eitaa logo
[ هُرنو ]
905 دنبال‌کننده
867 عکس
55 ویدیو
119 فایل
|هُرنو، به معنای روزنِ نورگیرِ سقف| 📖خواندنی‌ها، شنیدنی‌ها، و خرده‌ریزهایم. مُصطفا جواهری همه‌کارهٔ هیچ‌کاره! کاری بکن که هیچ‌وقت شرمندهٔ دلت نباشی؛ تامام! @mim_javaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
چند خطی را می‌خواستم از امروزم قلمی کنم، اما توانش را ندارم. ان‌شاءالله فردا صبح می‌نویسمش. ولی عجالتا، معلمی بهترین شغل دنیاست. تا همیشه و همیشه... امضا: معلمی که بعد از سه سالِ کرونایی، بالاخره بچه‌هایش را آورده اردوی ساری. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
دیشب می‌خواستم بنویسم که: بعد از اینکه واقعه‌خوانیِ قبل از خواب‌مان تمام شد و خاموشی نسبی دادیم، چندتا از بچه‌ها شروع کردند که کتاب‌های کلاس کتاب‌خوانی‌شان را بخوانند. امیرمهدی، مارک‌وپلوی ضابطیان را می‌خواند. محمدحسن، به انتخاب خودش رفته بود سراغ جلدهای بعدی سه‌پایه‌های جان کریستوفر. حامد داشت کتاب علی موذنی -که الان اسمش یادم رفته را- می‌خواند و فواد هم گفت چون هنوز نوبت زمانیِ تام‌سایر نرسیده، یکی از کتاب‌های دفاع‌مقدسی مادرش را برداشته و آمده. به گمانم فرنگیس بود. هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال بابت اینکه عادت کتاب‌خوانی قبل از خواب‌شان دارد نهادینه می‌شود و ناراحت از این جهت که موقعیت اجرای نقشهٔ قصه‌خوانی شبانه‌ام را دیگر ندارم؛ که محمد‌حسین با همان صافیِ همیشگی‌اش گفت: «اقا! ما بابامون هرشب واسه‌مون قصه‌های قرآنی میخونه تا بخوابیم. نمیشه شما هم بخونید؟» ته دلم قیلی‌ویلی رفت و گفتم: «چرا اتفاقا! من توی هر اردو واسه بچه‌ها قصه میخونم قبل خواب.» و رفتم سراغ کیفم و کتاب‌ها را درآوردم. از بین‌شان طبقه هفتم غربی را انتخاب کردم و شروع کردم به خواندن. پنج دقیقه که گذشت، اول از همه صدای خروپف خود محمدحسین بلند شد. همینطور که می‌خواندم، آهسته آهسته و زیر‌چشمی، طوری که خط کتاب را هم گم نکنم، آمارشان را گرفتم که ببینم بقیه در چه حالند؟ آنهایی که کتاب داشتند، بسته بودند و داشتند گوش می‌دادند. بیست‌دقیقه‌ای ادامه دادم تا صدای خروپف‌ها بلندتر شد. سرم را بالا کردم و دیدم مهدی هنوز دارد عین جغد نگاهم می‌کنم. آهسته گفتم: «گمونم فقط تو بیداری مهدی. بقیه‌شو بذاریم واسه فردا شب.» جمله‌ام تمام نشده بود که حامد و امیرحسین و فربد تکان خوردند و گفتند که نخیر ما هم بیداریم. بالاخره خواب‌شان کردم. گوشی را آمدم بگذارم کنار که دیدم حامد بلند شد. دستش را به دلش گرفته بود و رفت طرف در خوابگاه کوچک‌مان. اورکت کت‌وکلفتم را برداشتم و انداختم روی شانه‌ام و راه افتادم دنبالش. به گمانم سس مایونز الویه ناهارش، کار دستش داده بود و دل‌وروده‌اش به هم ریخته بود. بالا آورد. کمی آب خورد و برگشت. داشت دوباره خوابم می‌برد که برای بار دوم رفت بیرون. و بعد از بیست دقیقه برای بار سوم. یک قرص متوکلِ پرامید بهش دادیم و خوابید. دیشب می‌خواستم بنویسم که به قول بابا معلمی، شورِ شیرینی است. همه‌چیز دارد. ذوق کتابخوان شدن بچه‌هایت را می‌چشی و بوی تند استفراغ روی تی‌شرت‌شان را هم! امشب اما می‌توانم اضافه کنم. که می‌شود دو ساعت قبل از بازی ایران و آمریکا (که از سه ماه قبل عامدانه مسافرت ساری را در تقویم پایه هفتم روی همین بازی گذاشته بودم که هم اهداف تربیتی را سراغش بروم و هم برای بچه‌ها خاطره سازی کنیم)، پای یکی از بچه‌ها به جدول بخورد و از درد به خودش بپیچد و دقیقا ساعت ده و نیم که داور در ورزشگاهی در قطر سوت شروع بازی را می‌زند، راننده اسنپ ساری هم برای ما بوق میزند و فربد را سوار می‌کنیم و می‌بریم‌ش بیمارستان امام خمینی ساری. ترک شکستگی پایش را در ال‌سی‌دی رادیولوژی ساری می‌بینم و دلم ضعف می‌رود. ناله‌های با حجب‌وحیایش را می‌شنوم و دلم ضعف می‌رود. کف پایش را هنگام بستن آتل سفت می‌گیرم و به‌خود‌پیچیدنش را می‌بینم و دلم ضعف می‌رود. زنگ می‌زند به و مادرش و به‌جای گریه و ناله، مادرش را دلداری می‌دهد. و دیگر دلم برای بزرگ شدنش ضعف می‌رود! فربد را با یکی از همکاران راهی تهران می‌کنیم. با آقای کبریایی (که روزگاری معلمم بودند و حالا مدیر و همکار و برادر بزرگترم و همچنان معلمم) برمی‌گردیم اردوگاه. حالا ساعت ۳:۲۴ بامداد چهارشنبه است. آلارم گوشی را روی ۵:۱۵ تنظیم می‌کنم که برای اذان صبح بیدار شوم و بچه‌ها را آرام آرام صدا کنم. دوباره و با صدای بلند ولی آهسته و از بین خروپف بچه‌هایم می‌گویم که معلمی بهترین شغل دنیاست. پ.ن: اتفاقات و جملات زیادی را باید به این متن اضافه می‌کردم. بعضی‌شان عامدانه و بعضی دیگر از روی خستگی جا مانده است. شاید جا و زمانی دیگر. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
1_5154808637578805900.mp3
4.02M
ولی آن کس که مُرد از شوق دیدار تو من بودم... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
رمق-ایران جمعه ۱۱ آذر ۱۴۰۱.png
2.15M
یادداشتم برای کتابِ متعهدِ نوشتهٔ برای ضمیمهٔ جمعهٔ روزنامه ایران؛ پروندهٔ فوتبال و جام‌جهانی مورخ ۱۱ آذر ماه ۱۴۰۱ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
[ هُرنو ]
یادداشتم برای کتابِ متعهدِ #رمق نوشتهٔ#مجید_اسطیری برای ضمیمهٔ جمعهٔ روزنامه ایران؛ پروندهٔ فوتبال و
یا هو یادداشتم برای کتابِ متعهدِ نوشتهٔ برای ضمیمهٔ جمعهٔ روزنامه ایران؛ پروندهٔ فوتبال و جام‌جهانی مورخ ۱۱ آذر ماه ۱۴۰۱ فینالِ‌ همیشگیِ انتخاب! این چندخط را ساعاتی پس از برد ایران مقابل ولز می‌نویسم. که باعث گرفتگی صداهایمان شده و بازشدنِ‌ دل‌هایمان. هنوز تکلیف بازی ایران و آمریکا معلوم نیست اما وقتی که شما این یادداشت را می‌خوانید، تکلیف معلوم شده است و امیدوارم که صعود کرده باشیم! می‌دانم که گره‌زدن مصالحِ‌ ملی کشور به نتیجۀ یک بازی فوتبال، چندان کار معقولی نیست؛ اما مگر نه اینکه گاهی اوقات دل‌هایِ ما، علاقمند به نشانه‌بازی می‌شود؟ مجید اسطیری هم در کتابِ دوست‌داشتنیِ‌ رمق به دنبال یک نشانه رفته است. نشانه‌ای که یک پایش در واقعیتِ بُرد ایران مقابل اسرائیل است و پای دیگرش در اسطورۀ سی‌مرغِ‌ منطق‌الطیر. رئوف، نوجوان قهرمانِ عشقِ فوتبالِ داستان است. داستانی در روزهای برگزاری چهارمین جام ملت‌های آسیا به میزبانی ایران در سال 1347. مسابقاتی که فینالش به ایران می‌رسد و اسرائیل. و تا رسیدنِ‌ مسابقات به فینال، رئوف هم درگیرِ‌ کش‌مکش‌های درونی مختلفی می‌شود. مثل اغلبِ پسرهای نوجوان، درگیرِ‌ عشقی می‌شود که می‌گوید: «آدم وقتی عاشق شد دیگر نمی‌تواند به چیز دیگری فکر کند. اصلا حقش را ندارد!» و یا فهمِ تازه‌ای که از «مردم» پیدا می‌کند. مردمی که از اولین پاراگراف داستان وارد گودِ واژگانِ‌ کتاب می‌شوند تا آنجایی که رئوف باز به زبان می‌آید که: «من واقعا نمی‌دونستم مردم یعنی چی...اما بازی قبلی توی امجدیه وقتی نشسته بودم یک آن که جماعت فریاد کشیدند ایران، من معنی کلمه مردم رو فهمیدم!». رئوف،‌ یک نوجوانِ‌ واقعی و درست است. پرشور است. عاشق است. دنبالِ‌ دلش می‌رود. گاهی خطاکار است. گاهی عذاب وجدانِ‌خطاکاری‌اش را دارد. حق‌طلب است و به همان میزان جاه‌طلب! داستان به فینالِ‌ شیرینِ‌ ایران و اسرائیل می‌رسد و بردِ‌ شیرین‌ترِ دو بر یکِ‌ ایران مقابل اسرائیل؛ و رئوف هم در مسیرِ‌ مسابقات، به فینالِ‌ همیشگیِ «انتخاب» می‌رسد. انتخابی که انگار قرار است بر سرِ راهِ ‌همه‌مان قرار بگیرد. اینکه بالاخره و در نهایت،‌ کدام سمت می‌ایستیم؟ این‌سو یا آن‌سو؟ و البته که اشاراتی استعاره‌ای چاشنیِ‌ روایتِ‌ داستانِ‌ رئوف است. رمق، برای این روزهایی که درگیر جام جهانی و حواشی و اتفاقات مربوط و نامربوطِ آن هستیم پیشنهاد خوبی است. نه چون یک رمان بی‌نقص است، (که در بخش‌هایی یک فاصلۀ غیرقابل باور بین تفکرات و تاملات قهرمان با اعمال و موقعیت‌های داستانی وجود دارد.) بلکه چون پا در نشانه دارد. و این روزها اطراف ما مملو از نشانه‌هایی است که یا می‌بینیم‌شان یا باید که ببینیم‌شان. نشانه‌هایی که ضرورتِ‌ عشقِ به وطن را یادمان می‌اندازند. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
[ هُرنو ]
یادداشتم برای کتابِ متعهدِ #رمق نوشتهٔ#مجید_اسطیری برای ضمیمهٔ جمعهٔ روزنامه ایران؛ پروندهٔ فوتبال و
یه تُک‌پا تشریفِ مبارک‌تون رو ببرید دکهٔ روزنومه‌فروشیِ سر کوچه، بببنید چه جمع فرهیخته و قَدَری براتون از کتاب و کتاب‌ها یادداشت نوشتند 😎✌️
روز آخر اردوی ساری، رفتیم جنگل بلوط. با هدف ارتباط بچه‌ها با طبیعت و ارتقای نگاه بچه‌ها نسبت به طبیعت در ساحت زیستی و ساحت زیبایی‌شناسانه‌شون. دیوانهٔ طیف رنگی برگ‌های پاییزی بلوط شده بودند. خود میوهٔ بلوط که به کنار. امروز این پیام رو براشون توی کانال‌شون گذاشتم. اینجا هم می‌گذارم که خودم یادم بمونه.👇
مثل بلوط.... 👇 برادران عزیزم. رفقای مهربانم در دورهٔ دوازده. الان که این متن را می‌نویسم، در کوپه‌هایتان خواب هستید. اما وقتی که این متن را می‌خوانید در خانه‌اید و در جمع خانوادهٔ عزیزتان. بعضی حرف‌ها را انگار نباید به زبان آورد. ارزشش را از دست می‌دهند. باید با احترام، به جادوی کلمات بسپاریم‌شان... پس برایتان می‌نویسم: گیاهان دو جورند بچه‌ها. «نورپسند» و «سایه‌پسند». بعضی‌شان برای رشد و بزرگ‌شدن به دنبال نور و خورشید هستند و بعضی دیگر به دنبال سایه و تاریکی. بلوط (این درختی که دیروز محوِ زیبایی فوق‌العادهٔ میوه‌اش بودیم و ذوق‌زده از دیدن برگ‌های رنگارنگش)، یک درختِ «نورپسند» است. اگر بخواهم از کل این سفر، برایتان یک جمله به یادگار بگذارم این است که همیشه و همیشه و همیشه تلاش کنید در زندگی‌تان باشید. مثل بلوط. بروید دنبال نورِ حقیقت. بروید دنبال نورِ معنویت. بروید دنبال نورِ عبادت. بروید دنبال هر نوری که شما را به سمت خدا و ائمه می‌کِشاند. باشید. مثل ... ان‌شاءالله روزبه‌روز خوش‌حال‌تر، دقیق‌تر، بزرگ‌تر و شاکرتر باشید! (خُدَبش! 😉) دعاگوی‌تان هستم. و به دعاهایتان خیلی جدی محتاجم. ساعت ۰۰:۱۳ بامداد جمعه یازدهم آذرماه هزاروچهارصدویک جایی حوالی گرمسار؛ قطار ساری-تهران مصطفا جواهری معلم‌راهنمایی که دوست دارد همیشه رویش حساب کنید. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
با نسلی طرف هستیم که بعضی‌شان از شدت تنبلی، حاضر نیستند «سلام آقای جواهری» را تایپ کنند! از پیام‌های قبلی‌اش فوروارد می‌کند :)) @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
پنجاه‌ودومین کتاب ۱۴۰۱ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
پنجاه‌وسومین کتاب ۱۴۰۱ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
دبستان رفته می‌داند چه یارب‌هاست با طفلان چو در اخبار می‌گویند برف احتمالی را... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف