هو
و گفت:
چون به گرد عرش رسیدم
صف ملائکه پیش باز میآمدند
و مباهات میکردند که ما کروبیانیم و معصومانیم
من گفتم ما هواللهیانیم
ایشان همه خجل گشتند
و مشایخ شاد شدند به جواب دادن من
ایشان را....
جناب ابوالحسن خرقانی
هو
گفت: هر کس را از این خداوند رستگاری بود
ما را اندوه دایم بود
خدا قوت دهاد تا ما این بار گران بکشیم.
شیخ خرقانی
هدایت شده از علامه حسن زاده آملی
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📎آیت الله نجابت
@alamehasanzadeamoli
هو
چه هنگام بر آنی تا گذشته را رها کنی؟
چه هنگام بر آنی تا اکنون را زندگی کنی؟
مرگ در می کوبد...
https://t.me/Analhaghhoo
هو
مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
#فاضل_نظری
هو
حکایت
نقل است که شیخ بایزید از پس اما می نماز می کرد. پس امام گفته بود با شیخا توکاری نمی کنی و از کسی چیزی نمیخواهی از کجا می خوری؟» شیخ گفت: «صبر کن تانماز قضا کنم که نماز از بی کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود.
هزار حکایت و هزار عبارت عرفانی
هو
حکایت
حاتم اصم مریدان را گفتی: هر که از شما روز قیامت شفیع نبود اهل دوزخ را، او از مریدان من نبود. این سخن با با یزید .گفتند بایزید گفت: «من می گویم که مرید من آن است که بر کناره دوزخ بایستد و هر که را به دوزخ برند، دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جای او خود به دوزخ رود
هزار حکایت و هزار عبارت عرفانی
هو
صنما چگونه گویم
که تو نور جان مایی
که چه طاقت است جان را
چو تو نور خود نمایی
#مولانای_جان
@Molana79
هو
بدان که مستحقِ دوستی بهحقیقت جز خدای تعالی نیست. هر که دیگری را دوست دارد، از جهل بود مگر به آن وجه که تعلّق به حضرت او دارد - سبحانه- و بداند که هیچ لذت چون لذت دیدارِ حق سبحانه و تعالی نیست. و این مذهب همهٔ مسلمانان است به زبان، ولیکن از خویشتن تحقیقِ آن باید جستن. شک نیست که علم و معرفت خوش است؛ و هر چند معلوم شریفتر علم به وی لذیذتر و خوشتر.
فصل الخطاب
خواجه محمد پارسا
@yarekhaksar
هو
حکایت
کسی به در خانه بایزید رفت شیخ گفت که را می طلبی؟». گفت: «با یزید را». گفت: «بیچاره بایزید! سی سال است تا من با یزید را می طلبم و نام و نشان او نمی یابم این سخن با ذوالنون گفتند. گفت: «خدای - عزّ وجل - برادرم بایزید را بیامرزاد که [با] جماعتی که در خدای عز و جل گم شده اند، گم شده است».
هزار حکایت و هزار عبارت عرفانی
هو
حکایت
و بایزید در استغراق چنان بود که بیست سال بود تا مریدی داشت و از وی جدا نگشته بود. هر روز که شیخ او را خواندی گفتی: ای پسر نام تو چیست؟». روزی به شیخ گفت: «مگر مرا افسوس میکنی که بیست سال است تا در خدمت تو می باشم و هر روز نام من می پرسی؟ شیخ گفت: ای پسر استهزاء نمیکنم، لکن نام او آمده است و همه نام ها از دل من برده است. نام تو یاد میگیرم و باز فراموش میکنم.
هزار حکایت و هزار عبارت عرفانی