✅ محرم، مدرسه آزادمردی
جنگ حق و باطل نبردی است ازلی که ناقوس آن در روز خلقت دمیده شده و تا روز پیروزی حق بر باطل در محشر ادامه خواهد داشت.
از جمله نبردهایی که تیغ برّان حق، کمر باطل را در آن شکست معرکهی موسای پیامبر علیهالسلام بود با امپراطوری فرعون و چکاچک شمشیرهای فرعونیان!
در این ماه ـ و دقیقا در دهم یا عاشورای این ماه ـ بود که رمز ایمان و اسلام موسای پیامبر علیهالسلام قوم ستمدیده و مظلوم بنیاسرائیل را از زیر پنجههای ظلم و ستم فرعونیان بیرون کشیده بر ساحل پر موج دریا قرار گرفت.
این سو دریای خروشان است و نهنگهای گرسنه و آن سو اسبان فرعونیان که چارنعل میتازند و شمشیرهای برّانی که در جهش آفتاب سوزان در کنار رعد و غرش سربازان مست چون برق در آسمان میجهند...
لحظاتی است بسیار هراسناک که عقل بشر در آن از کار میافتد. حضرت موسی هم ستمدیدگان را به وعده نجات از خانه و کاشانه ایشان بیرون کشیده تا در اینجا با تیغ فرعون چون گوسفند سر بریده شوند!…
این است قدرت و توان یک مؤمن کوشا… که باید در ره حق بکوشد و از هیچ نهراسد و از خود هیچ کوتاهی نشان ندهد پس از آنست که آسمان ادامه ماجرا را در دست میگیرد. اینجاست که معجزه سخن میگوید!..
هرگاه عقل بشر در پرتو ایمان صادق در رکاب نبوت بپاخیزد، و جز اخلاص و ایمان هیچ نکارد معجزه دست در دستان او خواهد نهاد…
آری...
عصای معجزهآسای موسی علیهالسلام به فرمان خدای موسی به دریا زده میشود و دریا از وسط شکافته میشود و موسی و پیروانش بر خاک خشک در کوچهای که دو دیوار آن را موجهای خروشان آب مستانه بالا میزند بدانسوی دریا بحرکت در میآیند…
و لشکریان نادان فرعون نیز از پشت، خود را طعمه این معجزه میکنند…
حضرت موسی و یاران به ساحل رسیدن همان و دریا به حال خود خزیدن همان…
در یک آن، دو دیواره موجهای خروشان همدیگر را به آغوش میکشند و فرعون و فرعونیان را تا ابد از صحنه آفرینش میربایند…
این پیروزی بزرگ حق بر باطل در فراز تاریخ، افتخاری است نمونه که همواره مومنان آن را جشن میگرفتند.
بنیاسرائیل تا روزی که پرتوی از حق در آنها جریان داشت دهم محرم را روزه میگرفتند و چون پیامبر اسلام صلی الله علیه وسلم از این خبر مطلع شدند فرمودند: ما به موسی اولاتریم از یهودیان … و از آن روز امر فرمودند: مسلمانان روز عاشورا و تاسوعا را به پاس پیروزی حق در کالبد موسی بر فرعون رمز باطل روزه بگیرند.
این روزه در حقیقت اولاً سپاس مومنان است از پروردگار یکتایشان که حق را بر باطل؛ موسی را بر فرعون؛ و یا اسلام را بر کفر پیروزی بخشید.
و ثانیاً: یادبودی است از آن جشنواره بزرگ ایمان سترگ مومنان، و همدلیای است با آن صادقان راستین. و تجدید عهد و میثاق و پیمان است با حق که ما همیشه و همواره با تو خواهیم بود و جان و مال خود را در راه تو فدا خواهیم نمود…
این ماه پر شور، پر است از صحنههای نبرد حق و باطل...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #داستان_کوتاه_تصویری
میان گرگ و خر بحث افتاد.
خر می گفت: علف آبی رنگ است
گرگ می گفت: نه سبز است
نزد سلطان جنگل رفتند و ماجرای اختلاف را گفتند...
شیر دستور داد که گرگ را زندانی کنند.
گرگ پرسید: دلیل این کار چیست؟ آیا مگر علف سبز نیست!؟
شیر گفت: سبز است. اما دلیل زندانی شدن تو، بحث کردن با خر است.
هرگز با نادان بحث نکنید...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملا_و_کیسه_زر
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد؛تا خواست ماجرا را شرح دهد، داروغه وارد شد و نزد قاضی نشست. ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم،از او سوال کردند که چطور بدون حکمقاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت:
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و ازخدا کمک خواستم.
امروز در بیاباندیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_سلمانی
روزي ملانصرالدین دست بچه اي را گرفته وارد سلماني شدوبه سلماني گفت:
چون من تعجيل دارم اول سرمرا بتراش وبعد موهاي بچه را بزن.
سلماني هم تقاضاي اورا انجام داد.
ملا بعد از اصلاح عمامه را برداشت و رفت و گفت:
تاچند دقيقه ديگر برمي گردم!
سلماني سر طفل را هم اصلاح کرد و خبري از آمدن ملا نشد!
سلماني رو به طفل نمود وگفت:پدرت نيامد!
بچه گفت : اوپدرم نبود.
سلماني گفت : پس که بود؟
بچه پاسخ داد:او مردي بود که در سر کوچه به من گفت بيا برويم دونفري مجانی اصلاح کنيم!
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_غاز_یک_پا
روزی ملانصرالدین غازی پخته برای حاکم تازه وارد هدیه میبرد. در بین راه گرسنگی بر او غلبه کرد، یک ران آن را خورد و باقی را به خدمت حاکم آورد. حاکم چون غاز بریان را یک پا دید، پرسید: پس یک پای این غاز چه شد؟
ملا گفت: در شهر ما غازها یک پا بیشتر ندارند اگر باور ندارید غازهایی را که در کنار استخر ایستاده اند نگاه کنید.
حاکم نزدیک پنجره رفت دید که غازها روی یک پا ایستاده و به خواب رفته اند. اتفاقا در همان موقع چند نفر از فراشان آنها را با چوب زده و به آشیانه خود بردند.
حاکم رو به ملا کرد و گفت: نگاه کن دروغ گفته ای این غازها همه دوپا دارند.
ملا گفت: چوبی که آنها خوردند اگر شما خورده بودید عوض دو پا چهار پا فرار میکردید.😁
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_نخندیدن_بهلول
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ
نمیخندید. انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی از ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند، حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید: اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم، ملانصرالدین نیز قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند
عده ای به ملا می گویند: مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم
+ همیشه امیدوار باشید بلکه چیزی به نفع شما تغییر کند !
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ملانصرالدین را گفتند
فلان کس فتوای جهاد داده
نمیآیی؟؟
ملا گفت : اگر خودش جهاد کرد من هم میآیم!
او میخواهد من بمیرم تا زمینم را صاحب شود!
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍁#زیبا_نوشت🌹
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
این مسئولیتِ اوست.
کارِ شما نیست.
کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید.
خدای ما، خدای مافوقِ طبیعیست.
او محدود به قوانینِ طبیعت نیست.
در زندگی دفعتاً متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رویا هم قادر به انجامش نبودهایم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
چه ﺧﻮﺏ میشد
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺁﺩﻣﺎ ﺑﻪ ﺍین ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ
هیچکس ﺣﺮیف ﺯﺑﻮﻥ ﻣﻦ نمیشه
ﮐﺎﺵ ﺑﻪ این
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ هیچ
کس ﺣﺮیف شخصیت ﻣﻦ نمیشه
ﺳﮑﻮﺕ میکنم...
میگذارم ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ
ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ
ﺑﻪ ﺁن چه ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ...
میگذارم ﺍﺻﻼ ﻋﻮﺿﯽ
بگیرﻧﺪ نیت ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ
ﻭ خیره ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ میکنم...
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺳﺖ
ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ
ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎنی که دنیای
افکارشان را "خود قاضی" هستند...
💕( قاضی خداست)💕
(به قضاوت بنده هاش توجه نکن)
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ میرفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ میبندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ میکند.ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ میشود.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ میدانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ میخورم.»
وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند.
ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.»
«سر خر» كه میگویند حكايتش اين است
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#یک_داستان_کوتاه_اما_یک_عمر_تفکر
روباهی به فرزندش گفت:
فرزندم
از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری
غیر از آن باغی که
متعلق به "ملای" ده است!
حتی اگر گرسنه هم ماندی
به سراغ آن باغ نرو!
روباه جوان از پدرش پرسید
چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟
روباه به فرزندش پاسخ داد
نه فرزندم اگر"ملا" بفهمد که ما
از انگور باغش خورده ایم
فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد!
با این جماعت که قدرتشان
بر "جهل مردم" استوار است
هیچ وقت در نیفت !!
🖊عبید زاکانی
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#ملانصرالدین_و_مرد_خسیس
روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند.
یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم.
مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد!
شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.
ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم...
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد!!
مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد...
ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید!
او دست بده ندارد، دست بگیر دارد..!
اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد؛ اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد!
👈تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند...
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
👈به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#تلنگر
با مسجد و مناره شهر اسلامی نمیشود!
شهرهای اسلامی در درجۀ اول یک تعریف عدالت محور دارند شهری که طلاق در آن زیاد باشد اسلامی نیست
شهری که خانۀ میلیاردی در آن ساخته شود اما آن طرف هزاران نفر حتی توانایی اجارۀ یک اتاق را نداشته باشند آن شهر اسلامی نیست حتی اگر در روز عاشورا همه جای آن سیاه پوش باشد
شهری که در آن رباخواری زیاد باشد آن شهر اسلامی نیست حتی اگر همه جایش گنبد و مناره باشد
شهری که در آن دو نفر عاشق نتوانند اتاقی اجاره کنند و ازدواج کنند آن شهر اسلامی نیست !
مدام میگوییم که بنیاد خانواده در غرب فروپاشیده اما تا چند سال دیگر خودمان روی غرب را سفید خواهیم کرد یک عده فکر میکنند تفریح و شادی عملی غیر دینیست و انسان فقط باید در دین خلاصه شود
انسان بدن دارد ، نیاز مادی دارد ، روح دارد ، عقل دارد ، باید نیازش را بشناسیم ، حقوقش را بشناسیم . بین دین و زندگی دیوار کشیدیم و خیال میکنیم حالا که جوانان تفریح ندارند میآیند پای منبر مینشینند ، یک چیزهایی در زیر پوست شهرها در حال اتفاق افتادن است که اگر زودتر نفهمیم به زودی پوسته را میشکنند و مثل آتشفشان بیرون میزنند
✍🏻دکتر یوسف اباذری
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
❤️مادر زندگی است
عکس واقعی درست بعد از عمل جراحی،
که 7 ساعت دوام آورد.
سمت چپ بچه تازه متولد شده در آغوش مادرش و سمت راست یک دکتر گریان
مادر به شدت مریض بود و بچه به دنیا نمی آمد.
11 سال صبر کرد و از خداوند متعال التماس کرد که برایش یک فرزند عطا کند،
نتیجه عملیات یا نجات طفل بود یا مادرش...
و با اینکه دکتر 7 ساعت تمام تلاشش را کرد، نمی تواند بچه و مادر را با هم نجات دهد.
سرانجام داکتر تصمیم گرفت کاری را که مادر خواسته بود انجام دهد و فرزندش را به قیمت جانش نجات دهد.
مادر به کودک نزدیک می شود، برای آخرین بار او را به دامان خود می گیرد، می بوسد، دو دقیقه بغلش می کند، لبخند می زند، سپس چشمانش را می بندد و زندگی را ترک می کند.
صدای کودک با گریه بلند می شود.
بلکه احساس باختن برای همیشه به کسانی است که به او زندگی بخشیده اند که دیگر هرگز نخواهد دید
کوتاه ترین دیدار چیست و طولانی ترین عذاب زندگی بدون مادر چیست...
سالانه هزاران مادر در هنگام زایمان در سراسر جهان می میرند تا کودکان زندگی کنند
چقدر عالی هستی مادر...
❣ واقعا... بهشت زیر پای مادران است
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
تنها پرندهای که میتونه به عقاب نوک بزنه کلاغه! کلاغ میشینه پشت عقاب و به گردنش نوک میزنه. عقاب واکنشی نشون نمیده، عقاب وقتش رو با کلاغ هدر نمیده! خیلی راحت بالهایش رو باز میکنه، و شروع به اوج گرفتن در آسمان میکنه. در ارتفاع بالا نفس کشیدن برای کلاغ دشوار میشه تا جاییکه بدلیل کمبود اکسیژن سقوط میکنه!
+ وقتتون رو با کلاغها اطرافتان هدر ندید. اونا رو به اوج خودتون ببرین حتما سقوط خواهند کرد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍁#زیبا_نوشت🌹
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
این مسئولیتِ اوست.
کارِ شما نیست.
کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید.
خدای ما، خدای مافوقِ طبیعیست.
او محدود به قوانینِ طبیعت نیست.
در زندگی دفعتاً متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رویا هم قادر به انجامش نبودهایم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚داستان شیطونی پدر😁
دانشجويى از ايران رفته بود مجارستان واسه درس خواندن، بعد از دو سه سال به باباش زنگ ميزنه ميگه:
بابا من اينجا با يه زن مجارستاني ازدواج كردم.
باباش عصباني ميشه ميگه:
بابا اونا همشون كافرن فردا جواب مردم رو چي ميدي؟
وقتي اومدي ايران نميگن زن فلاني كافره نميگن پسر فلاني زن كافر گرفته...!؟
خلاصه پسره بعد چند سال با زنش مياد ايران بعد يه چند روزي زنشو ميذاره خونه باباش خودش تنهايي ميره تهران، چون باباش مريضي قندي و چربي داشته زنه هم دكتر بوده حسابي بهش ميرسه هر روز قرص و داروش سر موقع آمپولش به موقع تزريق ميكرده لباساش و حموم و....
خلاصه مرده خوب ميشه وقتي پسرش برميگرده ميگه: ها بابا زن كافره چطوره؟
میگه بابا اين كافر نيست ننت كافره،
یکی از اینا برام بگیر..!!!
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_بسیار_جالب_از_بهلول
بهول شبی در خانه اش مهمان داشت ودر حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم ونمي توانم بيايم.
قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت وگفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد ومهمانش را هم بياورد.
بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هرچه مي خورم تو هم بخور تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن واگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.
مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.
وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند وهر كس مي آمددر كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد ومهمان به دم در.
غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند بعد از غذا ميوه آوردند ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان چاقوي دسته طلايي ازجيب خود درآورد وگفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد وبخوريد.
مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود ودسته اي از طلا داشت. مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا راديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.
برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد وگفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.
قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟
برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.
پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند وگفتند چاقو متعلق به پدرآنهاست كه سالها پيش گم شده است.
قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند.
بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.
برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما ازبين برود.
قاضي رو به بهلول كرد وگفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزادكنم ؟
بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.
قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود وشب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.
مهمان برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت وبه خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد.
مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.
بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود ودر حال نشخوار علفها بود.
بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرداز شدت در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين اگر از تو چيزي نخواستند دست به جييبت نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش رانتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.
بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت: اي خر گوش كن فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست بگو نه ، من اين چاقو را پيدا كرده ام وخيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش برگردانم ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.
ادامه دارد👇
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📋📋
به دنیا نیامدن بهتر از تعلیم نیافتن و نادان زیستن است ،
زیرا ریشۀ تمام بدبختیهای بشریت از جهالت است.
🙍♂ افلاطون
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پسربچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و خرد است.
و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست.
طلوع خِـــرَد ، غروب جهل و خرافات است.
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
هدایت شده از .
🇮🇷نظر استاد رائفی پور درباره انتخابات 1400🇮🇷
💯افشاگری دکتر #حسن_عباسی و سردار #سعید قاسمی درباره ی نامزد انتخابات ریاست جمهوری 1400
🔴کاندیدای صاحب ثروت چند هزار میلیاردی و نامزد اصلاح طلبان در
انتخابات 1400 کیست؟؟
🔴معرفی کاندیداهای احتمالی انتخابات 1400
🔴افشاگری نماینده مجلس درباره لاریجانی
💯اولین کانال درباره انتخابات 1400
همه را در کانال زیر بخوانید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3471310851C6fc7de5048
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ابلیس به ۵ علت #بدبخت شد:
➊اقــــرار به گـــــناه نڪرد
➋از ڪرده پشـــــیمان نشد
➌خــــود را مـلامـت نڪرد
➍تصـمیم به تـــوبه نگرفت
➎از رحـمت خدا نامید شد
👈آدم به ۵ علت #سعادتمـند شد:
➊اقـــــرار به گـــــــناه ڪرد
➋از ڪرده پشـــــــیمان شد
➌خــــود را ســـرزنش ڪرد
➍تعـــجیل در تـــــوبه ڪرد
➎به رحمت حق امید داشت
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌾𝑮𝒐𝒐𝒅 𝑴𝒐𝒓𝒏𝒊𝒏𝒈
صبح مثل معجزه میماند، آغاز یک زندگیست
دستهایت را بگشا
خودت را به صبح پیوند بزن
امروز را زیبا بنگر چون بهترینی
🌸چهارشنبهتون بخیر و نیکی🌸
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔
🔶️ داستان اصطلاح «الکی»
کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد را الکی گویند. این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم بهکار برده میشود و بهطور کلی هر چه که واقعیت نداشته باشد و متکلم یا عامل عمل تظاهر به حقیقت و راستی کند در اصطلاح عامیانه گفته میشود:
«الکی میگوید»
یا بهعبارت دیگر:
«کارهایش الکی است.»
الک را به گفته علامه دهخدا موبیز و تنگ بیز و پرویزن و آردبیز هم میگویند. الک از سیمهای باریک بافته میشود مانند؛ غربال، ولی سوراخهای آن کوچکتر است. به همین جهت هر چیز را که از آن بگذرانند بیخته آن بسیار نرم است. در بعضی مناطق الک مویی هم معمول است که از موی یال یا دم اسب میبافند.
سابقا که الک سیمی معمول نبوده و یا در مناطق که الک سیمی نداشتهاند؛ پارچههای بسیار نازک پنبهای را مانند الک سیمی به چوب وصل میکردند و آرد و سایر چیزهای نرم را به منظور بیختن از آن عبور میدادند.
شادروان عبدالله مستوفی راجع بهعلت تسمیه الکی چنین مینویسد:
«پارچه پنبهای، البته نه حاجب ماورا بود و نه دوام و قوامی داشت. به همین مناسبت پارچههای نازک بیدوام را هم الکی میگفتند. کم کم معنی مجازی الکی را منبسط کرده امروز در اصطلاح عامیانه این توصیف را به کلیه چیزهای بیدوام و بیثبات و بیترتیب و بیتناسب و بیموقع و حتی اخبار بیاصل هم میدهند.»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_طنز_ادبی
🌺🌺🌺
اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد!/سید ابراهیم نبوی - طنز
سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.
سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:
آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش
آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:
من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو
تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📕 @Bohlol_Molanosradin
🔴ماجرای عابدی که فریب خورد و زن بدکاره ای که بهشتی شد
در بنى اسرائیل مرد عابدى بود كه به هیچ وجه به دنیا آلوده نشده و گرد آن نگشته بود، شیطان كه از وضع او رنج می برد، از بینى خود فریادی كشید، لشكریانش به دور او جمع شدند، بدانها گفت: كدام یك از شما می تواند این شخص را از راه به در كند؟
یكى گفت: من. گفت: از چه راهی به سراغش می روى؟ پاسخ داد: از راه زنها.
شیطان گفت: تو حریف او نیستى، چون او زنان را نیازموده (و لذتى از آنها نبرده كه گول بخورد). دیگرى گفت: من.
پرسید: تو از چه راهی گولش می زنى؟ گفت: از راه بادهگسارى و خوشی ها. بدو گفت: تو هم مرد این كار نیستى چون او اهل اینها نیست.
سومى گفت: من او را گمراه می كنم، پرسید: از چه راهی؟ گفت: از راه كار خیر.
شیطان گفت: برو كه تو حریف او هستى.
شیطانك بیامد و در برابر او جایى را انتخاب و شروع به نماز خواندن كرد.
و آن عابد چنان بود كه شبانهروز قدرى می خوابید و استراحت می كرد، ولى شیطانك هیچ نمی خوابید و استراحت نداشت و یكسره نماز می خواند.
آن مرد عابد كه خود را در برابر او كم ارزش دید و عبادتش را كوچك شمرد، به نزد آن شیطانك رفت و بدو گفت: اى بنده خدا چه چیز تو را بر این همه نماز خواندن نیرو داده است؟
پاسخش را نداد.
بار دوم پرسید، باز هم پاسخش را نداد. تا بار سوم كه پرسید گفت: اى بنده خدا من گناهى كردهام
و از آن توبه نمودهام و هر گاه آن گناه را به خاطر مىآورم به نماز خواندن نیرو می گیرم.
مرد عابد گفت: آن گناه را به من هم بگو تا انجام دهم و دنبالش توبه كنم و در نتیجه (مانند تو) بر خواندن نماز نیرو بگیرم. شیطانك بدو گفت:
به شهر برو و سراغ فلان زن فاحشه را بگیر و دو درهم به او بده و با او درآویز و كام خود برگیر (و سپس توبه كن تا مانند من بر عبادت نیرو بگیرى).
عابد گفت: دو درهم را از كجا بیاورم؟ من كه نمی دانم درهم چیست؟ شیطان از زیر پاى خود دو درهم بیرون آورده به او داد. عابد برخاست و با همان جامه و لباس خود كه در آن عبادت می كرد به شهر درآمد و سراغ منزل آن زن را گرفت، مردم او را به خانه آن زن راهنمائى كردند و گمان كردند براى موعظه او آمده است.
عابد به نزد آن زن رفت و دو درهم را پیش او انداخت و بدو گفت: برخیز. زن برخاست و به درون اطاق خود رفت و به مرد عابد گفت: داخل شو.
عابد به درون اطاق رفت. آن زن بدو گفت: اى مرد تو در وضع و لباسى به خانه من آمدهاى كه معمولا كسى با این وضع و لباس نزد من نمی آید، شرح حال خود را براى من بگو، عابد سرگذشت خود (و شیطان) را براى آن زن تعریف كرد.
زن گفت: اى بنده خدا ترك گناه آسانتر از توبه كردن است، و چنان نیست كه هر كس توبه كند بدان برسد (و توبهاش پذیرفته گردد)، به نظر می رسد كه آن كس (كه این راه را پیش پاى تو گذارده) شیطانى بوده در نظرت مجسم شده (تا تو را از راه به در كند) اكنون بازگرد كسى را (در آنجا) نخواهى دید. عابد برگشت و آن زن همان شب از این جهان رفت، و چون صبح شد دیدند بر در خانه اش نوشته شده: بر سر جنازه این زن (براى دفن و كفن او) حاضر شوید كه او از اهل بهشت است. مردم همه در شك و تردید فرو رفتند، و به خاطر همان تردیدى كه در كار او پیدا كرده بودند تا سه روز جنازهاش را به خاك نسپردند، خداى ـ عز و جل ـ به پیغمبر آن زمان وحى فرمود: بالاى جنازه فلان زن برو و بر آن نماز بخوان و به مردم بگو: بر او نماز بخوانند كه من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب كردم چون فلان بنده مرا از گناه و نافرمانى من باز داشت.
منبع: کتاب روضه کافی، شیخ کلینی، ترجمه آیت الله رسولی محلاتی، ج 2 ص 242
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
صف مرگ ...
خنده کودکان کُرد در صف زنده به گور شدن توسط رژیم بعثی عراق ( عملیات مروارید - همکاری مجاهدین و ارتش عراق )
( تلخ ترین عکس تاریخ )
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin