eitaa logo
﴿ حسینیهــ دل ﴾
34 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
839 ویدیو
78 فایل
﷽ دنیادنیاحرف دنیادنیاواژه‌هاےژࢪف دنیادنیاجملہ‌وجملہ‌وجملہ‌هم نمےتواندجاےخالۍتورا پرکند... پس ڪےمیایۍآقاجان؟ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ناشناس :)⇩ https://harfeto.timefriend.net/16366125557117 ۞ کپی به شرط دعا برای فرج✔ پلی مستقیم بہ ادمین⇦ @zeyton_11
مشاهده در ایتا
دانلود
تباه بودن اونجا ک هروقت کارمون گیر افتاد نشستیم سرِ سجاده گفتیم الهی العفو..! بعدشم زدیم زیرش یادمون رفت
حاج‌حسین‌‌آقایڪتا ..توصیه میڪنم ـ جوان ها اگر بخواهند از دستِ شیطان راحت شوند ـ {عشق بھ شهادت} را در وجودِ ـ خود زندھ نگه دارند . . . بقول‌شهیدحاج‌امینے خُدایا بسیار عاشقَم ڪُـن :)
هدایت شده از  "لـمـحبة قدوم الـقائــد"
! طبق ایشون تولدشون ۲۰ اسفند ماهه ! ولی طبق تاریخ روی سنگ ۱ فروردین! و طبق این خبر احتمالا تولد امروز فقط روی شناسنامه ایشون هست:)... و تولد اصلی ۱ فروردینه! |منبع خبر فعلی : کانال گردان نظامیون| @Soldier_waiting
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠چگونگی زیارت رسول الله(ﷺ) از راه دور ❇️یکی از یاران امام رضا علیه السلام می‏گوید: خدمت آن حضرت عرض کردم: بعد از نماز فریضه چگونه بر رسول گرامی صلی الله علیه و آله سلام فرستم [و حضرتش را زیارت کنم]؟ فرمود: ❇️خطاب به آن حضرت می‏گویی: «السَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَبدِاللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَةَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللَّهِ...؛ ❇️سلام بر تو ای رسول خدا و رحمت و برکات خدا بر تو باد، سلام بر تو ای‏محمّد بن عبداللَّه، سلام بر تو ای اختیارشده خدا، سلام بر تو ای محبوب خدا...» 📚بحارالانوار، ج ۹۷، ص ۱۸۱، ح ۳ و قرب الاسناد، ص۱۶۹؛ (کلیات مفاتیح نوین، ص۲۲۹) 🌐 گروه تولیدات رسانه ای امین قم
🌗شب از شب‌های مبارکی است و برای آن چند عمل ذکر شده است: ۱- شیخ در مصباح فرموده روایت شده از حضرت ابوجعفر امام جواد علیه السلام که فرمود: در رجب شبى است که بهتر از هر چیزی است که ☀️آفتاب بر آن می‌تابد و آن شب بیست و هفتم رجب است که در صبح آن پیغمبر خدا صَلَّى الله علیه و آله به رسالت مبعوث گردید. و هر کس از شیعیان ما در آن شب اعمال را انجام دهد، اجر عمل در را می‌برد. خدمت آن حضرت عرض شد که عمل در آن شب چیست؟ فرمود: بعد از نماز عشاء، سحر پیش از نیمه شب بیدار شو و رکعت یعنی شش نماز دو رکعتی اقامه کن. (که در هر رکعت و سوره‌اى از سوره‌هاى کوچک و یا مفصّل که سوره مفصل از سوره محمّد است تا آخر قرآن) پس از اتمام نماز؛ سوره را مرتبه و هفت مرتبه، و قُلْ یا اَیُّها الْکافِرُونَ را هر کدام را هفت مرتبه و اِنّا اَنْزَلْناهُ و و آیه الکرسى هر کدام را هفت مرتبه بخوان و بعد از اتمام این سوره‌ها، دعای ذیل خوانده شود: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَریکٌ فى الْمُلْکِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِىُّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبیراً اَللّهُمَّ اِنّى اَسئَلُکَ بِمَعاقِدِ عِزِّکَ عَلَى اَرْکانِ عَرْشِکَ وَ مُنْتَهَى الرَّحْمَهِ مِنْ کِتابِکَ وَ بِاسْمِکَ الاْعْظَمِ الاْعْظَمِ الاْعْظَمِ وَ ذِکْرِکَ الاْعْلىَ الاْعْلىَ الاْعْلى وَ بِکَلِماتِکَ التّامّاتِ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اَنْ تَفْعَلَ بى ما اَنْتَ اَهْلُهُ . پس از این دعا کرده و عرض به بارگاه احدیت داشته باشید. ۲- انجام غسل در این شب مستحب است. ۳- اقامه نمازی که در شب نیمه رجب ذکر شد. ۴- زیارت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام که افضل اعمال در این شب است و از براى آن حضرت در این شب سه زیارت ذکر شده است که در باب زیارات در مفاتیح الجنان آمده است.
