eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃 اگر گفتید؛ چرا یک خیابان یا میدان یا حتّی یک کوچه به نام نادرشاه نیست ؟ نادر شاه در اولین اقدام پس از تاج‌گذاری دستور داد تا جیره هفتادهزار طلّاب که از دولت مقرّری میگرفتند قطع شود. بزرگان طلّاب نزد نادر رفتند. نادر پرسید: کار شما در این مملکّت چیست؟ گفتند؛ لشکر دعا هستیم. هنگامی که سپاه شما به جنگ میرود ما با دُعا پیروزی‌شان را تضمین میکنیم. چرا باید سلطان نان ما را قطع نماید؟ نادر فریاد زد وقتی لشكر محمود افغان ایران را گرفت یکصد هزار طلاب علوم چرا جواب آنها را ندادند؟ پاسخی از کسی شنیده نشد. نادر دستور داد آنان را به زمین‌های زراعتی فرستادند و به کشاورزی واداشتند... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 ‏💯 ریشه همه مشکلات بیداریه. من تا وقتی خوابم هیچ مشکلی ندارم. در اوايل انقلاب فرانسه سه نفر محكوم به اعدام با گيوتين شدند سه نفر عبارت بودند از: یک روحانى، یک وكيل دادگسترى و يك فيزيكدان. ابتدا سر روحانی را زير گيوتين گذاشتند و از او سؤال شد حرف آخرت چيست؟ روحانی گفت: خدا خدا او مرا نجات خواهد داد. تيغ گيوتين پايين آمد و نزديك گردن او متوقف شد. مردم با تعجب فرياد زدند آزادش كنيد! خدا حرفش را زد! به اين ترتيب نجات يافت. نوبت وكيل رسيد؛ پرسيدند آخرين حرفت چيست؟ گفت: من مثل روحانى خدا را نمى شناسم، درباره عدالت بيشتر مى دانم. عدالت عدالت مرا نجات خواهد داد. گيوتين پايين رفت اما نزديك گردن وكيل ايستاد. اينبار هم مردم متعجب فرياد زدند آزادش كنيد! عدالت حرف خودش را زد! وكيل هم نجات پيدا كرد. در آخر نوبت به فيزيكدان رسيد؛ از او سؤال شد؛ آخرين حرفت چيست؟ گفت: من نه خدا را مى شناسم و نه عدالت را اما من اين را مى دانم كه روى طناب گيوتين گره اى هست كه مانع پايين آمدن تيغه مى شود ! طناب را بررسى كردند و مشكل را يافتند، گره را باز كردند و تيغ برّان بر گردن فيزيكدان فرود آمد و آن را از تن جدا كرد ... 🔸چه فرجام تلخى دارند كسانى كه به «گره ها» اشاره مى كنند.... ! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 روزی عده ای به اصرار از چرچیل خواستند که سیاست را تعریف کند چرچیل به ناچار دایره ای کشید و خروسی در آن انداخت! سپس گفت خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود بگیرید... این عده هر چه تلاش کردند نتوانستند و خروس فوراً از دایره بیرون می رفت در نهايت از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد... چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند آنگاه چرچیل به راحتى دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد و در پاسخ گفت اين سياست است فهميدن حق همه است... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند. حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟ جوان گفت: آری.حکیم گفت: اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند. جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی می‌گویی؟حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ جوان گفت: آری. حکیم گفت: مراقب چشمانت باش. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 در گذشته کشاورزان برای آبیاری زمین‌های خود، بر روی رودخانه‌هاوجوی ها به وسیله سنگ و چوب آب‌بند می‌ساختند، تا آب نهر و رودخانه به سمت زمین‌های زراعی‌شان هدایت شود. کشاورزان سعی می‌کردند تا جایی که امکان دارد آب‌بندها را محکم و مقاوم بسازند. در صورتی که آب‌بند مقاوم نبود، در جریان رودخانه کشیده می‌شد و آب آن را با خود می‌برد. در نتیجه آب رودخانه از طریق کانال‌های تعبیه شده به سمت زمین‌های زراعی نمی‌رفت و محصول و مزرعه آسیب می‌دید. در چنین شرایطی کشاورزان برای نشان‌دادن ناراحتی خود از بی‌دقتی پیش‌آمده، به اصطلاح می‌گفتند: بند را آب دادند، یعنی بند را به دست آب سپردند. ضرب‌المثل «بند را آب دادن» هم در حال حاضر زمانی به کار می‌رود که یک نفر با وجود تمام تاکیدات و اصرارهای طرف مقابل مبنی بر پنهان نگه داشتن یک موضوع و یک راز، از روی بی‌دقتی و بی‌توجهی آن راز را فاش می‌کند. در این صورت می‌گویند: «فلانی بند را آب داد» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣❣❣ ❣حڪایتی زیبا و خواندنے 🌼🍃جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد، به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیر زن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن؛ سپس راهش را ادامه داد و رفت؛ 🌼🍃پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است... جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود؛ 🌼🍃پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی ات به زمین افتاد هرگز آنرا نخواهی یافت!!! 🌼🍃زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد" ❣زندگی حکایت قدیمی کوهستان است! صدا میکنیم و میشنویم؛ 👌پس به نیکی صدا کنیم، 👌تا به نیکی به ما پاسخ دهد... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔🐍 شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد کارگاه نجاری شد. همینطورکه مار گشتی میزد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی ناراحت شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت که سبب خونریزی دور دهانش شد. او نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده و از اینکه میدید اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمی است، تصمیم میگیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و بدنش را دور اره پیچاند و هی فشار داد. نجار صبح که آمد روی میز بجای اره لاشه ی مار بزرگ و زخم آلودی را دید. مار بخاطر خشم زیاد و تفکر نادرستش موجب مرگ خود شد؛ مواظب افکار نادرستمان باشیم. اگر عصبانی هستید کمی صبر کنید! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!.... پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
❣تقدیم به تمام پدر و مادران... خونه بابا ؛ همون جاییه که کلیدش رو هیچکس نمیتونه ازت بگیره همون جایی که چه ساعت ۳صبح بیای چه ساعت۳ عصر از آمدنت خوشحال میشوند... درش ۲۴ساعت شبانه روز برای تو باز است...همون جایی که وقتی میگویند دلتنگ اند,واقعا دلتنگ اند... همون جایی که سر یخچالش میروی و هرچی میخواهی میخوری. همون جایی که حتی اگر هوس کمیاب ترین خوراکی ها را هم کنی برایت می آورند. همون جایی که همه دعوایت میکنن و غر میزنند تا غذایت را تا آخر بخوری. همون جایی که گل وگیاه هایش به طرز عجیبی رشد میکنند. آن جا قندهایش شیرین تر است، نمک هایش شور تر است. پرتقال هایش مزه پرتقال میدهند. غذاهایش خوشمزه تر است... آنجا کوفته ها و کتلت ها وا نمیروند... حتی عدس پلو با آن قیافه مسخره اش مزه بهشت میدهد... آنجا بالشت‌ها نرم ترند، پتوها گرم ترند... آنجا خواب به عمق جان آدم میچسبد... آنجا پر از امنیت و آرامش است... آنجا بابا و مامان دارد... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 کشیشان می‌گویند: بزرگترین نعمتی که خداوند داده عقل است... اما هر چه می‌خواهید بپرسید از ما بپرسید...! پس عقل به چه درد میخورد؟ آیا فقط باید سنگینی آن را تحمل کنیم....؟! 👤گالیله ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin