❤️تو دلم یه دنیا حرفه ،که می خوام بگم براتون
❤️تو بگو به من کجایی، تا ببوسم خاک پاتون
❤️العجل عزیز زهرا العجل بقیه الله
❤️با خودم یه نذری کردم، که اگه تورو ببینم
❤️با همون نگاه اول، جونمو بدم براتون
❤️آقا جون دلم گرفته ،مثل آسمون پاییز
❤️می دونم مرغ دل من، دوباره کرده هواتون
❤️دل من ساحل عشقه
❤️دل تو ساحل دریاست
❤️چی میشه کشتی قلبم کناره بگیره با تو
💚چی می شه یه بار شبونه، رد شی از کوچه قلبم
❤️روی ماه تو ببینم، یا که بشنوم صداتو
✋السلام علیک یا اباصالح المهدی عج✨
💚☀️🤲💚☀️🤲💚☀️🤲
https://eitaa.com/hodhof
دلنوشته
وقتی کاروان کنار درختی توقف کرد؛
سرها را آویختند به شاخه های درخت،
تا کمی نیزه دارها استراحت کنند...
دخترک سه ساله کاروان...
دستهای کوچکش را بلند کرد
به سمت سر بابا؛
شاخه پایین آمد؛
رقیه بابایش را بوسید؛
از بابایش قول گرفت زود سراغش بیاید...
مولاي غريبم...
کاش من هم رقیه وار شما را میخواستم؛
کاش دعاهای من هم
رنگ صداقت داشت؛
اگر اینطور بود،
وقتی دستهایم، شما را تمنا میکرد
خالی برنمیگشت...
پدرمهربانم ...
يا بقيةالله...
بی غیرتی ماست که هستی تک و تنها...
🥀☀️🥀☀️🥀☀️🥀☀️🥀
💝🔆 جواب چیستان 🔆💝
⁉️ اگر با دقت نگاه کنید گربه در کنار سنگ ها ایستاده است.
💜 آفرین به بچه هایی که گربه را پیدا کردند
#چیستان
💌
https://eitaa.com/hodhof
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 #چی_چی_بازی 🤔
لذت مادری
#بازی
بازی تمرکزی 😍
با چنگال این چوبای رنگی رو بذار تو لیوان
مناسب برای بالای سن ۴سال
#بازی_با_وسایل_ساده
#همبازی خوب_نه_اسباب بازی
#کارگاه-مادر و کودک - هدهدفاطمی
https://chat.whatsapp.com/KMxPye0lpHFJJmnjh2SKdl
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@hodhof
⁉️🔆#چیستان 🔆⁉️
⁉️ شماره پارکینگی که ماشین در آن قرار دارد چند است ؟
💜جواب را فردا در کانال هدهد فاطمی ببینید
💕بچه های عزیز آیا می دانید هوش و دقت یاران امام زمان عجل الله فرجه باید زیاد باشد.
💌https://eitaa.com/hodhof
💡#قصه_چی_بگیم🤔
📚قصه امشب:
💭تو، نه!
مادر سینی شربت را به خاله تعارف کرد، امین گفت:«من هم شربت .... من هم شربت...»
مادر خواست یک لیوان شربت را توی پیش دستی امین بگذارد اما امین دوست داشت خودش شربت را از توی سینی بردارد. مادر لبخندی زد و گفت:«ارام بردار که نریزد»
امین شربت را به آرامی از توی سینی برداشت اما موقع گذاشتن شربت توی پیش دستی، لیوان از دستش سرخورد و شربت روی شلوارش ریخت.
چشمان امین پر از اشک شد. مادر سینی را روی میز گذاشت گفت:«اشکالی ندارد پسرم الان شلوارت را عوض می کنم»
دست امین را گرفت. باهم به اتاق رفتند، مادر به امین کمک کرد شلوارش را عوض کند.
وقتی از اتاق بیرون آمدند مادر یک لیوان شربت توی پیش دستی امین گذاشت.
پوریا کنار امین نشست گفت:«امین می آیی باهم توپ بازی کنیم؟»
امین بلند شد گفت:«توپ بازی....توپ بازی»
پوریا و امین به حیاط رفتند. پدرِ امین و پوریا توی آلاچیق نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.
پوریا توپ را آرام برای امین می انداخت، امین با پاهای کوچکش توپ را برای پوریا شوت می کرد.
موقع بازی توپ توی باغچه افتاد. پدر تازه به گل های باغچه آب داده بود، امین دنبال توپ دوید. پایش به سنگ توی باغچه گیر کرد، افتاد توی گِل ها و لباس هایش گِلی و خیس شد.
چشمان امین پر از اشک شد. پدر او را بلند کرد گفت:«اشکالی ندارد الان لباست را عوض میکنم»
دست امین را گرفت و به خانه برد، پدر توی اتاق لباس های امین را عوض کرد.
ان ها دوباره به حیاط برگشتند.
دایی سعید با چندتا بستنی از راه رسید. امین جلو دوید گفت:«اخ جان... بستنی....بستنی»
دایی سعید امین را بغل کرد و همراه پوریا به اتاق رفتند. بچه ها مشغول خوردن بستنی بودند. امین لیس محکمی به بستنی اش زد بستنی از وسط نصف شد و روی شلوارش افتاد. چشمان امین پر از اشک شد. دایی سعید گفت:«اشکالی ندارد الان شلوارت را عوض میکنم»
امین ابروهایش را در هم کرد، بالپ های پرباد گفت:«تو نه، تو نه»
دایی سعید خندید گفت:«مادر دستش بند است بیا جلو تا خودم کمکت کنم»
پوریا بلند شد گفت:«امین راست می گوید خاله باید بیاید» و به دنبال مادر امین رفت. مادر به اتاق آمد و از دایی سعید و پوریا خواست از اتاق بیرون بروند صورت امین را بوسید گفت:«افرین پسرم هیچ کسی جز من و پدر نباید تو را بدون لباس ببینند.
💌
https://eitaa.com/hodhof
#لطیفه _خوشمزه😁
برادر بزرگتر: پسر تو هیچ خجالت نمی کشی این هندوانه بزرگ را خوردی و فکر من نبودی؟
برادر کوچکتر: برعکس داداش همه اش به فکر تو بودم که مبادا یکدفعه سر برسی!
💌
https://eitaa.com/hodhof