eitaa logo
حسـینـیه هـمّـت
9 دنبال‌کننده
243 عکس
3 ویدیو
0 فایل
✓ مقـام معـظم رهبـری: «ما در بیان زندگی‌نامه‌ی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی اینها را تبیین کنیم، ایـن مهـــم اسـت.» 📌 تولید و آرشـیو محتـوا « کــپی با ذکـــر شــریف صــلـوات »
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 عادت آقا مرتضی این بود که اگر در یک جمع یا مهمـانی قرار میگرفت و خوردنی و یا شیرینی می آوردند، یکـی کـه بـر می داشت، نمی خـورد! و به صاحب خانه می گفت: «می تونم یکی هـم اضافه با خودم ببرم؟!» و بر می داشت. می گفت: «می بـرم تـا بـا خــانواده بخـورم.» 💠 می گفت: «آدم نبـاید اهـل تک خـوری باشد! باید سـعی کند که شـیرینی های زندگی اش را با خانواده اش سهیم باشد. این امر در ایجاد اُلفت بین زن و شوهر خیلی مؤثـر است.» 💠 از جمله چیزهایی دیگری که در ایجـاد اُلفت بین زن و شوهـر مؤثـر می دانست؛ برگـزاری نمـاز جمـاعت خـانوادگـی بـود. 📚 همسفر خورشید / علی تاجدینی
🌷 شهـیده عـزت المـلـوک کـاووسی 🌷 دانشجوی پزشکی دانشگـاه تهـران شهـادت: ۲۲ بهـمـن ۵۷ محل شهـادت: خيابان دریـاباری تهـران مدفن: بيمارستان امـام خمینی (ره) تهـران ✳️ خاطره یک دوست:عزت الملوک به فقيرترین قشـرهای مـردم در زاغـه های حلبی آبـاد سرمیزد. بيماران محـروم را باخود به بيمارستان می آورد ودرصف پذیرش درمانگاه می ايستاد و تا درمان نهـایی آنها را همـراهی میکرد و همـه این کـارهـا را مخفيانه انجام میداد. در برابر مصادیق حـق، بسيار فروتن و در برابر ناحق بسيار محكم بود. امـام را خوب می فهميد و مـريدش بود. 🌹 دکتر کاظمی: «وقتی خبـر شهـادتش هنگام امدادرسـانی به ما رسید؛ شبـانه پدر و مـادرش رامطلع کردیم. خیلی متأثر شدند. با پیشنهاد ما هم موافقت کردند که پیکر را دربیمارستان دفن کنیم. روز بعد به بهشت زهرا س رفتیم و گفتیم می خواهیم جنـازه را ببـریم شهرستان و به این صورت جنازه را تحویل گرفتیم و آمدیم درهمین مکان که قبلاً باند هلی کوپتر بود، قبری کندیم و پیکر مطهرش را بخـاک سپردیم.» ✍️ گزیده ای از وصیتـنامه « واکنون، ای خــواهر و بــرادر! بر ماست که خویشتن خویش را شناخته و دریابیم که راهمان چه طولانی؛ مسئولیتمان چه سنگین و آرمانمان چه والاست. برماست که خدا را بشناسیم و تنها در جستجوی رضای او باشیم تـا شـایستگی این را بیـابیم که خـداگـونه شـده وخلیـفه او درزمین باشیم. بـرماست کـه راه این شهیدانِ صدیق را ادامه داده و بهای خونِ گران قدرشان را از یـاد نبـریم.»
