یکی از دوستان پیام داده «زیادی داری از نشر چشمه میخونی، بِپّا قاطی غیرمتعهدها محشور نشی😁»
فلذا عرضم به حضورتون قراره از چند روز دیگه کتاب متعهد و انقلابی و وزین «باغهای معلق» انتشارات شهید کاظمی را با بچههای مبنا جمعخوانی کنیم.
به یاد فرمانده بزرگی که آرزوی شهادت در دلش شعله میکشید و به برکت نامش گرد هم آمدیم...
#باغهای_معلق
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
بخش زیادی از کودکی من روی موتورسیکلت هوندای ۱۲۵ بابا حاجی گذشته است. با آن باک بنزینی آبی رنگش که در سرما جرات نمی کردم رویش بنشینم. سرمای پاییز و زمستان آن روزهای تهران مغز استخوان های ظریف کودکی ام را منجمد می کرد. اما تکلیف من مشق صرف فعل مقاومت کردن بود وقتی انگشتانم از سرما سرخ می شد. در تمام آن لحظات تنها دلخوشی ام رفتن زیر چادر مشکی مامان مهری بود که پشت موتور برایم پناهگاهی می ساخت. چادرش بهانه بود. هرم مهربانی مامان مهری بود که گرمم می کرد. چادری که نه تنها پناه بود، بلکه خیمه ی مادری بود که میخواست پسرش در این ناکجاآباد درست مرد شود. مامان مهری وقتی میخواست سر و صورتم را در هجوم سرما با شالی ببندد، زیر گوشم زمزمه میکرد: بیا مثل فلسطینیا شالتو ببندم. من میدویدیم سمتش و او تمام سر و صورتم را می بست. فقط چشم هایم بیرون می ماند. درست مثل مردانی که این روزها زیاد میبینیمشان. مردان غزه. شال را که میبست حس مبارزه در وجودم پخش می شد.
نوزده سال پیش بود. در سرمای پاییزی تبریز. ظهر بود ولی باد که می وزید استخوانهایم یخ می کرد. انگار آن پاییز آغاز زمستان زندگی ام بود. گوشی ام که زنگ خورد چیزی در انتهای وجودم میگفت باید برای آخرین بار به پابوسش بروم. من رفتم. اما روح او دیگر در تنش جای نمی گرفت. شوق پرواز داشت. من رفتم. اما از آنهمه پناه فقط سهمم بوسه هایی بود بر دست و پای بی جانش. آن روزها تنها نوزده سالم بود. من رفتم. بوسه بارانش کردم. زیر تابوتش را گرفتم. همراهش شدم. بر او نماز خواندم. خاک های زیر سرش را بالشی کردم تا راحت تر بخواب برود. همه ی چیزهایی که یادم داده بود را به او تلقین کردم. تربت زیر زبانش گذاشتم. درست مثل زمانی که کامم را با تربت باز کرد. سنگ ها را چیدم. دوباره صورش را بوسه باران کردم و مشت مشت خاک روی تنش ریختم. کنارش نشستم. وقتی همه رفتند باز هم کنارش نشستم. مثل وقتی که مریض می شدم و تنها او کنار بسترم می نشست. اما چاره ای نبود باید میرفتم. زندگی ادامه داشت و بخشی از او در من جریان داشت.
نمیدانم چه رازی است که تولد زهرا یک هفته قبل از سالروز رفتن اوست و تولد طاها یک هفته بعد رفتنش. نوه هایش را میگویم که این روزها پنج ساله می شوند. انگار درد رفتنش آنقدر بزرگ است که به جای هر یکبارش باید دو بار شادمانی کرد. باید دو امید بیاید تا ناامیدی رفتنش جبران شود. این روزها طاها دیگر مامان مهری من را می شناسد. چند روز پیش از زیر پتوی موتور صدایم کرد: بابا تو هم با مامان مهری سوار موتور میشدی. موتورتون چه رنگی بود. وقتی سردت میشد چی کار میکردی. من هم تمام خاطرات تو را زیر و رو میکنم و جوابش را می دهم. واضح ترین تصویرم وقتی است که زیر چادر مشکی اش برای منی که شبیه رزمندگان فلسطینی شده بودم آوازی میخواند: پسرم دنیای ما سبز داره سفید داره سرخ داره سیاه داره. هر کی با خدا باشه سفید میشه. هر کی بی خدا باشه سیاه میشه تباه میشه. هر کی که شهید بشه سرخ میشه. هر کی با امام رضا اگر باشه سبز میشه طلا میشه. من نمیفهمیدم زیر گوشم چه میگوید. اما تنها صدایی است که از او در من به ارث مانده است.
آن روزها که رفت من نوزده ساله بودم و امسال درست نوزدهمین سال است که مامان مهری ریشه کرده است در قطعه ۲۳۹ کنار مادرش. حالا موهای من مثل گل های یاسی شده است که از باغچه می آمدند و مهمان جانمازش می شدند. تا اینجا زندگی ام دو تکه شده است. نوزده سال با او و مهربانی اش و نوزده سال با یادش و جای خالی اش. نوزده سال سومی هم اگر باشد نمی دانم چه خواهد بود. اما دلخوشی ام همین یاد اوست که هست و خواهد بود.
چند شب پیش وقت خواب، طاها یاد مامان مهری افتاده بود: بابا چرا مامان مهری فقط سبز و سرخ و سفید و سیاه رو برات میگفت. پس رنگای دیگه چی. اونا رو بلد نبود. هر چه کردم نتوانستم برایش توضیح دهم که او رنگ های زیادی را می شناخت. رنگ هایی که هر کدامشان برایش جلوه ای از پروردگار بود. اما مسئله این بود که مامان مهری بیشتر از این زمان نداشت و باید پرواز می کرد. سفید می شد. مثل کبوتری که عصرها روی بالکن خانه خیابان سینا مینشست. روزی زمان من هم به پایان می رسد. کاش آن روز لااقل طاها درست مرد شده باشد در این ناکجاآباد. کاش از من برای فرزندانش بگوید و بخواند و با فاتحه ای یادم کند.
مادرم یک عموئی داشت به اسم عموحسین که ما عموموتوری صدایش میزدیم. خیلی آدم مهربانی بود. آن روزهایی که پدرم مجروح بود و توی بیمارستان، خیلی به ما کمک میکرد. من کوچک بودم اما یادم میآید که عموموتوری من و مامان را با موتورش میبرد تا بیمارستان. مینشست توی حیاط بیمارستان و آن چند ساعتی که وقت ملاقات بود خودش را با وررفتن به موتورش سرگرم میکرد، به بقیه رزمندهها سر میزد و برای آنهایی که کسی را نداشتند میوه و وسایل شخصی ضروری تهیه میکرد. خودش هم جانباز بود، جانباز دوران انقلاب! ساواکیها حسابی شکنجهاش کرده بودند، این را بعدها که بیماریاش عود کرد فهمیدم.
موتور عموموتوری خیلی بزرگ بود یعنی بچه که بودم فکر میکردم موتورش خیلی بزرگ است. توی خورجینهایش هم همیشه پر از خوراکیهای خوشمزه بود. وقتی که از مدرسه برمیگشتیم، بعضی وقتها میآمد دنبالمان. من و حامد و مهدی، ما سه پسرخاله را سوار میکرد و تا خانه عزیز میبردمان، آخر همیشه همهمان صبح تا شب، خانه عزیز بودیم و فقط شبها میرفتیم خانه خودمان و میخوابیدیم.
عموموتوری کمیتهای بود، چند باری سرکارش رفته بودم. آن اواخر شده بود فرمانده یگان ویژه. جمعهها صبح زود با همان موتور میآمد سراغم و مرا با بچههای نیروی انتظامی میبرد استادیوم! توی راه روی موتور درحالیکه سفت بغلش کرده بودم، برایم از گذشتهها میگفت و باد خاطراتش را وسط هوهو کردنش به گوشم میرساند.
عموحسین که از دنیا رفت، مدتها بود که دیگر سوار موتور نمیشد اما موتورش تا سالها بعد از رفتنش گوشه حیاط خانهشان بود و اگر توی جیبهای خورجینش را میگشتی، باز هم یه دانه شکلات پیدا میکردی که با آن بتوانی لبخندی را روی صورت پسر بچهی شیطان و بازیگوش بکاری.