عیدتون مباک😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ حسینیهــ دل ﴾
#پارت317 بچه را بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق در فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید: –از
احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول می کشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی روبدن. لقمه‌ی دهانم را قورت دادم و دست ازغذا کشیدم. تکیه دادم به صندلیی‌ام و در چشم های مادر دقیق شدم. می توانستم منظورش را از این مقدمه چینی بفهمم. نگاهی به مژگان انداختم. لبخند رضایت آمیزی روی لبهایش بود. –چی شده مامان؟ اصل مطلب روبگید، این حرفها رو وکیلمون دفعه‌ی پیش به خودمم گفت، حرف تازه ایی نیست. منم می دونم طول می کشه تا حکم رو بدن. مادر مِن ومِنی کرد و گفت: –راستش دلم واسه زن وبچش می سوزه، حالا پدر اون بچه ها یه غلطی کرده بچه هاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. بارفتن کیارش ببین چطورتوی خانواده ی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستهای خودمون یه خانواده دیگه رو مثل شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُرخورده وافتاده و اونم ازترسش فرارکرده. باچشم های گردشده نگاهش کردم. –مامان این حرفها روشما دارید می زنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید. –اون موقع حالم خیلی بدبود و فکر می کردم فقط باقصاص دلم خنک میشه. اما حالا می بینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟ التماس‌های زن و بچه‌اش هم دلم رو می سوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونها هم بهم ریخته. نفس عمیقی کشیدم. –مامان جان من که گذاشتم به عهده‌ی خودتون هر جورصلاح می دونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن ودخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودند به خصوص دخترش. مژگان فوری خودش را به میز ناهار خوری رساند و نشست صندلی کناری من و رو به مادر گفت: –مامان جان دیدیدگفتم آرش موافقه. آرش اونقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه. سوالی نگاهش کردم. –حالاچی شده این قضیه اینقدر یهو براتون مهم شده؟ مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت وگفت: –خب چون خودم توی شرایطی هستم که می تونم اونارو درک کنم. تنهایی خیلی سخته بخصوص بابچه، حالا من یدونه بچه دارم اینقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره می خوادچیکارکنه؟ پوفی کردم و گفتم: –مگه توتنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسرداری؟ سرش را پایین انداخت و گفت: –نه همه چی هست. منظورم این چیزها نبود. بعدهم بلندشد و به طرف اتاق رفت. سرم را به طرف مادر خم کردم و آرام گفتم: –این چی میگه؟ –هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه. میگه آرش از این که من توی این خونه ام ناراحته. یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنها جنس خودشان را بهتر از هر کسی می شناسند. حتی اگر هم کوتاه می‌آمد این مژگان بود که ناسازگاری می‌کرد. –مامان این خیلی بی انصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت... مادر حرفم را برید. –همون دیگه، میگه آرش من رومقصر می دونه و ازدستم ناراحته. آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم... واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم. دستهایم را در هم گره زدم و گفتم: –باشه مامان، هرچی شما بگید. هم رضایت می‌دیم، هم باهاش صحبت می کنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم. همیشه درک داشته باشیم. مژگان حالا که می‌بینه... مادر بلندشد و نگذاشت ادامه دهم. با گفتن هیس سرم را در آغوشش گرفت و با بغض گفت: –همه ی امید ما تویی پسرم. میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت می‌شنوه. سرم را عقب کشیدم و آرام گفتم: –شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب می‌کشید. چرا اینقدر ملاحظه می‌کنید آخه؟ مادر دوباره نشست. آهی کشید و کنار گوشم گفت: –من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم. همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه. بعضی راهها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره. پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده شادی باشیم. چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس... ✍ ... .....★♥️★.....
﴿ حسینیهــ دل ﴾
#پارت318 احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول می کشه تا به اون مرحل
بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشی‌اش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد. نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم. بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم: –قضیه ی خونه چی شد؟ –به گهواره سارنا زل زد و گفت: –همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد. تعجب کردم. –از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟ –نه هنوز. ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه می کنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. امدنش که باید بیاد برای سند زدن. راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره... حرفش را بریدم. –در گیره یا گیره؟ شانه ایی بالا انداخت. –نمی دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی می کنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه روهم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم. –ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟ لبخندرضایت آمیزی زد و گفت: –نه، اصلا. من برای توهر کاری می کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش... بعددستم را گرفت و ادامه داد: –آرش، مثل اون موقع هاشوخی کن، سربه سرهمه بزار...دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده. آهی کشیدم وگفتم: –آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم. من فقط امدم بهت بگم ازاین که تو وسارنا پیش ماهستید خوشحالم. اگه کاری یامشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره بایدعادت کنم. – پرسید: –به چی؟ –به همه چی...به شرایط... آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلندشدم و کنار گهواره‌ی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش وگفتم: – بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگارکیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه. مژگان هم امد کنارم ایستاد. –حالا بزاربزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا را نوازش کردم و گفتم: –به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود. مشکوک نگاهم کرد. تازه فهمیدم خودم را لو داده‌ام. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم: –راستی قرارشد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کارخوبیه، ولی نمی خوام فکرکنی من دخترطرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم امده و این موضوع نگرانت کرده. من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین. با دهان باز نگاهم کرد و به تِته پِته افتاد. –نه...نه... آرش من اینجوری فکرنکردم، من فقط نمی خواستم تو دوباره... –من می دونم توچه فکری کردی، دیگه مهم نیست. خجالت زده سرش را پایین انداخت. –آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی. –آخه اون موقع ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم. دلخور روی لبه‌ی تخت نشست و گفت: –ولی تو به من قول دادی درعوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل... –خوب الانم میگم. توگفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده، فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی. فقط نگاهم می کرد. –مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمی‌خوره. فقط باید صبر کرد. سخت ترین کار دنیا. ✍ ...
*راحیل* وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود. خیلی کند پیش میرفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت: –پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمی‌دونه‌ها، آخرشم میگه وظیفت بوده. شقایق از آن دخترهای زود جوش بود. از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را می‌شناسیم. نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم: –تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟ جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت: –صبح مگه برات توضیح نداد؟ –چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته. شقایق چشمکی زد و گفت: –برام عجیب بود که خودش امد برات توضیح داد. فکر می‌کردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد: –سحر می‌گفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدوزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظه‌تره. ما که تو این مدت موفق نشدیم. –شما تو اتاقاتون کار می‌کنید یا دیگران رو رسد می‌کنید؟ خندید و گفت: –رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه. ابرویی بالا دادم و گفتم: –بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت امد تو دستم. شقایق حق به جانب گفت: –بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. حرفهایش غرق فکرم کرد. مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند. تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم. بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستاده‌ی گوشه‌ی اتاق شیشه‌ایی سویشرتم را برداشتم. باصدای کمیل برگشتم. –ساعت کاری خیلی وقته تموم شده‌ها. هیکل چهارشانه وقد، بلندش چارچوب کوچک درشیشه ایی اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانه‌اش را در دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم. –می‌خواستم برم از آبدارچی شماره آژانس... حرفم را برید. –من رو به اندازه‌ی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟ دستپاچه گفتم: –این چه حرفیه؟ نمی‌خوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساس هستن. بی‌توجه به حرفم گفت: –شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمی‌دارم میام. با دهان باز نگاهش کردم. خوب می‌دانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم. لبخندی مهربانی زد و کمی جلوتر آمد. –پس چطور به راننده آژانس اعتماد می‌کنید؟ نگاهم را پایین انداختم. –کمیل گفت: –میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟ –بفرمایید: –لطفا همه‌چیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد. – من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمی‌ترسید؟ قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبه‌ی رئیس گونه‌اش خبری نبود. بدون هیچ منیّت. سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت. من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را می‌کند. شانه‌هایم خسته بودند. دیگر نمی‌توانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم. چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. –امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید. ✍ ... .....
چشم‌هایم را باز کردم و گفتم: –نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشم‌هام یه کم خسته شدن. به روبرو خیره شد. –من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه... –نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربه‌ی خوبیه برام. کم‌کم عادت می‌کنم. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت: –ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم. از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: –دستتون درد نکنه. انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد. فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامه‌ها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب می‌کردم که سوگند به گوشی‌ام زنگ زد و گفت که نمره‌های درسهایمان آمده است. از صبح به بهانه‌های مختلف تلفن روی میز زنگ می‌خورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق می‌گشت و سراغش را از من می‌گرفت. چون شقایق مدام به اتاقها سرک می‌کشید. بیخودی وقتم گرفته میشد. فوری سیستم را روشن کردم تا نمره‌ها را ببینم. همینطور که شماره دانشجویی‌ام را وارد می‌کردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم. دنبال نمره‌ها بودم که صدای تلفن دوباره درامد. صدایش خیلی روی اعصاب بود. گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم... صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بی‌توجه به صدا‌ نمره‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراندم. درسی که می‌ترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیه‌ی نمره‌ها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم: –خدایا شکرت. هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد. «وای خدا دوباره این جذبه گرفت» کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم. –سلام. جلو امد و کنار میز ایستاد و پرسید: –حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم. باهمان خوشحالی گفتم : – سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟ دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟ لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم. –نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟ چشمهایش را روی میز چرخاند. –همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست. زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم. –وای ببخشید، نمی دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم. –می خواستم زودتر نمره هام روببینم. جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمره‌ها گفت: –آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره. بعداخمی کرد. –البته این همه هم خوشحالی نداره، –اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. –خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید. چشم‌هایم گرد شد. بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد. –چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا. نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر می‌مو‌نید و به کارهاتون می‌رسید. به طرف در حرکت کرد و رفت. "یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن." البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام می‌داده؟ دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چاره‌ایی ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم." با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم. –بله. –من میرم پارکینگ شما هم بیایید. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم. پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد. –از این ور بیایید. با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکن است بترسم. وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم: –شما میرفتید، من با سعیده برمی‌گشتم. نگاهم کرد. – یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه. در دلم قند آب شدم و گفتم: –الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟ ✍ .....