💠 آمبولانسی داشتیم که دائم رسیدگی میشد. سابقه خـرابی نداشت. در راه برگشت از منطقـه، در یک سرپایینی خـاموش شد. هرچه استارت زدم روشن نشد.از تعمیرگاه ارتش هم آمدند اما فـایده ای نداشت. لذا تصمیم برآن شـد تا شـب نشده یک تانکـر بیـاید و بکسـل کند. اما وقتی به آمبولانس وصـل شد، گـاز که میداد خاموش میشد! گفتم: «فایده نداره، بعداً می آییم آنرا میبریم.» 🌹 صبح زود رفتم سراغش. تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی صخره مانند که دقیقـاً روبـروی مـاشین بود. دیدم تعـدادی پـلاک و استخوان افتاده بود. پیکر مطهـر هفت شهید بودند. بچـه ها را خبـر کـردم و پیکـرها را داخـل ماشین دیگـری گذاشتیم. بطـرف آمبولانـس کـه رفتم، بچه هـا فکر کردند من فـراموش کرده ام ماشین خـراب است؛ خندیدند! اما ماشین با همـان استـارت اول روشـن شـد! 🎙راوی: محمد احمدیان 📚 برگـرفته از کتاب تفحـص (با اندکی تغییر) "صـلواتی هدیه کنیم به ارواح مطــهر شهــدا"
🌹 بعداز کـربلای پنج، همه دوستانش برگشتند؛ الا هـادی من. بهم گفتند: «ماشینمون جا نداشت هـادی نیـامد!» امـا چهـره ها، چیـز دیگری نشـان می‌داد. هفتـه هـا گذشت واز پسـرم خبـری نشد. مضطرب بودم. اتفاقی یکی از هم کـاروانی های پسرم را دیدم. گفتم: «اگـر شهـید شـده، بگـویید طـاقت شنیدنش را دارم.» ناچـاراً گفت: «هـادی شهید شد و جنازه‌اش به همراه تعدادی از شـهدا به کنار جـاده منتقل شد. آنروز هـادی یک بارانی آبی به تن داشت. آمبولانس ها تعدادی از شهـدا را به عقب آوردند؛ ولی خبـری از هـادی نبـود!» 🌹 مادرادامه میدهد: «تابه امروز کسی نفهمیده جنـازه هـادی چـه شده. عده‌ای میگویند احتمـالا خمپـاره‌ای به کنـار جنـازه خورده و خـاک، پیکـر مطهـرش را پوشـانده باشد و همین باعث شـده آمبولانس‌ها او را پیدا نکنند. سال‌ها گذشته و از او تنهـا یک مـزار خالی باقی مانده. در یکی از روزهـا برای زیارت فـرزندم به گلـزار شهدای لنگـرود رفتم. نمایشگاه عکسی از شهـدا برپـا بود، به تصـاویر شهدا نگـاه میکردم. جـذبه عکسی مـرا به خـود جلـب کرد و با کمی دقت، با هیجـان فریـاد زدم: «این هـادی منـه! این هـادی منـه! با دستـان خـودم این کـلاه را برایش بافتم؛ ایـن هـــادی منــه...» صلـواتی هدیه کنیم به ارواح مطـهر شهــدا
🌷زندگی زیباست؛ اما شهادت از آن زیباتراست. سلامت تـن زیبـاست؛ اما پـرنده ی عشـق، تـن را قفسی می‌بیند که در بـاغ نهـاده باشـند. • و مگـر نـه آنکـه گــردن‌ها را باریـک آفــریده‌اند تا در مقتـل کـربلای عشـق، آسـانتر بریده شـوند؟ • و مگرنه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند کـه حسـین (ع) را از سَـر خویـش، بیشتر دوسـت داشته باشد؟ • و مگـر ایـن عــاشـق بی‌قـرار را بـر ایـن سفینـه سرگـردان آسمـانی، کـه کُـره‌ی زمیـن باشـد، بـرای ماندن در اصـطبل خـواب و خـور آفـریده‌اند؟ • و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد؛ جـز کِرم هایی فـربه و تـن‌پـرور برمی‌آید؟ 🌷 ای شهـید، ای آنـکه بر کـرانه‌ی ازلـی و ابـدی وجـود بر نشـسته‌ای؛ دستی بـرار و مـا قبرستـان نشینـان عـادات سـخیف را نیـز، از این منجـلاب بیـرون کـش ..
🔹 بودند آدم‌هایی که می‌گفتند: «فـایده نـداره! چرا باید رأی بدیم؟» برای همین یک سؤال هزار جواب داشت. 🔸 می‌گفت: «رأی تـک‌تـک مـا تـوی سـرنوشـت کشوراثـر داره و مهمه. اگه امروز رأی ندی، فـردا حق نداری بگی چرا فلانی کشورمون رو به تباهی کشوند و فـلان شد. اگـر رأی دادید، آنوقـت حـق اظهـار نظـر پیـدا می‌کنیـد.» 📚 اثر انگشت / خاطرات همسر شهید
• بعد از قـرائت زیـارت عـاشـورای روزانــه قـرآن و دعـای روز؛ وضـوی مجددی گـرفت • مـا را هـم صـدا کـرد و گفـت: «بچه هـا! یـاعــلی! بـرویم بـرای رأی دادن و همین اول وقـت، تکلـیف مان را ادا کنیـم.» 🌷 شهـید مدافـع حـرم
خندانِ گریان! گریانِ خندان! • مطمـئن و آرام، امـا بیـقــرار. • نـه؛ کلام را برای وصف این حالات نیافریده اند. کـلام در بند ماهیات اسیر است و این جـوانان به عینِ وجـود رسیده اند. چگونه میتوان با کـلام از آنان سخن گفت؟ • چگـونه می توان گفت کـه در پشت این ظواهـر چـه نهفـته اسـت؟ • آنهـا همانگـونه که عــارفـانه گــریـه می کنند؛ با بذلـه گـویی می خندند. • تو صورتهـا را می بینی و صداهـا را می شنوی اما باطـن از چشـم تو پنهـان است و اینجـا هر چـه هست در باطن هـا میگذرد. 📚 گنجینه آسمـانی گفتار مجموعه روایت فتـح
🔸 مـن و علـی نمـاز های مختـلف را از مفـاتیح پیـدا می کردیم و می خواندیم. مثل نمـاز شـب، نمـاز حضرت فـاطمه زهرا س، نماز حـاجت و … 🌷 علـی سرباز ارتش بود؛ فرمانده اش میگفت: «هر روز غسل شهادت می‌کرد و اصرار میکرد او راهم به خط مقدم ببرم. خیلی راغب به این امـر نبودم؛ او هم امام جماعت بود، هم اجرای برنامه صبحگاهی با او بود، هم مداح پادگـان.» 🌷 ۲۶ دی ماه ۱۳۵۹ در پادگــان حـمیدیه اهــواز راننده یک تانک عراقی را با اسلحه شکـار کرد و تانک او را هم به غنیمت گرفت. عراقی ها با یک موشک، تانک را مورد اصابت قرار می دهند.علی شهـید می‌شود و جنازه اش هم دیگر برنمی‌گردد. او متولد شهـر کـربلا بـود، روح پاکـش هـم میهمـان شـهید کـربلا گـردید. 🎙 راوی: خواهـر شهـید صلـواتی هـدیه کنیم به ارواح مطـهــر شهـدا
در ماه مبارک رمضان متولد شد. در ماه مبارک رمضان طلـبه شـد. در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد. در عملیات رمضان شهید مفقودالجسد شد. در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش بازگشت. 🌷 میگفت: «خیلی باید نیت هایمان را خالص کنیم. نیت شهادت اگر برای خدا نباشد، آن وقت ما پیش مردم شهیدیم و نزد خدا شهید نیستیم. پـس حـواسـمان باشـد؛ نیـت و عمـل و رفتــار و گفتارمان فقط برای رضای خدا باشد تا شهید راه خدا محسوب شویم.» صلـواتی هدیه کنیم به ارواح مطـهر شهـدا
🔸 ماه مبـارک رمضـان افتاده بود وسط دوره آموزشی ما توی آمریکا. من دوره نقشـه خوانی می دیدم و صیـاد دوره هـواسنجی بالـستیک. 🔹 از یک روزنـامه محـلی زمان هـای طلـوع و غـروب خورشـید را نوشتـه بـود و لحظـه اذان صبـح و مغـرب را محاسبـه کـرده بود. 🔸 توی اتـاق خـودش سحـری را آماده می کـرد. بعد می آمد دنبال من. در را که می زد از خواب می پـریدم. وقتی در را باز می کـردم نبـود! نمی دانم این فاصله صد و پنجاه متر را چطور می دوید. تا می رسیدم، سفـره پهـن بود. می گفت: «زود باش! فقط یک ربـع وقت داریم.» 🎙 راوی: محمد کوششی 📚 خدا می خواست زنده بمانی بقلم فاطمه غفاری/ نشر روایت فتح
 🔻ماه مبارک رمضان در جبهه 🔸 وقت سحر در دل تاریک سنگر با نور ضعیف چراغ قوه، تکـه ای نان خشک که به نـان ترکـشی معروف بود با آب یا اگر کنسرو لوبیا موجود بود می خوردیم. 🔹 برای اقـامه نمـاز صبـح یا ظهـر اگـر شـرایط مناسب بود یک نمـاز جمـاعت سه یا چهار نفـره برپـا می‌کـردیم. نمـاز جمـاعت با نفـرات بیشتـر بصـلاح نبود؛ چون ممکن بود زیـر آتـش دشمن تعداد شهدا بیشتر شود. 🔸 زمـان افطـار هم رزمندگـان پس از خـواندن نمـاز در سنـگر، با خـرما و یک لیـوان آب و یا با کنسرو بادمجان و قرمه سبزی افطـار می کردند. رزمندگـانی هم که نگهبـان بودند در همان مکـان پست خود چیزی می خوردند. 🎙راوی: مهرداد حسنجانی