستش دوتا خر مميخرن دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟
ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوش داره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.!
فرداش ميبينن خر ملا گوش اون يکي خره رو از سر حسادت خورده!!!
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!!
فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه...
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم!
فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه..
دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدين هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من😁
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_طنز “مسافر اتوبوس”
یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!😂
نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_واقعی
خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی:
👌بسیار آموزنده، پزشکان حتماً بخوانند
زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود. او در هر فرصتی كه بدست میآورد سعی میكرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانستههای خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می.كرد. او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار میداد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين يك مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد. بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه میدهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت. سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر يك از شما صداب قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه میشنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد. نظر استاد از اينكه اين شيوه را بهكار میبرد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيصاش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر يك از ما به نوبت، قلب بيمار را معاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشتههای ما را تك تك مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود، يكی به نامنظمی ريتم آن، يكی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، یكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده میشوند و يكی به وجود صدای اضافی در يكی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظهای سكوت كرد و به ما مینگريست، منتظر بوديم تا يكی از آن نوشتهها را كه صحيحتر بوده معرفی نمايد. اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده در دست راستش را تكان میداد، ادامه داد: تنها كاغذی كه میتواند به حقيقت نزديك باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شك انسانی صادق است كه میتواند در آينده پزشكی حاذق شود نوشته او را میخوانم، خودتان قضاوت كنيد.
همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند. ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگی قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما مینگريست ادامه داد: من نمیدانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟ بچههای خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولی تشخيص غلط گذاشتن بر مبنای يك معاينه غلط، عيب بزرگی محسوب میشود و میتواند برای بيمار خطرناك باشد.
در پزشكی دقت، صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را میزنند. سعی كنيد با بیدقتی برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی،
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺩﺳﺖ ﺷﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ.
ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﮐﻨﺎﺭﻩﮔﯿﺮﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ، ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻄﻼﺣﯽ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﻭ
ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺐ ﮐﺸﺎﻧﺪﻥ ﻣﺴﯿﺢ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻼﯾﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯼ (ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ) ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﻨﺘﻨﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﯿﺴﺎﯼ
ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﻪ "ﭘﻮﻧﺘﯿﻮﺱ ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ" ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻭﻣﯽ ﺷﻬﺮ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ عیسی ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮ "ﮐﺎﻓﺮ ﺑﻮﺩﻥ" ﺑﺮ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺷﻮﺭﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻋﻮﯼ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﻮﻧﺘﯿﻮﺱ ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻣﺴﯿﺢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺷﻮﺭﺷﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺷﻮﺩ، ﻭﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺼﺪﺵ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ. ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻭ ﻧﯿﺖ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯽ ﺑﺮﺩند، ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﭘﺎﯼ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ
ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﺗﺎ عیسی ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺭﺳﻢ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻬﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻋﯿﺪ ﭘﺎﮎ (ﻋﯿﺪ ﻓﺼﺢ، ﺭﻭﺯ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺧﺮﻭﺝ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻞ ﺍﺯ ﻣﺼﺮ ) ﯾﮑﯽ ﺍﺭ ﻣﺤﮑﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ
ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﺑﺨﺸﻮﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﻋﯿﺪ ﭘﺎﮎ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ عیسی، ﻣﺮﺩ ﺷﺮﻭﺭ ﻭ ﺑﺪ ﺳﺎﺑﻘﻪﺍﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺑﺎﺭﺍﺑﺎﺱ" ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ
ﻣﺮﮒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺨﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺮﺩﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻭ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﻧﯿﺰ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺎﺭﺍﺑﺎﺱ ﺭﺍ به ﺁﺯﺍﺩﯼ
ﻣﺴﯿﺢ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ "ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪﯼ ﮐﻼﻭﯾﺨﻮ " (ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺭﺟﺐ ﻧﯿﺎ، ﺑﺮﮒ ٩١) ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ ﮐﻪ عیسی ﺭﺍ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
(ﺍﺻﻄﻼﺡ "ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ" ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﻭ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ عیسی ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭ ﺑﯽ ﺗﻘﺼﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﯾﺪ.
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ «ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ "ﺩﺳﺖ ﺷﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ" ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻻﺗﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#زیبا_و_پندآموز
به اعتقاد مولانا هیچ رفاقت و همراهی بی دلیل نیست. در این عالم هم جنس ها همدیگر را جذب، و اهل نور و اهل نار به سمت هم کشیده می شوند.
اگر به اطراف خود با دقت نگاه کنیم گاهی می بینیم افرادی که به سمت ما می آیند در خصوصیتی مشترک هستند. حتی گاهی ما گلایه می کنیم که چرا باید این افراد همیشه سر راه من سبز شوند؟؟!! در این گونه موارد باید به خودمان نگاه کنیم و ببینیم چه چیزی در وجود ماست که این افراد به سمت مان جذب شده اند :
در جهان هر چیز چیزی جذب كرد
گرم گرمی را كشید و سرد سرد
قسم باطل، باطلان را می كِشد
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذب اند
نوریان مر نوریان را طالب اند
📘#دفتر_دوم_مثنوی
✍#حضرت_مولانا
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥انسانیت دین و ملیت نمیشناسه
بسیارزیبا"عالی"👌
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت،
اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار را به کشورش فرستادند
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#زیبا_و_پندآموز
به اعتقاد مولانا هیچ رفاقت و همراهی بی دلیل نیست. در این عالم هم جنس ها همدیگر را جذب، و اهل نور و اهل نار به سمت هم کشیده می شوند.
اگر به اطراف خود با دقت نگاه کنیم گاهی می بینیم افرادی که به سمت ما می آیند در خصوصیتی مشترک هستند. حتی گاهی ما گلایه می کنیم که چرا باید این افراد همیشه سر راه من سبز شوند؟؟!! در این گونه موارد باید به خودمان نگاه کنیم و ببینیم چه چیزی در وجود ماست که این افراد به سمت مان جذب شده اند :
در جهان هر چیز چیزی جذب كرد
گرم گرمی را كشید و سرد سرد
قسم باطل، باطلان را می كِشد
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذب اند
نوریان مر نوریان را طالب اند
📘#دفتر_دوم_مثنوی
✍#حضرت_مولانا
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﺪﻭﺵ.
🔹️ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ:
ﺑﻪ ﻛﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻏﯿﺮﻣﻤﻜﻦ ﺩﺍﺭﺩ.
📗 داستان
از ﺩﻭﺭﻩﺍﯼ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭ ﺍﻓﺸﺎﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﻜﺎﯾﺖﻫﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻟﺸﻜﺮﻛﺸﯽﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩ
ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻟﺸﻜﺮﻛﺸﯽ ﻛﺮﺩ ﻭ آنها ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﺤﺖ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﺸﻮﺭﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎ ﺫﺧﺎﯾﺮ
ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻃﻼ ﻭ ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺑﻮﺩ. ﻧﺎﺩﺭ ﻏﻨﺎﯾﻢ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﻤﻠﻪﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺩﺭ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﮓﻫﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺷﻮﺭﺷﯿﺎﻥ ﺩﺍﺧﻠﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﭼﻮﻥ ﻧﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪﺍﯼ ﻛﻤﯿﻦ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮﺩ ﻧﺎﺩﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺶ ﯾﻜﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮓ ﺷﻜﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﭼﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺎ ﯾﻚ ﻧﻘﺸﻪ ﻭ ﻃﺮﺡ
ﺟﺪﯾﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻨﮓ ﺷﻮﻧﺪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺷﻤﻦ ﻛﻪ ﺩﯾﺪ ﺷﻜﺴﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﻧﺎﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﻚ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻛﻤﯽ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﻪ آنها ﻧﺪﺍﺩ. ﻫﺮﻛﺲ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻛﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﯾﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﺎ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﻜﺎﻧﺶ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﻨﺪ. ﻧﺎﺩﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ ﻛﺴﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﻤﯽﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺪﯼ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﻨﻨﺪ. ﻛﻢ ﻛﻢ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﺿﻌﻒ ﺍﻭ ﻣﯽﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﺟﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﯼ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﻧﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻛﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺯﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﻛﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩ. ﻧﺎﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎد، ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻛﺖ نداشت، ﺑﻪ سختی ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﯿﺮﺯﻥ!
ﻣﻦ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺁﺷﺎﻣﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﺍﺻﻼً ﺍﻭ ﺭا نمیﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮﻛﺴﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺷﯽ، ﺑﺎﺵ! ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﻢ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﯽﻛﻨﻢ.
ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ. ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪﺍﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺭ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ. ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﻛﻦ
ﺍﺳﺖ. ﺑﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺭﺩ ﺑﺨﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻧﺎﻥ ﺑﭙﺰﻡ، ﺍﮔﺮ ﺻﺒﺮ ﻛﻨﯽ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻧﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻛﻮﺯﻩﯼ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻧﺎﺩﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﻧﺎﺩﺭ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﯾﻊ ﻇﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﻛﺸﯿﺪ. ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻭﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ و ﺍﺯ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﮕﺮ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻭ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﺑﺮﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺷﯿﺮ ﺑﺪﻭﺵ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺭﻡ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﮔﺎﻭ ﻣﻦ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﺩﻭﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻛﻪ ﺑﯽﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺃﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺏ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﯽﺷﺪ، ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﻡ ﺑﺮﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺷﯿﺮ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﺵ ﻭ ﺑﯿﺎﻭﺭ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻛﻪ ﺗﻮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ. ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻪ ﺯﯾﺮﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺎﺣﺴﺎﺑﯽ ﺯﺩﯼ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ، ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﺑﺪﻭﺵ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
📘حکایتشیرین پرنده عجیب و راز ضرب المثل ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ.
🔹ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﻓﻘﺮ ﻣﯽﮔﺬﺭﺍﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺷﻮﻧﺪ.
📕ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ :
ﺳﺎلها ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ، ﺧﺰﻧﺪﮔﺎﻥ، ﭼﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ … ﭘﺮﻧﺪﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﮑﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﮐﺎﻣﻼً ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪﺍﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ، ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺁﺏ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ.
ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﺨﺘﺺ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﺋﻢ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺗﻮ ﺍﺻﻼً ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻢﻧﻮﻋﺎﻧﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁنها ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻭﺵ ﻏﻠﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﺁﺏ ﺧﻮﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺎﻧﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺘﻤﺎً ﺁنها ﺻﺮﻓﻪﺟﻮﯾﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺷﺎﻥ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺯ ﺁنها ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﻼﻍ ﺭﻓﺖ، ﮐﻼﻍ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺗﺮﺱ ﺍﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺒﮏ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﻻﻍ ﺭﻓﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﻐﺪ ﺭﺳﯿﺪ. ﺟﻐﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﺎﺩﻗﺖ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺏﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻧﺪ. ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ؟ ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺖ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁنها ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺁﺏ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ. ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻋﺠﯿﺐ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻭ ﺑﯽﭘﻮﻟﯽ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺟﻐﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ. ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﺍﺳﻤﯽ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘حکایت پادشاه و دار
پادشاه به نجارش گفت:
فردا اعدامت مي کنم،
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار،
کلام همسرش آرامشی بردلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد.
صبح صدای پای سربازان را شنيد، چهرهاش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی وافسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم، بادست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلوبرد تا سربازان زنجير کنند.دو سرباز با تعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی،.
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت، همسرش لبخندی زد وگفت:
"مانند هرشب آرام بخواب، زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "
فکر زيادی بنده را خسته میکند، درحالي که خداوند تبارک وتعالی مالک و تدبير کننده کارهاست.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاری دعوايشان شد رهگذر خسيسی به مرد کشاورز زحتمکشی که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت:
«زير اين آفتاب داغ کار میکنی که چی؟ اين همه زحمت میکشی که پياز بکاری؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوهها کرده به چه درد میخورد؟ آن هم با آن بوی بدش!»
پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره پياز و فايدههای آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزی میگفت و آن، چيز ديگری جواب میداد، خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم برای اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آنها را پيش قاضی بردند.
قاضی، بعد از شنيدن حرفهای دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت:
«تو اين مرد زحتمکش را اذيت کردهای. حالا بايد مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضی گفت:
«يا مقداری پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازی. اگر يکی از اين دو کار را انجام ندهی، دستور میدهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول می.دهی يا پياز میخوری يا میخواهی تو را چوب بزنند؟»
رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادی داشت. با اينکه از پياز بدش ميآمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت.
يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم میخورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت:
«چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم.»
قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد میکشيد و چوب میخورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد:
«دست نگه داريد دست نگه داريد. پول میدهم. پول میدهم.»
تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضايت او را بهدست آورد.
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند:
«اگر خسيس نبود اين جور نمیشد. پولی بابت جريمه میداد، هم پیاز خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»
از آن روز به بعد، درباره کسی که زيادی طمع میکند، يا به خيال بهدست آوردن سودهای ديگر، زبانهای ظاهراً کوچک را میپذيرد اما عملاً به خواستهاش نمیرسد، میگويند:
هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹📘#اشعار_ناب
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ فوت کوزه گری.
ﺍﻳﻦ ﻣﺜﻞ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭼﻴﺰﻫﺎ میﺩﺍﻧﺪ ﻭلی ﺍﺯ ﻳﮏ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺁﮔﺎﻫی ﻧﺪﺍﺭﺩ. مثلهایی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﻻﻟﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻋﺒﺎﺭﺗﻨﺪ ﺍﺯ:
🔹️ ﻓﻼنی ﻫﻨﻮﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ،
🔹️ ﺍﮔﺮ کسی ﻓﻮﺕ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻳﺎﺩ میﺩﺍﺩ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ،
🔹️ ﺑﺮﻭ ﻓﻮﺕ ﺁﺧﺮی ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮ،
🔹️ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻓﻮﺗﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ،
🔸️ داستان
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺯﻩﮔﺮی ﺑﻮﺩ ﮐﻪ خیلی ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﻮﺯﻩﻫﺎی ﻟﻌﺎبی ﮐﻪ میﺳﺎﺧﺖ خیلی ﻣﺸﺘﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ. ﺷﺎﮔﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻭی ﮐﺎﺭ میﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﺭﻧﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺠﺮﺑﻪﻫﺎی ﮐﺎﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺩ. ﺷﺎﮔﺮﺩ وقتی ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺰﺩ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ میﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﻭﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺎﺭﮔﺎهی ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯی ﮐﻨﻢ ﻭ کلی ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﺒﺮﻡ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺯﻩ ﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﻣدتی ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩی ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ کمی ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ
ﺑﮕﻴﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﭘﺴﺮﮎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺎهی ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯی ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺭﻧﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭی ﺁﻥ ﻟﻌﺎﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻭلی ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﺭﻧﮓ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎی ﺍﻭ ﻣﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻔﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺧﻮﺑﺘﺮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻤﻴﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻟﻌﺎﺏ
ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁنها ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ. ﻧﺰﺩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺸﮑﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ. ﻭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﺋﻲ ﮐﻨﺪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ میﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ میﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ
میﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻮﺍلها ﺭﺍ ﺩﺍﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩی ﺑﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ بیﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘی. ﺑﻴﺎ ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻢ ﻗﺪﺭی ﮐﺎﺭ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎیی ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ و ﻳک ﺴﺎﻝ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﻭﻟی ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ نمیﺷﺪ. ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻴﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎی ﻟﻌﺎبی ﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ
ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﮔﻔﺖ چشمهاﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﻭﻓﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮی. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺁنها ﭼﻨﺪ ﻓﻮﺕ میﮐﺮﺩ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ” ﻓﻬﻤﻴﺪﻱ “.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻳﮏ ﮐﺎﺳﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ
ﭼﻨﺪ ﻓﻮﺕ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻭﺧﺎﮐی ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻳﻦ ﻓﻮﺕ ﻭ ﻓﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺳﻪ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ میﻣﺎﻧﺪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ میﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﻳﻦ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻟﻌﺎﺏ ﻣﺨﻠﻮﻁ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﮐﺪﺭ میﮐﻨﺪ، ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻧﺮﺍ ﻓﻮﺕ میﮐﻨﻴﻢ ﮔﺮﺩ ﻭ ﻏﺒﺎﺭ ﭘﺎﮎ میﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﻌﺎﺏ ﺧﺎﻟﺺ ﭘﺨﺘﻪ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺷﻔﺎﻑ میﺷﻮﺩ.
ﺣﺎﻻ پیﮐﺎﺭﺕ ﺑﺮﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻮﺕ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
5.69M
شهادت حضرت #مسلم علیه السلام
🎵دیونه منم ..
🎙سیدمجید #بنی_فاطمه
#شور
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin