_عکسماندگار..!
در یکی از مراسم یادواره شهدای حرم در حال عکاسی از ایشان و خانواده شهدا بودم که ناگهان گفتند: این همه سال از من عکس گرفتی نمی خواهی با هم عکس یادگاری داشته باشیم؟ من شوکه شدم. با خودم گفتم: سردار سلیمانی با آن همه جذبه به من عکاس می گوید که بیا با هم عکس بگیریم. این شد که در کمال ناباوری کنار ایشان ایستادم و دوربین را به دست یکی از همکاران دادم که عکسی یادگاری از من و ایشان انداختند که ماندگار شد.ابهتی که سردار داشتند هر هنرمندی را تحت تأثیر قرار می داد که ناشی از آن روحیه شهادت طلبی و روحیه علی وار ایشان بود.
#روایتیازسیدشهابالدینواجدی
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
_میخوایید
آرامشتون رو برای همیشه از دست ندین؛
هیچوقت از
شهدا جدا نشید..:)!🫀🦋
#دفاع_مقدس
‹حُبُّ الْحُسِین›
#سرداردلها✨🥺
نگاه به لبخندشان؛
همهٔ غمهای وجودت را
به فنا می برد..!
_#شهدا را میگویم!
#دفاع_مقدس
‹حُبُّ الْحُسِین›
_🕊
🕊_ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود!
ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری
با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن،
عکس روی کمپوت ها رو نکنن!
گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو
با همون طنازی گفت:
اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده :)!
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
#امنیت
علی لندی نوجوان ۱۵ ساله پس از وقوع آتش سوزی در خانه همسایه، برای نجات همسایه های خود به آتش زد و با فداکاری تمام برای دور کردن منشاء آتش از آنها، خود گرفتار آتش شد. وی با ۹۱ درصد سوختگی جان خود را فدا کرد تا به آنها کمک کند.
_سالگرد شهادتت مبارک بزرگمرد🕊
#علی_لندی
#دفاع_مقدس
🕊_خاطره ای ناب از لحظهی شهادتِ "شهید داوود عابدی"
داوود عابدی که یکی از یلان گردان میثم بود، با صدای رسا و قشنگی روضه می خواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا می کرد. بچه ها به داوود می گفتن: «داوود غزلی»…
کم کم زمزمه عملیات پیچید و توجیه عملیاتی و شناسایی ها بیشتر شد. معلوم شد نام عملیات، بدر، و خود عملیات، چیزی شبیه خیبر و ادامه آن است.
مرحله اول عملیات، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شکسته شد. شب دوم عملیات، نوبت گردان میثم بود که به خط بزند. عصر روز دوم عملیات، یک مجلس عزا و روضه خوانی برای امام حسین دست داد و محمود ژولیده و داوود عابدی روضه خواندند. داوود، آخر شب، روضه حضرت ابوالفضل را خواند. تا زمان حرکت به طرف خط مقدم، همه مان بیدار بودیم. نصف شب سوار کامیون شدیم و نزدیک صبح رسیدیم لب آب. یکی یکی سوار قایق ها شدیم. انتقال نیروها به ساحل جنوبی جزیره مجنون تا نزدیک غروب طول کشید. وقتی قایق ما به لب ساحل رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا صبر کنید.حدود ساعت 12 شب، بچه ها را جمع کردیم پشت خاکریز.
یکدفعه یک نفر آهسته صدایم زد: «آسید ابوالفضل، آسید ابوالفضل…»
برگشتم و دیدم داوود عابدی است. گفتم: «چیه داوود جان؟»
-داوود: دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟
- من: هر چی شما دوست داری.
- داوود: شما ساداتی. ما رو دست سادات نمی چرخیم.
- من: حالا یه چیزی شما بگو.
- داوود: من دلم می خواد بگم «حیدر».
- من: یا علی.
- داوود: بیا بشین پیش من؛ می خوام دم آخری روضه مادرت زهرا(س) رو بخونم.
داوود نرم نرمک شروع به خواندن کرد. یکی یکی بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند…
سید ابوالفضل شاکی شد. آمد طرف ما و گفت: «بابا، چه خبره؟ یواشتر. الان همه مون لو می ریم.»
آخرش داوود خواند:
اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا
باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا
…
همهمان گریه کردیم. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود.
نگاهش کردم. دیدم شانهاش رو از جیبش در آورد و محاسناش رو شونه کرد
گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری.»
گفت: «امشب می خوام حقم رو بگیرم، سید!»
دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم.
کم کم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم (آثار زخم عملیات رمضان). بچه ها آمدند و از من گذشتند.درد پایم آن قدر شدید شد که از گروهان سوم هم جا ماندم و رسیدم ته گردان.ستون داشت دور می شد و من به نفس نفس افتاده بودم. لنگ لنگان ادامه دادم. کمی جلوتر دیدم دو سه نفر دور هم جمع شدهاند. رفتم طرفشان و دیدم سعید طوقانی افتاده. تیر دوشکا به شکمش خورده بود و از پشت، زخمی به اندازه دو تا کف دست دهن وا کرده بود و شر شر خون می ریخت.سعید درد می کشید و به سر و سینه اش چنگ میزد و میگفت:«یا حسین، یا حسین…»
نشستم، دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم :«سعید جان، طوری نیست.الان بچه ها می برندت عقب.»
دستم را گرفت و گفت:«یا حسین، یا حسین، دیدی ما نامرد نیستیم»
تو حال خودش نبود. داشت شهید می شد.
جلوتر رفتم و دیدم باز بچهها حلقه زدهاند دور یک نفر. رفتم پیششان و دیدم داوود است! تیر دوشکا خورده بود. چمباتمه زده بود و می لرزید.قبضه آرپی جی را ستون کرده بود زیر دستش و به آن تکیه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه ها تا مرا دیدند، گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل آمده.
سر داوود روی قبضه بود و نمی توانست بلندش کند. فقط گفت: «یا علی…آسید ابوالفضل، دیدی من مسافر شدم؟»
گفتم:«سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوود جان.»
جمله ای زیر لب زمزمه کرد.نشستم کنارش و دستم را روی شانه اش گذاشتم. سرم را بردم بیخ دهانش. گفت:«سید، آن جا منتظرت هستم.»
بغلش کردم و ماچش کردم. وقتی بلند شدم، یک وری افتاد زمین و شهید شد.
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
‹حُبُّ الْحُسِین›
🕊❤️🩹:)-
🔹ناظم مدرسه گفت: چقدر این بچه شجاع است...
📝روز اول مدرسه رسول به ناظم مدرسه میگوید اجازه میدهید سر صف قرآن بخوانم ناظمشان هم از این کار استقبال میکند و بعدها به من گفت: از حرکت رسول خیلی خوشم آمد چه قدر این بچه شجاع است. خیلی از بچهها روز اول مدرسه گریه میکنند. از همان موقع به بعد قرآن سر صف را رسول میخواند.
👌به نقل از مادر شهید رسول خلیلی
#خاطرات
#شهید_رسول_خلیلی
#دفاع_مقدس
تا توی جمع جبهه چندتا مجرد میدید میگفت:
« بروید ازدواج کنید،زندگی فقط جنگ
نیست.باید یاد بگیرید برای جنگ های
بعدی سرباز تربیت کنید. »
#شهیدحمیدباکری
#دفاع_مقدس
دیدم داره چیزی مینویسه رویِ یکی از تابوتهای شهدا ، رفتم جلو دیدم نوشته:
مادر جان، تو را بحق چادر خاکیات قسم میدهم دستِ مرا بگیر و شهادت را نصیبم کن...
یکماه نکشید که شهید شد...💔
[یکی از شهدای لباس شخصی]
#شهدا
#دفاع_مقدس
<🧡📙>
#خاطــره🎞
همرزمشھید↓
داشتیمبایکیازبچههایحزباللہ
انگلیسیصحبتمیکردیم🗣
منازیڪجاییجلوترڪمآوردم🤭
وباطریانگلیسیمتمومشد😅🔋
بابڪشرو؏ڪردبهخندیدن😂
منمجبور شدمسکوتکنم🤫
انگلیسۍبابڪخیلیبهترازمنبود.
#دفاع_مقدس
رفیق!
حواست به جوونیت باشه
نڪنه پات بلغزه
قراره با این پاها تو گردان
صاحبالزمان"عج" باشی :)
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#امام_زمان
#دفاع_مقدس