🔴کمی در حال و هوای گلزار شهدای کرمان باشید
اون همه فضای سنگین و غمناک صبح، وقتی میای تو گلزار شهدا، کنار حاج قاسم حال دل آدم آروم میشه
شاید الان میشه راز اینکه شهدای حادثه، اینجور عاشق اومدن به گلزار بودن، همین احساس آرامش مثال زدنی باشه
بی دلیل نبود که میگفتن #سردار_دلها
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روی سنگ قبرم بنویسید سرباز قاسم سلیمانی
@drhosseinrezazadeh
🔹منظور سردار سلیمانی از این وصیت چه بود؟
#شهید
#سلیمانی
36.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘حتما ببینید خیلی عالیه
مثل سرود سلام فرمانده هست،عالیه☘
سرودبسیارزیبا دررثای حاج قاسم ومحورمقاومت غزه🌹
19.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید...
🔺 شیر شب های شلمچه
💡 خودش را مدیون مردم می دانست...
💢 هنرمند شهید سردار محمدعلی شاهمرادی قائم مقام فرماندهی تیپ قمر بنی هاشم و هم رزم حاج قاسم سلیمانی
🌹شهادت: 20دی1365عملیات کربلای5,شلمچه
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
کنگره ملی بزرگداشت 24000شهید استان اصفهان
🔷این آخرین عکس المیرا هست که قبل شهادت با مادربزرگش برای پدرش فرستاد.
♦️ پدرش میگفت یه بار گفتن میتونی مانتو بپوشی و میگفت من هیچوقت مجبور به چادر پوشیدنش نکردم ولی المیرا میگفت مگه سنگینی چادر برای اوناست، من چادرو دوست دارم.
🔷میگفت عاشق آقا و حاجی بود و دوست داشت آقا را ببینه. پدرش زمان شهادتش کربلا بود و کربلا خبر شهادشتو میشنود.
🔖این روزها عرفای واقعی را با چشمم دارم میبینم، تنها فرزندتو از دست بدی و بگی رفتم حرم و نماز شکر خواندم که به آرزوش رسید، خدایا اگر اینا انسانند ما چی هستیم...
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
پسر شهید معصومه بدرآبادی بعد از انفجار اول به مامانش پیام میده حالشو بپرسه، مامانش به شوخی میگه من شهید شدم و دارم از بهشت پیام میدم
پنج دقیقه بعد در انفجار دوم همراه دخترش زینب به شهادت میرسه
انفجار اول 2:50 و انفجار دوم 3:15 رخ داد
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
﷽
🔻 #روایت_کرمان، ترجمان جمله ی ما ملت شهادتیم است...
🔻 شما هم در انتشار این زیبایی ها سهیم باشید.
✍ آزادی #فلسطین توسط ایرانیها✌️
⚫️ پرچمهای سیاهی از خراسان به اهتزار در میآید كه هیچکس نمیتواند از پیشروی و حرکت آنها جلوگیری و ممانعت كند تا اينكه در ایلیاء (بيت المقدس) فرود آید و استقرار یابد. 🏴🏴
📚 الحاوی للفتاوی جلد ۲ صفحه ۱۲۷؛ الملاحم و فتن صفحه ۴۳
✍ #پرچمهای_سیاه عزادارانی که در پی #انتقام خون حضرت اباعبدالله علیهالسلام و شهدای قیام #قوم_مشرق زمین آخرالزمانی (#انقلاب اسلامی مردم ایران)، افراشته شده و تا خود #ظهور_امام_زمان علیهالسلام، پایدار است، بالاخره روزی در #بیت_المقدس فلسطین فرود خواهد آمد.
✍ در صدها روایت مشابه، صاحبان این پرچمهای سیاه حق، مردم #ایران هستند. و رهبر آنها #خراسانی عزیز است.
✍ صبح بسیار نزدیک است و این شب تار نزدیک به هزار و دویست ساله، به پایان رسیده و اکنون در بینالطلوعین #ظهور هستیم.
💥 #فلسطین_راز_پنهان_ظهور_است
🖤 السلام علیک یا صاحب الزمان 🇮🇷🇵🇸
کرمان #حاج_قاسم بشارت فرج بشارت