هو
به هوش بودم ازاول
که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم
نه صبرماند ونه هوشم
#حضرت_سعــــدی
هو
دوستان عیبکنندم
که چرا دل بهتو دادم
باید اول بهتو گفتن
کهچنینخوب چرایی
#حضرت_سعــــدی
هو
هر کو به همه عمرش
سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل
دیوانه همیباشد
#حضرت_سعــــدی
هو
دیده از دیدار خوبان
برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت
میکند بیحاصلست
#حضرت_سعدی
هو
دمی با دوست در خلوت به از صدسال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
#حضرت_سعدی
هو
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیدهدل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخمخورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#حضرت_سعدی