eitaa logo
کانال حسین دارابی
877.5هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
64 فایل
مؤسس استارتاپ تربیپ Tarbiapp.com تو زمینه‌های مختلف تحقیق میکنم تا به مطلب درست برسم تحصیلاتم مهم نیست، ارشد عمران، روانشناسی، تاریخ تشیع همه آدرسامون👇 takl.ink/hossein_darabi آیدیم @darabi_hosein . . #ترک_کانال . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک خرید کتاب نامیرا با تخفبف رو روزهای آینده قرار می‌دهم، خیلی از دوستان درخواست کردن
4_5828050619562198156.mp3
11.96M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت اول @Hoseindarabi
🔴اگر مطالبی که خودم مینویسم رو می‌پسندید وچه بسا فکر کنید اطلاعات دینی‌ام بالا باشه که نیست، اگر چیزی بلدم مدیون استادفیاض بخش هستم،👆 این صوت های مراسم محرم ایشون هست، جایی پیدا نخواهید کرد، پس بهیچ وجه از دست ندید. ایشون از شاگردان خاص آیت الله سعادت‌پرور(پهلوانی) از شاگردان علامه طباطبایی هستن.
کثیربن شهاب با عجله وارد قصر شد و آهسته خبری را به عبیدالله گفت: با انبوه مردان جنگی مذحج آماده شده اند تا به خونخواهی هانی به قصر هجوم بیاورند. عبیدالله به هراس افتاد. گفت: هنوز که خونی بر زمین نریخته؟! به ابن اشعث گفت: هانی را به اتاقش برگردانید تا چاره ای دیگر بیاندیشیم!» سپس گفت: شریح قاضی را نزد من بیاورید! اطراف قصر ولوله بود. مردان جنگاور مذحج شمشیر به دست هلهله می کردند و عمرو پیشاپیش آنان بر بلندی ایستاده بود و با آنان سخن می گفت: این ننگ برای مذحج بزرگ است که هانی در خانه ی دشمن باشد و آنان آرام بگیرند. یا هم اکنون با هانی باز می گردیم و یا امارت کوفه را بر سر امیرش ویران می کنیم، تا هرگز شجاعت مردان مذحج از یادها نرود. جماعت به تأیید سخنان عمرو هلهله کردند. ابن زیاد سریع گزارش خواست: چه می گویند؟ واقعا قصد هجوم دارند؟ ابن اشعث گفت: «هانی را می خواهند و اگر چاره ای نکنیم، به زودی همه ی کوفه به آنان می پیوندند و کار را بر امیر دشوار می کنند.» ابن زیاد سریع رو به شریح قاضی برگشت: قاضی چاره ای کن! اگر زبان تو در این شرایط به کار ما نیاید، نبودش بهتر است.» شریح ترسیده قدم به جلو گذاشت: به آنها چه بگویم امیر آنان جز هانی را نمی خواهند.» تو اگر بخواهی، چنان با مردم سخن می گویی که شب را روز می پندارند و روز را شب!» مگر تو چشم و گوش مردم نیستی؟! وقتی تو هانی را زنده ببینی، یعنی همه ی شهر او را دیده‌اند.» بعد رو به ابن اشعث گفت: او را نزد هانی ببر، وقتی او را دیدی به نزد مردم می روی و شهادت می دهی که هانی زنده است. اگر باز هم متفرق نشدند، عمرو بن حجاج را به قصر بیاور تا با او گفتگو کنیم.» هانی بن عروه خون آلود و پریشان کنج اتاق افتاده بود. وقتی در باز شد هانی به سختی در جا نشست. از دیدن شریح قاضی شادمان شد. گفت: شریح تو امین مردم هستی، این چه ظلمی است بر من که تو می بینی و سکوت می کنی!» شریح چهره در هم کشید. گفت: من نیز برای همین به دیدن تو آمده ام، اگر حرفی داری بگو تا به عبیدالله بگویم هانی گفت: از تو فقط یک کار میخواهم. فقط یکی از مردان مذحج یا مراد را از حال من با خبر کن تا پس از آن، این مرد بفهمد، چنین رفتاری با هانی، چه عاقبتی برایش خواهد داشت.» شریح به تأیید سر تکان داد. بعد یکباره از جا بلند شد. گفت: به خدا سوگند من شرم دارم از این که مردی چون هانی را در این حال ببینم.» سپس گفت: آب بیاورید تا هانی سر و روی بشوید و بهترین لباس زربفت را بیاورید و بر تن او کنید که با بزرگان جز به بزرگی نباید رفتار کرده. شریح گفت: «به تو قول می دهم که این کار را خواهم کرد و عمرو بن حجاج را از حال تو با خبر می کنم» به زخم گوشه ی لب هانی دست کشید و گفت:‌ ببین با تو چه کرده اند!» در همین حال در باز شد و ابن اشعث با غیظ به شریح نگاه کرد. به دنبال ابن اشعث در نگهبان با سطل های آب و لباس زربفت وارد شدند. شریح با دیدن آب و لباس مطمئن شد و خرسند برخاست از اتاق بیرون رفت. ابن اشعث با خشم به شریح نگریست. شریح رو به ابن اشعث گفت: سپس او را به تالار میهمانان ببرید و بهترین خوراک و میوه را برایش فراهم کنید.» و رفت. ابن اشعث گیج به او نگاه کرد. 🔻🔻🔻🔻 پشت درب قصر عمرو بن حجاج رو به مردم کرد و گفت: گویا امیر کوفه جز زبان شمشیر نمی فهمد. پس ما نیز به زبان خودش سخن می گوییم شمشیر را از نیام بیرون کشید و بالای سر خود برد. جماعت نیز شمشیرها را بالای سر خود نگه داشته اند و در انتظار فرمان عمرو بودند. در همین هنگام در قصر باز شد و شریح قاضی بیرون آمد. به عمرو بن حجاج نگریست. گفت: پسر حجاج در کار شر شتاب مکن که از عاقبت آن نه تو آگاهی، نه من!، سپس گفت تو به خونخواهی کسی تعجیل می کنی که اکنون نزد امیر نشسته و سخت مشغول حل و فصل امور مهم کوفه است. شبث بن ربعی جلو آمد و کنار عمرو ایستاد. گفت: پس چرا سخن را به درازا می کشی، پسر حجاج را نزد هانی ببر تا او را ببیند و آسوده شود، همین. (مکالمات زیادی بین شریح و عمرو صورت گرفت) عمرو رو به یارانش فریاد زد: این شمشیر تاکنون سرهای بسیاری از مشرکان را از تن شان جدا کرده و هرگز در راهی غیر از خشنودی خداوند از نیام نیامده است. اکنون به نزد پسر زیاد می روم. اگر هانی کشته شده باشد، چه باک که مرا نکشند. پس اگر بازگشتم به درازا کشید، یکپارچه هجوم آورید و هیچ جنبنده ای را در قصر ابن زیاد زنده نگذارید. (قسمت پانزدهم) @HoseinDarabi
👆 آقا انصافا این صوت استاد فیاض بخش رو گوش بدید ۱۰ دقیقه اول احکام "نگاه" رو میگن که قطعا خیلیاشو نمیدونید و تو رساله پیدا نمیکنید ۳۰ دقیقه درباره نهضت عاشورا صحبت میکنن، اصلا از یک دیدگاه خاص و فوق العاده ۱۰ دقیقه آخر هم داستانی رو بعنوان روضه نقل میکنن غوغا میکنن
شریح وارد قصر شد، عبیدالله گفت چه شد؟ شریح گفت: را به قصر آوردم تا هانی را ببیند. شما به تالار میهمانان بروید و با هانی به نرمی گفتگو کنید و عمرو بن حجاج را به من بسپارید. شریح پیش عمرو برگشت، عمرو گفت: گویا فراموش کردید که یاران مذحج آماده جنگ، به انتظار پسر حجاج هستند. پس دیدار با هانی را به تأخیر نیاندازید شریح گفت: «اما من می ترسم عمر و پس از دیدن هانی به خشم آید و به او آسیب برساند.» . شریح گفت: هانی برای دیدن پسر حجاج از من امان می خواهد. عمرو ناباور نگریست. آرام و خویشتن دار به شریح نزدیک شد. گفت: بوی فریب از سخن تو به مشامم می رسد، شريح!» شریح گفت: «از فریب دادن تو، جز مرگ چه چیز عاید من می شود؟! اما خشنودی تو، کوفه را به آرامش می رساند و هانی و امیر نیز می توانند، چاره ای بیاندیشند تا مسلم به دیدار پسر زیاد راضی شود.» ربيع مطمئن و قاطع گفت: هانی هرگز مسلم را به دشمنش نمی‌فروشد شریح گفت: پس امیر چگونه از حضور مسلم در خانه ی هانی خبر یافت!؟ عمرو جا خورد و با تردید به شریح نگریست و خشمگین به اندیشه فرو رفت. شریح احساس کرد عمرو مجاب شده است عمرو خشماگین به راه افتاد. گفت: هم اکنون می خواهم هانی را ببینم!» شریح سریع جلو رفت و راه را بر عمرو بست و گفت: به خدا سوگند! اگر همه‌ی شمشیرهای مذحج بر من فرود آید، تو را به دیدن هانی نمی برم، مگر آن که به رسول خدا و کلام وحی سوگند یاد کنی که او در امان باشد؛ و به جان او گزندی نرسانی عمرو درماند که چه بگوید. به شریح خیره شد. دندان فشرد و با خشم رو به شریح کرد و گفت: به خدا سوگند! اگر بدانم هانی مرا فریب داده است، امان خود را از او برخواهم داشت تا قبيله اش او را به سزای کردارش برسانند. شریح و عمرو در دالان بزرگ قصر از میان نگهبانان به صف ایستاده گذشتند و در انتهای دالان به کنار پنجره ای کوچک رسیدند و شریح ایستاد. عمرو آرام جلو رفت و از پنجره‌ی نورگیر به داخل تالار نگریست. عمرو، دید که هانی در لباسی زربفت بر سکویی کنار عبیدالله نشسته بود و با او گفتگو می کرد و لبخند میزد. عبيدالله میوه ای از سبد برداشت و به هانی داد. عمرو بر افروخته و خشماگین از پنجره سر برداشت و به شریح نگریست. شریح سر به زیر انداخت. عمرو به تندی راه آمده را بازگشت، شریح با خیالی آسوده به دنبال او رفت. شریح گفت: و به هانی خرده نگیر که او عقلش از خشمش پیشی گرفته و صلاح مردم کوفه را در این میداند که به پسر زیاد یاری دهد تا بی آنکه خونی بر زمین بریزد، به فتنه ها پایان دهند. این خدمت هانی، هرگز از دید امیر مؤمنان پنهان نمی ماند؛ و مقامی درخور نزد خلیفه خواهد یافت که دیگران را به حسرت و حسادت واخواهد داشت.» عمرو آرام تر شده و دوباره به راه افتاد و شريح اغواگرانه به دنبال او رفت و گفت: چرا عمرو نباید در جایگاه شایسته ی خود قرار گیرد؟! عمرو ایستاد و در چشمان شریح خیره نگریست. گفت: تاکنون شمشیر من کیسه ی بسیاری را پر کرده و اکنون وقت آن رسیده تا ابن زیاد و خلیفه دریابند که قدرت حقیقی در دست چه کسانی است.» دوباره به راه افتاد. شریح که از تأثیر سخنانش بر عمرو راضی به نظر می رسید، خرسند به دنبال او به راه افتاد و گفت: امیر به من فرمان داده که هیچ کس نباید به خشم یا به آزردگی از درگاه او بیرون برود. همین که عمرو برای یافتن حقیقت، این قدر خویشتن داری کرد، شک ندارم که امیر، مقامی کمتر از امیری لشکر به او نخواهد بخشید.» در همین حال شبث و ربیع از تالار بیرون آمده بودند. ربیع پرسید: هانی را دیدی؟ عمرو نگاهی به او انداخت و بی پاسخ به راه افتاد. شریح و شبث به دنبال او رفتند و در انتهای دالان به مقابل تالار دیگری رسیدند. از داخل تالار همهمه ی جماعتی شنیده می شد که توجه عمرو را جلب کرد. همگی ایستادند و به داخل تالار نگریستند. حدود دویست مرد جنگی مذحج که به همراه عمرو بودند، در تالاری بزرگ نشسته بودند و غلامان قصر با انواع خوراکی و میوه از آنان پذیرایی می کردند. عمرو حیرت زده به آنان نگریست. شریح لبخند زد. گفت: امیر به ما اجازه نداده که میهمانانش را بر در خانه اش به انتظار نگه داریم مردان مذحج از دیدن عمرو خوشحال شدند و او را به داخل فراخواندند. عمرو لحظه ای با تردید به آنها نگریست. بعد آرام قدم به داخل تالار گذاشت. هم زمان وارد قصر شد... (قسمت شانزدهم) @Hoseindarabi
4_5830294074254427437.mp3
12.07M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت دوم @Hoseindarabi
وارد قصر ابن زیاد شد و از دیدن نیروهای عمر و در داخل قصر تعجب کرده بود.عمرو و عبدالله آرام به هم نزدیک شدند. بالبخند گفت: باز هم در زیرکی و کیاست از من پیشی گرفتی! عبدالله منظور او را نفهمید. عمرو سخن خود را ادامه داد: اکنون با دیدن هانی، چیزی را درک کردم که تو پیش از این میگفتی و من لجاجت می کردم. عبدالله گیج به او نگاه کرد. عبدالله کنار دیوار به تماشای مردان مذحج ایستاد که شادمان با هم گفتگو می کردند و میرفتند. سپس سوی در بزرگ تالاری رفت که ابن زیاد و هانی در آن بودند. عبدالله وارد تالار شد. ابن زیاد و هانی را کنار یکدیگر دید، عبدالله انگار تازه معنای سخن عمرو را دریافته بود. خیره به هانی نگریست. ابن زیاد از جا بلند شد و با آغوش باز به سراغش رفت. خوش آمدی عبدالله، آنها که در لحظه های حساس به یاری ما می آیند، پیش و بیش از دیگران به عطایای ما دست می یابند. عبدالله گفت: «پس عمرو بن حجاج هم مردان قبیله اش را برای یاری امیر به قصر آورده؟» هانی از این حرف جا خورد. ابن زیاد با تندی رو به عبدالله کرد و گفت: ام تو با این مرد(هانی) صحبت کن و از عاقبت فتنه ای که به پا کرده آگاهش کن تا بداند که امیر مؤمنان یزید، تاب تحمل آشوب و خیانت را ندارد.» عبدالله و هانی تنها در تالار پذیرایی مانده بودند. هانی حیرت زده به عبدالله نزدیک شد و خیره در چشمان او نگریست. عبدالله گفت: تو به عمرو بن حجاج چه گفتی که این گونه از تو به خشم آمده است؟ هانی با خشم گفت: اگر عمرو حال مرا بداند، لحظه‌ای درنگ نخواهد کرد و مردان مذحج چنان بر پسر زیاد فرود می آیند که مهلت نکنند، شمشیر از غلاف بیرون بکشند.» عبدالله از سخن او تعجب کرد و دریافت موضوع پیچیده تر از آن است که او تصور می کرده است. گفت: تو اکنون با عمرو دیدار نکردی؟!» هانی گفت: «به خدا سوگند من هرگز فریب تو و پسر زیاد را نخواهم خورد. _فریب؟! عبدالله لحظه ای اندیشد. بعد گفت: تو برای من عزیزتر از آن هستی که بخواهم فریبت دهم، اما.... اما گمان می کنم، پسر زیاد از هم اکنون حکومت خویش را بر فریب استوار کرده که اگر چنین باشد، وای بر ما عبدالله نگاهی به هانی انداخت که سربازان او را بر زمین کشیدند و پای تخت بردند و جلو پای ابن زیاد رهایش کردند. عبدالله بن عمیر نیز به دنبال او آرام وارد شد و روبروی ابن زیاد ایستاد. ابن زیاد یکباره از تخت بلند شد و با تازیانه به سراغ هانی رفت. بالای سرش ایستاد و کینه جو تازیانه را بالا برد و گفت: مردک، مردان قبیله ات را به رخ من میکشی و تازیانه را فرود آورد. عبدالله تاب نیاورد و جلو رفت گفت: امير رفتار تو مرا به یاد قیصر روم می‌اندازد، در حالی که انتظار داشتم روش رسول خدا را به یادها بیاوری! ابن زیاد که انتظار مخالفت نداشت، يکباره دست از هانی برداشت و آرام و کینه مند به عبدالله نزدیک شد. گفت: اگر دشمن رسول خدا در خانه ی این مرد پناه گرفته بود، آیا با نوازش با او رفتار می کردی؟ عبدالله گفت: مسلم پسر عقیل، فرستاده‌ی پسر فاطمه، دشمن رسول خداست؟! ابن زیاد تهدید آمیز به عبدالله نگریست و گفت: اگر دل به مسلم داده ای، پس بر ماشوریده‌ای و خونت بر خلیفه ی مسلمانان حلال است و اگر قصد اصلاح داری، پس خلیفه را یاری کن که او در جایگاه رسول خداس خشم ابن زیاد هر چه بیشتر می شد، آرامش عبدالله هم بیشتر میشد عبدالله گفت: به خدا سوگند اگر به راهی که مسلم رفت ایمان داشتم، لحظه ای در یاری اش درنگ نمیکردم 🔻🔻🔻 ابوثمامه روبروی خانه هانی عبدالله بن عمیر را دید که اصرار داشت، وارد خانه ی هانی شود. عبدالله گفت: ابوثمامه، من باید مسلم را ببینم، هم اکنون!» ابو ثمامه به کنایه گفت: از ابن زیاد برای او پیغام داری؟!» بعد نزدیک تر آمد و گفت: یک بار فریب همراهان دروغین را خوردیم و هانی گرفتار شد، این بار عبیدالله تو را برای فریب یاران مسلم فرستاده است؟ عبدالله گفت: «من هم می خواهم از نیرنگ ابن زیاد با مسلم بگویم. او عمرو و یارانش را فریب داده و هانی را در بند نگه داشته ابو ثمامه که هنوز حس عصبی برخورد با عمرو را داشت، می خواست هرچه زودتر از دست عبدالله خلاص شود. گفت: عمرو فریب نخورده، وسوسه های پسر زیاد در نظرش خوشایند آمده و اما تو... بهتر است به افتخارات خود در فارس دلخوش داری و مسلم را با نیرنگ های ابن زیاد رها کنی که او بهتر از تو عبیدالله را می شناسد و پیش از تو خبرها را می داند.» (قسمت هفدهم) @HoseinDarabi
همه ی سران قبایل جمع بودند. مسلم شروع به سخن کرد گفت: درود خدا بر پیامبر اسلام و فرزند دخترش! که جز اصلاح امت جدش به هیچ چیز نمی اندیشد. شما بزرگان قومی هستید که مولایم حسین را به یاری فرا خواندید، در حالی که او از شما یاری نخواست؛ شما به او وعده‌ها دادید، در حالی که او به شما وعده‌ای نداد؛ شما با او بیعت کردید، همان طور که پاره ای از شما و یا پدران شما با علی‌بن‌ابیطالب بیعت کردند. اکنون حسین بن علی در راه کوفه است، تا شما را به راه حق هدایت کند. اما پسر زیاد با نیرنگ و فریب، قصد دارد شما را متفرق کند و او می داند که اگر بزرگان شما را به وعده ها و به ترس و بیم بفریبد، قوم شما هم از او پیروی خواهند کرد. همان طور که پسر حجاج را فریفت. به خدا سوگند! اگر من بخواهم به نیرنگ رفتار کنم، پسر زیاد هرگز به پای من نخواهد رسید. اما از ما دور است که بخواهیم به نیرنگ مردم را با خود همراه کنیم. اکنون که هانی در بند ابن زیاد است، یکبار دیگر از شما اطمینان می خواهم که اگر هنوز بر بیعت خود هستید، آماده باشید که می ترسم ابن زیاد راهی جز جنگ برایمان باقی نگذارد!» همه ی سران یک صدا سخن او را تأیید کردند و آمادگی خود را برای مقابله با ابن زیاد اعلام کردند. مسلم گفت: اکنون که چنین است، به خانه های خود بروید و منتظر بمانید تا به آن چه صلاح مسلمین است، حکم کنم و امیدوارم پیش از آن که ابن زیاد دست به کاری زند که ما را وادار به جنگ سازد، امام به کوفه برسند. همهمه میان جماعت در گرفت. شوق دیدار حسین بن علی(ع) در سخنان‌شان آشکار بود. مسلم رو به ابو ثمامه کرد و آرام گفت: همین امشب حرکت کن و به سمت مکه برو و اگر امام را در میان راه دیدی، بگو سریع تر به کوفه وارد شود که من از نیرنگهای ابن زیاد بر این مردم بیم دارم!» 🔻🔻🔻🔻 ابو ثمامه به خانه رفت، لحظه‌ای به او خیره شد. و گفت: مسلم بن عقیل در خانه‌ی هانی چون مرغ سر کنده به هر سو می رود و هر لحظه سراغ تو را می گیرد و تو در خانه ات خود را حبس کرده ای و... عمرو گفت: می بینی که نه توان حرکت دارم، نه یارای رفتن ابو ثمامه گفت: بر تو چه گذشته عمرو؟! اگر از یاری مسلم پشیمان شدی عمرو گفت: من مسلم را فریب ندادم، آن که او را در خانه اش پناه داده، اکنون در قصر ابن زیاد با دشمن او خوش می گوید و می نوشد و می خورد. ابو ثمامه گفت: «ولی مسلم اخبار دیگری از داخل قصر دارد، که خلاف سخن توست.» عمرو گفت: «من به چشمان خودم بیشتر اطمینان دارم تا خبرهایی که به مسلم می رسد و دیگر حاضر نیستم در کاری وارد شوم که بهره اش از آن دیگران است و مصیبتش از آن من! به مسلم نیز بگو در خانه ی مطمئن تری پناه بگیرد تا جانش در امان باشد. 🔻🔻🔻🔻 در کوچه های کوفه هیچ جنبده ای حرکت نمی‌کرد، ماموران ابن زیاد هانی را به میدان‌گاه بزرگی آوردند. مأمور شمشیر بیرون کشید و به سوی هانی رفت، گفت: سرت را پایین بیاورا هانی با خشم به او نگریست. گفت: در کشتن خود، به تو کمک کنم؟! لعنت بر تو هانی فریاد زد: انا لله و انا اليه راجعون» و مأمور شمشیر را بر گردن او فرود آورد و به یک ضربه، سر از تنش جدا کرد. رهگذر به تندی از سمت دیگر کوچه دوید و در حالی که دور می شد، پیوسته فریاد میزد: هانی را کشتند...! هانی را کشتند....! هانی را کشتند...! هانی را کشتند. (قسمت هجدهم) @HoseinDarabi
کتاب نامیرا + علی‌اززبان‌علی (۱۵%تخفیف) https://bookroom.ir/track/1900 لینک خرید کتاب نامیرا (۱۰%تخفیف) https://bookroom.ir/fb/2060 خاطرات سفیر(خاطرات۱۰% تخفیف) https://bookroom.ir/track/2100 روش دوم خرید: نام و تعداد کتاب‌های مورد نظر خود را به شماره ۱۰۰۰۳۰۲۲ ارسال کنید 🔴سفارش تعدادبالا، ۲۰ تخفیف تعلق خواهد گرفت
عبدالله بن عمیر وسایل سفر را جمع می کرد و بر اسبان و شتران می گذاشت. ام وهب ناراضی و دلگیر به در اتاق تکیه زده بود و به او نگاه می‌کرد. عبدالله حال ام وهب را می فهمید، نگاهی به ام وهب انداخت و گفت: اگر بخواهی همه‌ی راه، همین جور بغ کرده همراهم باشی، بعيد میدانم به فارس برسیم. ام وهب آرام به او نزدیک شد. گفت: تصمیم عجولانه ای گرفته ای، کمی فکر کن!» عبدالله گفت: «دیشب تا صبح فکر کردم. راه دیگری نیست. اگر به ابن زیاد کمک کنم که جز نیرنگ شیوه ای ندارد و جز خواری برای کوفیان نمی‌خواهد؛ و اگر با مسلم همراه شوم که هیچ امیدی به کوفیان ندارم. آن که تندتر از دیگران بود()، پیش تر از آنها به مسلم پشت کرد و فریب خورد. اما در جهاد با مشرکان، لااقل از پشت سر خود اطمینان دارم. عبدالله از مقابل قوم بنی کلب که برای جنگ با ابن‌زیاد آماده می‌شدند، گذشت. گروهی درحال تعمیر نعل اسب‌های خود بودند، و به گروهی رسید که تمرین شمشیرزنی و تیراندازی می کردند. گروهی دیگر شمشیرهای خود را تیز می کردند. یکی دو نفر از مردان فریاد زدند که عبدالله آمد! عبدالله و ام وهب با عبدالاعلی روبرو شدند و کم کم همه دور آنها جمع شدند. عبدالاعلی گفت: خوش آمدی عبدالله! عبدالله پرسید: «اینجا چه خبر است؟ به جنگ روم می روید!؟ » زبیر گفت: «شیرین تر از جنگ روم! تو در بهترین لحظه تصمیم خود را گرفتی که اگر دیرتر آمده بودی، هیچ نصیبی از پیروزی کوفیان نداشتی.» عبدالله گفت: «من هرگز با سپاهی همراه نمی شوم که قصد جنگ با مسلمان دیگری دارد، حتی اگر امیر بی لیاقتی چون ابن زیاد باشد.» ربیع که هنوز بر تردید خود چیره نشده بود، با سخن عبدالله مستأصل ماند پرسید: تو چگونه ابن زیاد را سرزنش می کنی، اما حاضر به یاری فرزند رسول خدا نیستی؟! اگر حسین را به عدالت و حقیقت می شناسی، پس چگونه به خلافت یزید تن می‌دهی؟! آیا فرزند علی شایسته‌ی خلافت نیست...؟ ربیع حرف های بسیاری داشت، عبدالله که به صداقت ربيع يقين داشت، آرام سر تکان داد و گفت: شما حسین بن علی را چگونه شناختید؟! کوفیان از ظلم یزید به حسین پناه برده اند، در حالی که نه یزید را آن گونه که هست میشناسند و نه حسین را. من هم حسین بن علی را بیش از هر کس به حکومت شایسته تر می دانم، حسین به خلافت زینت می بخشد، در حالی که خلافت به او زینت نمی دهد. حسين شأن خلافت را بالا می برد، در حالی که خلافت شأنی بر او نمی افزاید. خلافت به حسین نیازمندتر است، تا او به خلافت. اما سوگند به کسی که پیامبر را فرستاد، هیچ یک از شما، تحمل عدالت خاندان علی بن ابی طالب را ندارید. آن که خاندان علی را می شناسد، به مردم بگوید که اگر حسین به خلافت برسد چه می کند. بگوید که: آنچه به ظلم و بی عدالتی اندوخته‌اید، اگر به مهریه‌ی نکاح زنانتان رفته باشد، باز پس می گیرد و به صاحبش باز می گرداند و چنان در هم آمیخته شوید که پست ترین شما به مقام بلندترین شما برسد و بلندترین شما به مقام پست ترین تان... من از مسلم فقط یک پرسش دارم؛ چرا به مردمی اعتماد کرده که دو بار آزموده شده اند؛ و هر بار یاری کننده‌ی خود را به دشمنش واگذاشتند؛ و من به خدا پناه می برم که حسین را به دست دشمنانش خوار کنم.» میان جماعت هیاهو بلند شد زبیر گفت: تو به مرگ سزاوارتری تا همراهی یاران حسین! مردان در تأیید سخنان زبیر، شمشیرهای خود را بالا بردند و هلهله کردند. عبدالاعلی که برای جان عبدالله احساس خطر کرد، سریع جلو رفت و ایستاد. گفت: من اجازه نمی دهم ننگ کشتن عبدالله بر بنی کلب بماند، هر چند با ما همراه نباشد.» زبیر گفت: زودتر به فارس باز گرد که بنی کلب دیگر تاب تحمل تورا در قبیله ندارد عبدالاعلی گفت: تا وقتی من زنده‌ام، عبدالله دیگر در بنی کلب جایی ندارد 🔻🔻🔻 گروه بسیاری از مردان شمشیر به دست، گرد خانه‌ی هانی جمع شده بودند. مسلم بن عقیل لباس رزم پوشیده و شمشیر به کمر بسته، از خانه بیرون آمد. به دنبال مسلم، گروه سران قبایل بیرون آمدند. مسلم رو به آن ها برگشت و گفت: تو قبیله اسد را فرماندهی کن عباس بن جعده فرماندهی مردان برد را به عهده می گیرد! و تو نیز با تمیم و همدان یکراست به سوی قصر حرکت کنید!» شمشیر از نیام بیرون کشید و فریاد زد: الله اكبر... الله اكبر...) و همگی حرکت کردند. از گذرهای کوفه عبور می کردند و در هر گذر بر شمار یاران مسلم افزوده می شد. مردم با شمشیر و چوب و چماق فریاد زنان می دویدند و به عبیدالله و یزید لعنت می فرستادند و درود خود را نثار حسین بن علی و مسلم بن عقیل می کردند. (قسمت نوزدهم) @HoseinDarabi
4_5832545874068112798.mp3
9.77M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت سوم @Hoseindarabi
قسمت بعدی نامیرا (قسمت بیستم) بنظرم من زیباترین قسمته
پای برکه ای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمير و ام وهب پای سفره‌ای مختصر شام می خورند. عبدالله ناگهان صدای سم اسبی به گوشش رسید، سواری نزدیک شد و گفت: سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور؛ می خواهم به کوفه بروم، از راه آمده مطمئن نیستم. یکباره اسبش که پیدا بود راه درازی را یک نفس آمده بود نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار که دست کمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد کشید و از حال رفت. عبدالله زیر بغل مرد را گرفت، کمی بعد به حال آمد و وقتی خود را پیدا کرد، سراسیمه به سینه اش دست کشید و از وجود چیزی در زیر لباسش مطمئن شد. مرد دوباره از حال رفت. ام وهب گفت: پیداست چیز گرانبهایی با خود دارد. عبدالله در حالی که به مرد مینگریست و می اندیشید، کم کم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید که پیش تر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزه هایی که بالا و پایین می رفتند و خون آلود می شدند. خیمه هایی که در آتش میسوختند، اسبانی که بر جنازه‌های بی‌سر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، کودکانی که از شلاق ها می گریختند، یکباره عبدالله وحشت زده چشم باز کرد. ام وهب گفت: این مرد تنهاست! تاکنون ندیده ام از مردی تنها و خسته این گونه بترسی عبدالله گفت: ترس!؟ نه! من از او نمی ترسم. اما حضور او مرا از چیزی می ترساند. دوباره همان کابوس، خدایا این چه دلشوره‌ای است که سینه ام را می‌درد عبدالله به مرد گفت: از کوفه چه می‌خواهی؟ من همان میخواهم که همه‌ی اهل کوفه میخواهند عبدالله گفت: پس تو هم خبر حمله‌ی مسلم و یارانش را به قصر ابن زیاد شنیده ای! مرد جا خورد مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟! ام وهب گفت: ابن‌زیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند عبدالله حالا كاملا دریافته بود که مرد غریبه، مسافری عادی نیست. پرسید: تو که هستی مرد؟! مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت: اسبت را به من بفروش هر بهایی بخواهی می‌دهم. مرد گفت: شما در این بیابان چه می کنید؟ عبدالله گفت: «ما به فارس بازمی گردیم، تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.» مرد گفت: شما از چه می گریزید؟! اگر همه‌ی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.» عبدالله مبهوت ماند وگفت: من اسبم را به تو می دهم فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!» من بنده‌ای از بندگان خدا هستم که به یگانگی او و رسالت محمد شهادت داده ام و اکنون حسین را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم که آن چه می گویم و آن چه می کنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.» عبدالله بر سر مرد فریاد کشید: مسلمانی ات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم؛ و جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم. مرد خونسرد گفت: لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچه ی دنیای خویش کردند؛ و وای بر شما که نمی دانید بدون امام، جز طعمه‌ای آماده در دست اراذلی چون یزید و ابن زیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسين، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟ عبدالله به سوی او رفت. گفت: من هم پسر فاطمه را شایسته تر از همه برای خلافت مسلمانان می دانم، اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش، آنها را آزموده اند و اکنون نیز با فریب ابن زیاد به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. مرد آرام گفت: آیا حسین اینها را نمی داند؟! اگر می داند، پس چرا به کوفه می آید؟ مرد گفت: او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایت شان کند. عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آنها نیاز به هدایت ندارند؟» مرد گفت: «آنها که برای حج در مکه گرد آمده اند، هدایت شان را در پیروی از یزید می دانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همان طور که برادرش را کشتند. و اگر امام را در خلوت می کشتند، چه کسی می فهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟ خواست برود رو به عبدالله برگشت و گفت: و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین می پرسم. ومن حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می خواهم. و من حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟ و رفت. عبدالله برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد: صبر کن، تنها هرگز به کوفه نمی رسی! مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: بهای اسب چقدر است؟ دانستن نام تو! مرد سوار بر اسب شد: من هستم، فرستاده ی حسین بن علی! و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت. (قسمت بیستم) @HoseinDarabi
👆اینو همه بخونن، حتی اگر کلا نخوندید، زیباترین قسمت هست، البته قسمت آخر هم بسیار زیباست
ام وهب سوار بر شتر بود و عبدالله با پای پیاده افسار شتر را در دست داشت و در بیابان پیش می رفت. سخنان قيس‌بن‌مسهر در ذهنش طنین می افکند و بارها تکرار میشد: 《حسین حجت خدا بر کوفیان است. من برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. من حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟》 ناگهان چشمش به انس بن حارث افتاد که تک خیمه اش هم چنان نزدیک همان گودال برپا بود. ایستاد و رو به ام وهب برگشت. ام وهب گفت: او همان مردی نیست که هنگام آمدن دیدیمش؟ عبدالله خیره به خيمه گفت: آری! همو می گفت؛ منتظر یارانی است که از مکه می آیند. و رو به ام‌وهب برگشت و گفت: او گفت که بزودی مشركان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان می شوند و بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را در همین گودال می کشند و بر کشته‌اش پای می افشانند. آن مرد کیست؟!» عبدالله به تندی افسار اسب را کشید و به سمت انس به راه افتاد. انس در همان گودال در حال نماز خواندن بود. عبدالله هر چه به او نزدیک تر می شد، صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و سم اسبان و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رودخانه دور و نزدیک به گوش عبدالله میرسید. وقتی به سجده رفت گویی بر خاک افتاده است. این بار عبدالله از روبرو به او نزدیک شد. شتر را پای گودال نشاند و ام وهب پیاده شد. هر دو منتظر ماندند تا نمازش به پایان رسید. آرام سر بلند کرد و به عبدالله نگریست. عبدالله گفت: «سلام بر انس بن حارث!» سلام به عبدالله بن عمیر، خوش آمدی! تو به راستی از آن روز تا کنون این جا مانده ای؟ انگار دیروز بودا» دیروز نبود، دو ماه پیش بود انس گفت: «دیگر چیزی به محرم نمانده، به زودی انتظار من هم به پایان می رسد. پس تو تاکنون در انتظار حسین بن علی این جا مانده ای؟ جز او کسی را میشناسی که ارزش این همه انتظار را داشته باشد؟ ام وهب جلوتر رفت و گفت: امام در راه کوفه است، و تو در نینوا به انتظار او مانده ای؟ انس گفت: «امام هرگز به کوفه نمی‌رسد. او و خاندانش همینجا با سپاه ابن زیاد روبرو خواهند شد.» عبدالله چون شاگردی مطيع، وارد گودال شد و روبروی انس به زانو نشست. گفت: . انس گفت: به خدای محمد سوگند میخورم، که بعد از او در وحی بسته شد! حالا تو چگونه خبری را می گویی که جز پیامبران نمی گویند؟! من بنده‌ای از بندگان خدا هستم که شهادت می دهم محمد آخرین فرستاده ی اوست. علی ولی اوست و حسین امام و هدایتگر من. آن چه من می گویم، خود از رسول خدا شنیدم که فرمود؛ به زودی فرزندم حسین در عراق کشته خواهد شد، پس هر کس که در آن زمان حاضر بود، او را یاری کند. ام وهب جلو آمد. رو به عبدالله گفت: به خدا سوگند! هرکس جز انس بن حارث که از صحابه‌ی رسول خداست، این سخن را می گفت، باور نمی‌کردم. بعد رو به انس پرسید: اما نمی فهمم، چرا تو در نینوا مقيم شده ای؟» انس برخاست و از گودال بیرون آمد و گفت: آن روز که با سپاه علی بن ابی طالب برای جنگ صفین عازم بودیم، چون به اینجا رسیدیم، سپاه در آنجا توقف کرد؛ و امام از اسب پایین آمد و در این مکان ایستاد و رو به ما فرمود؛ در همین جا سپاهی از کوفیان به فرزندم حسین یورش خواهند برد؛ و او را در این گودال خواهند کشت و خاندانش را به اسارت خواهند برد.» اشک در چشمان ام وهب جمع شد. عبدالله خشماگین برخاست و به سوی انس رفت. گفت: اگر چنین است که تو می گویی، پس چرا این جا به انتظار مرگ مانده‌ای؟! مگر خداوند نفرمود، سرنوشت هیچ قومی را جز به دست خودش تغییر نخواهد داد؟! تو چگونه تسلیم تقدیری شده ای که ننگی ابدی به دنبال دارد؟!» انس خونسرد گفت: چه کنم؟ حسین‌بن علی را نصیحت کنم؛ که با یزید بیعت کند، یا یزید را وادارم؛ که حق خاندان رسول خدا را پاس دارد؟!» عبدالله لختی اندیشید. بعد یکباره به یاد مسلم بن عقیل افتاد: مسلم!» بعد رو به ام وهب گفت: پیش از آن که امام به کوفه برسد، می‌توان به یاری پسر عقیل، این زیاد را به زیر کشید و سپاه کوفه را برای یاری امام تجهیز کرد.» و به ام وهب خیره شد و منتظر تأیید او ماند. (قسمت بیست ویک) @HoseinDarabi
4_5839445429791491008.mp3
11.83M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت چهارم @Hoseindarabi