eitaa logo
پیر طریقت
1.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
47 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هو صدق آن بود که از خویشتن آن نمایی که باشی و آن باشی که نمایی شیخ ابوعلی دقاق
هو تو راستی پیش گیر هیچ کژ نماند راستی هم چون عصای موسی است آن کژی ها هم چون سحر هاست چون راستی بیاید،همه را بخورد فیه ما فیه
هو طلب به امید وصال تو بر کار خود باش درخت عالم را می جنبان آن چه رسیده باشد فرو آید معارف
هو نقل است که از بایزید پرسیدند: پیر و استاد تو کیست؟ گفت: پیرزنی... و چنین شرح داد که: روزی در حال و هوایی الهی و غلبات شوق و توحید بودم. به بیابان رفتم. پیرزنی با انبانی از آرد از راه رسید و گفت این کیسه ارد من برگیر و برایم به شهر بیاور. ولی حال من چنان بود که خود را هم نمیتوانستم بردن، چه رسد به انبان آن پیر زن شیری را اشارت کردم، بیامد، انبان بر پشت شیر نهادم و به پیر زن گفتم: به شهر که رسیدی میگویی که را دیدم؟ پیرزن گفت: به شهر که رسیدم خواهم گفت که ظالمی متکبر را دیدم گفتم هان؟ چه گویی...!!؟ پیر زن گفت: این شیر بر ما وظیفه ای دارد؟ گفتم نه گفت: تو این شیر. را که خدای عز و وجل تکلیفی بر عهده اش نگذاشته، مکلف کردی به برداشتن بار، این ظلم نیست؟ گفتم آری، ظلم است و میخواهی بدانی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی.... این تکبر نیست؟ گفتم بلی. تکبر است توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم این بود شرح داستان من با پیر و استادم تذکره الاولیا
هو این سعادت‌های دنیا هیچ نیست آن سعادت جو که دارد بوسعید این زیادت‌های این عالم کمیست آن زیادت جو که دارد بایزید
هو داستانی از منطق الطیر و جمیع پرندگان، با شور و شوق آماده حرکت به سوی "مقام سیمرغ "که والاترین مقام قرب حق است شدندولی در کمال شگفتی، راه را بدون هیچ سالک و رونده ای یافتند. در این هنگام یکی از رهروان از "هُدهُد" که مُرشد و راهبر آنان بود، پرسید: چرا این راه خالی است و کسی از آن گذر نمی‌کند؟ هُدهُد گفت: این از عزتِ مقام سیمرغ است که هر بیگانه‌ای بدان راه قدم ننهد و چنین ادامه داد..‌.داستانی از بایزید در شبی آرام بگویم بایزید شبی از شهر بیرون آمد. شبی مهتابی با آسمانی پرستاره و سکوتی کامل. نه جنبشی و نه صدایی..بایزید، جوشان و خروشان به خداوند گفت: چرا درگاه عزت تو خالی از مشتاقان است؟ هاتفی ندا داد: پادشاه هر کسی را به حریم کبریایی اش راه ندهد و ناشسته رویان را در بارگاهش جایی نیست بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هو روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ... پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید : شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟ و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ... به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست ...
هو * بایزید گفت «هفتاد سال می پنداشتم که من او را دوست می دارم؛ چون به حقیقت کار بینا شدم، دانستم اوست که مرا دوست می دارد.»
هو رَوَندگانِ طریقت رَهِ بلا سِپُرَند رفیقِ عشق چه غم دارد از نَشیب و فراز @FEshragh 🕊
نورستان افغانستان
ولسوالی ولایت پنجشیر @formenab
هو خواجه محمد مهتاب در شارع نیشابور جوانی قوی‌بنیان بدید که بر اسب نشسته و شمشیر به میان بسته و خنجر در گریبان نهاده و نیزه در دست بگرفته و سر در کله‌خود فرو برده است گفت: ای جوان، این شمشیر و نیزه با خود به کجا می‌بری!؟ گفت: نشنیده‌ای که رومیان زیر بیرق صلیب، لشکر می‌آرایند و بر طبل جنگ می‌کویند!؟ به غزا با ایشان ‌روم. مهتاب گفت: اگر نروی چه شود؟ جوان گفت: کفر به نیشابور و سبزوار آید و ایمان از میان برود! مهتاب گفت: اگر کفر به نیشابور آید، چه شود؟ گفت: ستم بر تخت سلطنت بنشیند و انصاف از دل‌ها برود و دروغ بر راست غالب آید و اغنیا بر ضعیفان رحم نیاورند و فحشا روی نماید و سفرۀ خلق از نان تهی گردد و خدای روی از ما بگرداند. مهتاب گفت: ای جوان، حمایل از میان بگشا و به خانه اندر شو، که این کفر که تو می‌گویی، از نیشابور نرفته است که بازآید! یادداشت‌های مرحوم، استاد بابایی
هو اثرِ گشایش ِ اندرون و علامتش که پیدا شود دو چیز است: حُسن خلق و حُسن سخاوت و هر دو تصرّف الهی است در بنده. هر طالبی که انشراحِ دل یابد و دلش گشاده گردد دستش نیز گشاده گردد «وَمِمّا رَزَقناهُم يُنفِقونَ» و گشایش ِدست از گشایش ِدل است.
هو نقلست که یک روز با جمعی می رفت جماعتی جوانان می‌آمدند و فساد می‌کردند تا به لب دجله برسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق‌تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود. معروف گفت: دستها بردارید. پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش دادی در آن جهان شان عیش خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند. گفتند: خواجه ما سّر این دعا نمی‌دانیم ! گفت : آنکس که با او می‌گویم می‌داند . توقف کنید که هم اکنون سّر این پیدا آید. آن جمع چون شیخ بدیدند رباب شکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند . شیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد ، بی غرق و بی آنکه رنجی بکسی رسید . تذکره الاولیا ذکر شیخ معروف کرخی
هو لاله‌ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن خارها خندان شده بر گل بجسته برتری سنگ‌ها باجان شده با لعل گوید ما و من ▪︎مولانای‌جان
هو ‌ شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن ▪︎مولانای‌جان
هو "مهربانی شد شکار شیرمرد در جهان دارو نجوید غیر درد" ▪︎مثنوی‌مولانا ▪︎دفتردوم 📘مردان بزرگ به دنبال فرصتی هستند تا مهربانی کنند. همانند دارویی هستند که    قصدش رسیدن به دردمندان است...
هو و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد. که روایت کنند از پیغامبر صلی الله علیه و سلم که فرمودند : بنده ٔ که خدای را به غفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود. 📚 ــ رسالهء قشیریه @salvatia
هو چون خود را به دست آوردی، خوش می‌رو! اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او در آور! و اگر کسی دیگر نیابی، دست به گردنِ خویشتن در آور! مقالات شمس 📚
هو ‌ گرم وصل نبخشد، دلخوشم به خیال... - هوشنگ ابتهاج
هو معشوق به همگی خود جمالست و کمالست و جلالست و دلالست. تو کجایی؟ چرا به همگی خود ادراک نباشی؟ همه دیده با شتاب و جمال بنمایند همه گوش باش، تا همه نطق بود. همه سوال باش که او هم اجابت است. اگر تو همه ادراک باشی، کمال او را جمال خوانند. اگر همه عجز باشی جمال او را جلال خوانند. دریغا! کاشکی. باری اگر عشق او را بدانی، عشق مخلوقات را از نهاد خود حقی بگذارده بود ای.
هو گر هزارم جفا و جور کنی، دوست دارم هزار چندانت... - سعدی
هو تا خود را به چیزی ندادی به ، آن چیز صعب و دشوار می‌نماید؛ چون خود را بکُلی به چیزی دادی ، دیگر دشواری نماند.
هو آن دم که ز ننگ خویش رستیم وان می که ز بوش بود مستیم
هو مجنون به سبب دوری جانکاه از لیلی دچار درد و بیماری شد. خونش از شعله‌یِ آتشِ اشتیاق به جوش آمد و گرفتار بیماری گردید. طبیبی به بالین او آوردند. گفت: «هیچ چاره نیست جز آنکه باید او را فصد کرد.» فصادی ماهر و کاردان را نزد او آوردند. وقتی فصاد وسایل خود را آماده کرد و نیشتری را که باید با آن خون بگیرد به دست گرفت، یکباره مجنون از جای برخاست و گفت: حتی اگر از این بیماری بمیرم، بهتر از این است که رگ مرا بزنی. بیا این مزد تو و مرا تنها بگذار. فصاد با شگفتی پرسید: «عجيب است، تو که در بیابانها با شیران همراه هستی، هر شب کنار تو ده‌ها حیوان درنده و ترسناک هست، چگونه است که از آن حیوانات وحشی نمی‌ترسی، اما اکنون از یک نیش تیغ این همه واهمه داری؟» مجنون پاسخ داد: گفت از لیلی وجود من پُر است این صدف پر از صفات آن دُر است ترسم ای فصاد گر قصدم کنی نیش را ناگاه بر لیلی زنی در میان لیلی و من فرق نیست داند آن عقلی که او دل روشنی است مثنوی دفتر پنجم
هو بدان که در این عالم خوشی نیست، طلب خوشی مکن که نیابی از جهت آن که در این عالم امن نیست. کسی که نمی داند که ساعتی دگر چه باشد و چون باشد و کجا باشد او را امن چون بُوَد؟ و چون امن نیابد، خوشی از کجا باشد؟ پندارِ خوشی باشد و پندار خوشی هم به جایی باشد که عقل نبوَد. عزیزالدین نسفی
هو «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» استادی می‌فرمود : این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می‌گیرد این جمله یعنی خدا می‌گوید : «جوری ساخته‌ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری !» تفاوت ظریفی است اگر بیقراری اگر دلتنگی اگر دلگیری گیر کار آنجاست که هزار یاد ، جز یاد او در دلت جولان می‌دهد !
هو و گفت یک روز دلم گم شده بود. گفتم: الهی! دلِ من باز دِه. ندایی شنیدم که: یا جنید! ما دل بدان ربوده‌ایم تا با ما بمانی، تو باز می خواهی که با غیر بمانی.