هو
و فرمود :
قبضِ دلها در بسط نفوس است و بسط دلها در قبض نفوس است.
این قصه را اَلَم باید که از قلم هیچ نیاید.
جناب سلطان بایزید بسطامی
هو
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
#حافظ
هو
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
نمیخورید زمانی غم وفاداران
ز بیوفایی دور زمانه یاد آرید
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
#حافظ
هدایت شده از آسمانیان
#هو
ابراهیم ادهم پیش از آن که مُلک بلخ بُگذارد، مالها بَذل کردی و به تن طاعتها کردی، و گفتی: «چه کنم؟ و این چگونه است که گشایش نمیشود؟»
تا شبی بر تخت خُفته بود، ناگاه بانگِ قدم نهادنِ تند بر بامِ کُوشک بِدو رسید.
گفت: «این پاسبانان را چه شد؟ نمیبینند اینها را که بر این بام میدوند؟»
در این میانه یکی از بام کوشک سر فرو کرد، گفت: «تو کیستی بر این تخت؟» گفت: «من شاهم. شما کیستید بر این بام؟» گفت: «ما دو سه قطار اُشتُر گم کردهایم. بر این بام کوشک میجوییم.» گفت: «دیوانهای؟ اُشتُر را بر بام کوشک گم کردهای؟
گفت: «دیوانه تویی. خدا را بر تخت مُلک جویند؟ خدا را اینجا میجویی؟» این شد که دیگر کس او را ندید. برفت و جانها در پی او.
مقالات شمس تبریزی
با اندکی تصرف و تلخیص
@Asemaniannnnn
هو
درویش کسی است که پیوسته، درون خود را از اوصاف نفس و طبع، پاک گرداند.
آنگاه مدد جذبه الهی، وی را دریابد و او را اتصال بجهان الهی دست دهد...
📗 مقالات
#شمس_تبریزی🍀