eitaa logo
هدهد چهارم (پسرانه)
350 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
524 ویدیو
79 فایل
اولیا و مربیان چهارم دبستان غیردولتی پسرانه هدهد (روش میزان اصفهان) ارتباط تلفنی در ساعت 14 تا 15 ☎3225 0651 پیام به معلم راهنما: 🆔 @M_Pahlevanzadeh پیام به مدیر دبستان: 🆔️ @Dr_taebi پیام به ادمین دوره دوم: 🆔 @DabestanHodhod_2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مدارس پسرانه هدهد
والدین هدهدی عزیز, سلام 0⃣ نظر به در اصفهان * ⬅️ به صورت معرفی و از برای والدین جدید ; 1⃣چنانچه شما هم معتقد هستید : "" نظام کنونی آموزش و پرورش ما توانائی لازم را برای تربیت نسل های گوناگون نشان نداده است ** "" , 2⃣ و اگر به عنوان والدین فهیم این تصور را دارید که در اصفهان مبتنی بر و | و پیاده سازی و در مسیر و دانش آموزان در خود _با توسل به الطاف خداوند کریم و اهل بیت اطهار (ع)_ در و شبانه روزی هستند, 3⃣ و این تلاش را در مسیر رشد نسل آینده , موثر یافته اید *** ;; ◀️➕ این مدارس را خانواده دارای فرزند پیش دبستان یا کلاس اول معرفی نمایید. 🍃🍃 👈 تذکر : این مدارس به همراهی شما خوبان , الحمدلله از بدو تاسیس با تعداد بسیار زیاد متقاضی مواجه بوده اند. لذا در ادامه کار; هر چه مخاطبین محققانه و با و قبلی و قلبی نسبت به و , مراجعه نمایند, در پیشبرد اهداف مجموعه , سریع تر و عمیق تر عمل خواهیم نمود. پ.ن : * مدارس پسرانه هدهد و دخترانه کندو ** رهبر حکیم انقلاب *** طبعا مثل سایر روش ها, هدهد و کندو نیز برای همه سلایق و هر نوع دانش آموزی , مناسب نمی باشد ‼️
هدایت شده از آکادمی لوحه
#تبادل 🎓شبــــــــڪہ مشـــــاوران🎓 👈بستر #دانش_افزایی_اولیاء در حضور مشاوران تربیتی 🔸موضوع: سن تکلیف و مقدمات آن 🔹 دکتر امیرحسین بانکی پور فرد ⏰ زمان : شنـــــبه ۱۳ بهمن ماه ساعت ۱۵:۳۰ 🗺مکان: خیابان لاهور خیابان مفتح شرقی فرهنگسرای نوجوان 🔖ثبت نام از طریق http://candoo.school/?page_id=137
غرفه نقاشی👇👇👇
گزارش هفتگی👇
امروز نقاشی خلاقانه بود با دوموضوع 1- پسری که داره خواب میبینه و خوابشو نقاشی میکنه 2- تلویزیون در حال پخش برنامه مورد علاقه بچه ها
غرفه قصه👇👇👇 قصه امام جون: آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام خمینی در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت. بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد. قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدودر باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد وزیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!....ومادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدند یک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد. پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست .با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود. امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزید تا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشد یکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد .بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!.... غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آن روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. نویسنده: خانم شعربافیون