عزیزترینم،نمیدانم چگونه واژهها را کنار هم بچینم که احساسم را به درستی منتقل کنند. فقط میدانم که تو برای من چیزی فراتر از یک خاطرهای. حضورت مثل نقش روی شیشهای است که حتی اگر بخار هم محوش کند، ردش در دلش میماند. گاهی فکر میکنم که اگر لحظهای کنارم نباشی، هیچ چیز دیگر رنگی نخواهد داشت. انگار تمام احساساتم را در تو خلاصه کردهام، انگار تو نقطهی پایان و آغاز منی.
میخواهم کسی باشم که در روزهای سرد، وقتی دستت را روی شیشه میکشی، اولین چیزی که به ذهنت میرسد، نام من باشد. کسی که در میان سکوت شب، آرامشش را در صدای نفسهایت پیدا کند. و اگر روزی این دنیا میان ما فاصله انداخت، بدان که خانهی ابدی من قلب توست. جایی که حتی زمان هم نمیتواند مرا از آن بیرون کند.
با تمام عشق،کسی که همیشه تو را در دلش دارد.
170روز پیش دقیقا سر تایم برداشتم بهش گفتم " آرزو کن"گفت چرا گفتم هروقت این تایمو میبینم آرزو میکنم گفت پس آرزو میکنم ببینمت هرشب سر تایم آنلاین میشه و آرزو میکنه که به من یه ربطی داره، یه شب گفت قرار نیست هیچوقت نه به تو برسم نه آرزو هام گفتم شاید چون هیچوقت منو آرزو نکردی گفت ته همه آرزوهام رو بگیری میرسی به خودت، امشبم برداشت گفت دیدنتو آرزو میکنم و امیدوارم اینم مثل بقیه آرزوهام به پوچی تبدیل نشه.
"چشمهات غمگینه اما من غم توی چشمهات رو به شادیای که توی نگاه بقیهست ترجیح میدم."