◀️نشست علمی پژوهشی
«منجی در کتب آسمانی»
🔰 به زبان انگلیسی
⏰زمان: شنبه 5 اسفندماه 1402 ساعت 14
🌐لینک حضور در جلسه:
https://meet.murtaza.ir/%d8%ac%d9%84%d8%b3%d8%a7%d8%aa-%d9%85%d8%b9%d8%a7%d9%88%d9%86%d8%aa-%d8%a2%d9%85%d9%88%d8%b2%d8%b4/
رمز ورود جلسه 1234
☎️ 09934474795
هو
مرغی خواهد که بر آسمان پَرَد،
اگر چه بر آسمان نرسد،
الّا دَم به دَم از زمین دور می شود و از مرغانِ دیگر بالا می گیرد.
پس یادِ حق همچنین است:
اگر چه به ذاتش نرسی،
الّا یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو
و فایده های عظیم از ذکرِ او حاصل شود!
فیه ما فیه
هو
اگر حواس پریشان خویش جمع کنی
تو را نمازِ فُرادی کم از جماعت نیست!
#مخلص_کاشانی
هو
در احوال ابراهیم ادهم آورده اند که وقتي به مستي برگذشت. او را می شناخت ، مسلمانی بود اینک به حلقه غفلت دهانش آلوده بود. آب آورده دهان آن مست بشست و مي گفت: «دهاني که ذکر حق بر آن رفته باشد، آلوده بگذاري بي حرمتي بُوَد».
چون آن مرد هوشیار شد، او را گفتند: «زاهد خراسان دهانت بشست ». آن مرد گفت: «من نيز توبه کردم ». پس از آن ابراهيم به خواب اندر ندایی شنید که گفتند: «تو از براي ما دهانی بشستي. ما دل تو را از نقشِ غیر بشستيم »
#ابراهیم_ادهم
هو
بُشر حافی گوید
از بازار بغداد می گذشتم
یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نمی کرد او را به زندان بردند
از پی وی برفتم ، پرسیدم این زخم بهر چه بود ؟
گفت : از بهر آنکه شیفتۀ عشقم !
گفتم چرا زاری نکردی تا تخفیف دهند ؟ گفت : معشوقم به نظاره بود !
به مشاهدۀ معشوق چنان مستغرق بودم که پروای آزار بدن نداشتم
گفتم آن دم که به دیدار بزرگترین معشوق رسیده بودی ، چون بودی ؟
همان دم نعره ای زد
و جان نثار این سخن کرد !
هو
دو درويش در راهی با هم میرفتند. يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابيد و به چيزی نمیانديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.
بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را شست
و زير سايهی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است
و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه
تا چارهی تو كنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو، که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد...
هو
از جهانگردی ظاهر
نشود کار تمام ...
هر که در خویش سفر کرد،
جهاندیده شود...
صائب تبریزی
هو
گفت:در سفری بودم، صحرا پربرف بود،
و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید.
ذالنون گفت:
ای دهقان! چه دانه میپاشی؟
گفت:
مرغکان چینه نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
گفتم:
دانه ای که بیگانه پاشد از گبری نپذیرد.
گفت:اگر نپذیرد، بیند آنچه میکنم.
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد.
پس ذوالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم
عاشق آسا در طواف گفت: یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، وبه خانه خودم خواند؟
ذوالنون از آن سخن در شور شد.
گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان میفروشی.
هاتفی آواز داد:
که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند.
تو ای ذوالنون!
فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ذوالنون_مصری