eitaa logo
[ هُرنو ]
926 دنبال‌کننده
861 عکس
54 ویدیو
118 فایل
|هُرنو، به معنای روزنِ نورگیرِ سقف| 📖خواندنی‌ها، شنیدنی‌ها، و خرده‌ریزهایم. مُصطفا جواهری همه‌کارهٔ هیچ‌کاره! کاری بکن که هیچ‌وقت شرمندهٔ دلت نباشی؛ تامام! @mim_javaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
بیهقی، باتلاق و ماهی‌شور زیرِ دماغِ زنِ باردار اول نماز صبح را که می‌خوانم، از خانه می‌زنم بیرون. وارد ابوذر می‌شوم و از گنارگذر وارد اتوبان و بعدش خروجی آرژانتین و دوربرگردان و میدان آرژانتین و دو اتوبوس سفیدِ پارک‌شدهٔ کنار میدان که دارند مسافر می‌گیرند را می‌بینم و دلم آشوب می‌شود. محل آشوب نمی‌گذارم و از ورودی ترمینال بیهقی ماشین را می‌رانم سمت مرکز معاینه فنی. نیمی از صورت متصدی ورودی معاینه چروکِ سوختگی دارد. می‌پرسد: «نوبت گرفتی؟» می‌گویم: «آره» وارد سولهٔ چکاپ ماشین می‌شوم. ده دقیقه‌ای کارش تمام می‌شود. حالا ساعت ۴:۲۵ شده است. دوم مهام میقانی رمانی دارد به اسم «در سیدخندان کسی را نمی‌کشند.» بازرس نقیبی که مامور رسمی پلیس آگاهی نیست کمک سرهنگ مسبوقی می‌کند تا پروندهٔ جانیِ سیدخندان حل بشود. نقیبی، نصفه‌شب‌های زیادی را بیدار است. یک کارآگاه غیررسمی آگاهی تهران که از زنش هم جدا شده و مغزش درگیر حل پرونده است، نمی‌تواند سیگاری نباشد و تنها سوپرمارکتی هم که نیمه‌های شب در محدودهٔ سیدخندان و تپه‌های عباس‌آباد باز است، سوپر ترمینال بیهقی است. اصلا انگار پدیده‌ای به اسم زمان، تاثیری در ترمینال ندارد. تنها بنا و ساختمان دیگری که سراغ دارم که بی‌زمانی، مهم‌ترین خصلتش است، کاباره و کازینو است. پنجره ندارد تا افراد ساکنش متوجه گذر زمان نشوند. که بی‌دغدغه، مست کنند و دار و ندارشان را ببازند. همینقدر وقیح و متعفن. سوم چند روز پیش، از کتاب «آواز کافهٔ غمبار» در صفحهٔ اینستاگرام‌ام تعریف کرده بودم که دیدم خانم سارا گریانلو نویسندهٔ رمان «گاف» پیام داد: «من این کتابو تو ترمینال خوندم. انقد لحظات لذت بخشی رو تجربه کردم که با وجود منفور بودن مکانِ مطالعه دلم میخواست لحظه ها بیشتر کش بیان. هنوز کِیفش زیر دندونمه». جواب دادم که: «آخ آخ پس ترمینال برای شما هم جای آزاردهنده‌ایه». جواب داد: «خدا همه رو از شر این مکان محفوظ بدارد.» چهارم موضوع آتلیه ترم هفت لیسانس، طراحی یک برج بیست‌طبقهٔ اداری در کنار یک ترمینال اتوبوس‌رانی بود. سایت و موقعیت مکانی پروژه، زمین مستطیل‌شکل شمال ترمینال بیهقی بود که الان کاربری پارکینگ دارد. سمند بابا را گرفتم و با محمد که سال‌هاست برادرم شده، راهی ترمینال شدیم برای عکاسی از سایت و در اختیار گروه‌های دیگر گذاشتنِ عکس‌ها. اما مگر کسی باورش می‌شد مصطفا جواهری‌ای که رَنکِ یک آتلیه در درس طراحی بود، طرح هفتش را بیفتد؟ طرح‌ِ ترمینال را افتادم و در باتلاقش گیر کردم. پنجم ناصر ارمنیِ امیرخانی را چهارده سال پیش خواندم. خیلی در ذهنم گنگ و محو است. یک‌خطی یکی از داستان‌هایش این بود که آدمها و اتفاقات، روی مکان‌ها می‌توانند تاثیر وضعی بگذارند و اگر در اتاقی معصیتی پا بگیرد، می‌تواند سال‌ها بعد روی شفافیت یک انگشتر عقیقِ داخل آن اتاق اثر بگذارد و کِدر بکندش. مانده‌ام نطفهٔ ترمینال‌ها را با چه لجنی بسته‌اند؟ ششم هوا دارد روشن می‌شود. برگهٔ تاشدهٔ تایید معاینه‌فنی روی صندلی شوفر افتاده. ماشین، رو به دکل‌های گندهٔ ژنراتور برق جنوب ترمینال است. مصلای بی‌ریخت سمت چپم و چراغ‌های کم‌مصرفِ روشنِ تنها سوپرمارکتِ بازِ این‌ساعتِ تپه‌های عباس‌آباد هم سمت راستم. احتمالا اگر سیگاری بودم می‌رفتم سراغش و یک پاکت بهمن‌کوتاه می‌گرفتم و هر بیست‌نخش را دود می‌کردم بلکه این تعفنِ ترمینال را هم با جزجز سوختنِ هر نخش، بسوزاند و محو کند. از وقتی یادم می‌آید ترمینال‌های اتوبوس‌رانی حالم را خراب می‌کردند. شبیه وقتی که یک ماهی‌شورِ بزرگ را بگیری زیر دماغ یک زن باردار. فرقی نمی‌کرد جنوب، غرب یا بیهقی. ترمینال، ترمینال بود. یک باتلاقِ بی‌زمانِ غم‌آلودِ بدنطفه. همیشه فراری بوده‌ام ازش. همیشه تا می‌توانستم، با قطار سفر می‌رفتم تا با اتوبوس. هرچقدر ایستگاه قطار میدان راه‌آهن سرحال است، ترمینال‌ها شَرحالند. من، آدمِ دست‌وپا زدن در باتلاقِ ترمینال نیستم. با سینهٔ پای چپ، کلاج را می‌گیرم، دنده را به چپ و بالا هل می‌دهم، دستی را می‌خوابانم و از کنار تنها سوپرمارکتِ بازِ این‌ساعتِ تپه‌های عباس‌آباد رد می‌شوم و می‌روم سمت خانه. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
980K
؛ قسمت ۳۴ صفحات ۱۴۴ تا ۱۴۷ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
در سفر، روزها مثل زندگی در می‌گذرد: دیدارها، از دست‌دادن‌ها، جداشدن‌ها. در زندگی واقعی سال‌ها سپری می‌شود تا با کسی پیوند دوستی ببندی؛ در سفرها چند دقیقه گفت‌وگو کافی است. آقا ترجمه صفحه ۲۷ دربارهٔ تصویر👇 ‏مینیاتور شهر ‎ در استان زنجان این اثر توسط «نصوح مطراقچی» در سال ۱۵۳۷م ترسیم شده و در موزه «توپ‌قاپی» استانبول نگهداری می‌شود. در سمت راست این مینیاتور «گنبد سلطانیه» و در سمت چپ مقبره «چلبی اوغلی» از آثار دوره ایلخانان دیده می‌شود. سایر آثار در طول زمان تخریب شده‌اند. چون روز معمار هم بود :) @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
این جملات، برای حدود ۱۱۰ سال پیش است. از روزنامهٔ شکوفه؛ دومین روزنامهٔ زنان ایران. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
1.05M
؛ قسمت ۳۵ صفحات ۱۴۸ تا ۱۵۰ 🔷 تِهامَه، دشتی ساحلی در امتداد دریای سرخ در غرب شبه جزیره عربستان است. برای بیشتر دانستن از تهامه، اینجا را ببینید.👇 https://fa.wikishia.net/view/%D8%AA%D9%87%D8%A7%D9%85%D9%87 🔷 راحله: مرکب؛ خواه نر باشد، خواه ماده. (آنندراج) (غیاث اللغات) @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
1.03M
؛ قسمت ۳۶ صفحات ۱۵۱ تا ۱۵۳ 🔷 الحاح: (اِ) [ع.] (مص م .) اصرارکردن، پافشاری کردن. ج. الحاحات. 🔷 حشمت. [ح ِ م َ] (ع اِ) شکوه. شکه. (لغت نامه ٔ اسدی). احتشام . جاه و جلال . جاه . دبدبة. بزرگی. حرمت . احترام . آب . محل . قدر. منزلت. 🔷 هیبت. [ هََ ب َ] (ع اِ) هیبة. ترس و بیم . (منتهی الارب) (آنندراج) 🔷 نیارستن. [ن َ رِ ت َ] (مص منفی) نتوانستن. (آنندراج ). از دستش برنیامدن . (از انجمن آرا). 🔷 درآویختن(دَ. تَ) (مص م .) ۱- گلاویز شدن، چنگ زدن. ۲- آویزان شدن. 🔷 فرمان یافتن ( ~ . تَ) (مص ل .) ۱. دستور گرفتن. ۲. مجازاً: مردن، درگذشتن. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
ما ملتی هستیم. اغلب در تاریخ زندگی می‌کنیم. فقط حواس‌مان نیست که در تاریخ هستیم؛ نه از این جهت که زیست کنونی ما، تاریخِ آیندگان خواهد بود. (که منکرش نیستیم.) از آن جهت که مسأله‌هایمان، مسأله‌های جدیدی نیست. تنها زمانِ وقوعش تغییر کرده... از روزنامهٔ شکوفه؛ دومین روزنامهٔ زنان ایران. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
1.21M
؛ قسمت ۳۷ صفحات ۱۵۴ تا ۱۵۷ 🔷 ناقة. [ق َ] (ع اِ) شتر ماده. (منتهی الارب). 🔷 عم. [ع َم م] (ع اِ) برادر پدر. (منتهی الارب) 🔷 رحل. [رَ] (ع اِ) پالان شتر. ج، اَرْحُل ، رِحال. (منتهی الارب). @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هشتمین کتاب ۰۲ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
گاهی اوقات، گردنبندِ زمان‌برگردانِ هرماینی را لازم دارم. از صبح که بیدار شده‌ام، تقریبا دقیقه‌ای را بیکار نبوده‌ام. حالا نشسته‌ام کنار دو عزیزم، و دو لیوان چای روی میزِ جلومبلی است و لیستِ کارهایی که در ۲۴ساعت آینده باید تمام شود را نوشته‌ام. مطمئنم که چند مورد دیگری هم هست که در ساعات آتی یادم خواهد آمد. خدایا خودت برکت بده به وقتم. دمت گرم. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
[ هُرنو ]
کنون که می‌دمد از بوستان نسیمِ بهشت من و شرابِ فرح بخش و یارِ حورسرشت گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز
من فقط یک هستم؛ آجری از قلعهٔ عمارت مبنا پنجشنبه ۱۲اسفند ۱۴۰۰ بود که آقای دولت‌آبادی، در گروه کارگاه ۳۴۰۶، برایم پیامی گذاشت با محتوای آغاز چالش استادیاری و جملهٔ درشت و بُلدشدهٔ «جای شما بین جمع استادیارها خالیه». برای شرکت در چالش (آزمون استادیاری)، باید هزینه‌ای را واریز می‌کردم و به خانم رباط‌جزی که تا آن موقع نه دیده بودم و نه می‌شناختم‌شان، اطلاع می‌دادم. فردایش واریز کردم و اطلاع دادم. چهارشنبه ۱۸ اسفند توضیحات توسط خانم رباط‌جزی برایم ارسال شد. تا آخر اسفندوقت داشتیم برای تکمیل چالشِ چهارمرحله‌ای. ۲۷ اسفند پیام آمد که تا ۳فروردین وقت داریم. من کجا بودم؟ در سفر خانوادگی و خب مگر چیزی از سفر اولویت بالاتری دارد؟ رهایش کردم و نرسیدم. شکم‌سیرِ شکم‌سیر! ۹ فروردین پیام آمد که چه خبر؟ پررو پررو پیام دادم که: «خیلی زمان کوتاهی بود مخصوصا که در عید، سفر و دید و بازدید هم هست و ... فرصت هست؟» خانم رباط‌جزی گفتند تا فردا به من برسان. پررو پررو تر پیام دادم که: «متاسفانه کم‌توفیق بودم. چون تا سوم هم نرسیدم، گفتم دیگر بیش از این مزاحم نشوم.» خانم رباط‌جزی لطف کردند و گفتند تلاشت را بکن. راستش را بخواهید کم آوردم و خجالت کشیدم. می‌دانستم که قبول نمی‌شوم! فقط می‌خواستم اگر بعدترها خواستم با مبنا همکاری کنم، سابقه‌ام زیاد سیاه نباشد! ۱۱فروردین چالش را تکمیل کردم و فرستادم. ۲۴فروردین خبر گرفتم. فهمیدم که من نفر آخری بودم که محتوا را ارسال کردم و در دست بررسی است. فردایش پیام آمد که قبول شده‌ام و باید منتظر مصاحبه باشم! هفتهٔ بعدش مصاحبه با آقای جوان بود و بعدش هم نتیجهٔ قبولی و تشکیل سومین گروه استادیاری و من شدم یکی از دو مردِ استادیار گروه. هفتهٔ پیش آقای پستچی بسته‌ای را آورد از طرف آقای جوان؛ استاد، معلم و برادر بزرگترم. کنار هدیه‌ای که لطفِ مدامِ ایشان است، یادداشتی بود که خودش را همکار من دانسته. اما من، فقط یک هستم. آجری از عمارت قلعهٔ مبنا. آجر خردترین جزء یک معماری است اما در همه مراحل تکوین یک اثر معماری رابطه و همکاری تنگاتنگ با هندسه‌ و روح آن دارد. آجرِ مصطفا جواهری را اگر از بنایِ قلعهٔ قُرص‌و‌محکمِ مبنا (که ان‌شاءالله روزبه‌روز دارد پابرجاتر هم می‌شود) بیرون بکشی، آب از آبِ قلعه تکان نمی‌خورد. ولی آب از آبِ آجرِ مصطفا جواهری تکان می‌خورد. یک‌سالِ گذشته، مبنا و آدم‌های خانواده‌اش نقش زیادی در زندگی من داشته‌اند. سه سال و خورده‌ای است که درگیر مبنا هستم اما دیگر می‌توانم بگویم که در این یک‌سال، خانوادهٔ دوست‌داشتنیِ نایابی یافته‌ام که غنیمت هستند برایم. تک‌وتوک برادرانی و متعدد خواهرانی که دیده و نادیده، گره‌خوردهٔ آنها هستم. بی‌معرفتی بود که برای قلعهٔ مستحکمِ مبنا و اهالی‌اش، چیزکی خط‌خطی نکنم. به می دل کن که این جهان خراب بر آن سر است که از خاک ما بسازد هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
999.5K
؛ قسمت ۳۸ صفحات ۱۵۸ تا ۱۶۱ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف