🌹 گفتند دنبال چند شهید می گشتند که نشانی تقریبی محـل شهـادتشان را داشتند. چنـد بـار به آنجـا رفته بودند؛ اما دست خـالی برگشته بودند. به من گفتند: «شما هم باما بیا؛ شاید قدمت خیر باشد.» منطـقه کاملاً رملی بود؛ کمی گشتیم امـا چیزی پیدا نکردیم. باد ملایمی می وزید؛ کم کم وزش باد شدت گرفت؛ خودمان را به درختی که نزدیکمان بود رساندیم تا در امـان باشیم.
🔹 وزش بـاد که کم شد بلند شدیم و به اطـراف نگاه کردیم؛ چیزی که پیش از وزش باد، زیر رمل ها مدفـون بود نظـرمان را به خـود جلب کرد؛ به طرفش دویدیم ..
پیکـر مطهـر همان شهـدایی بـود
کــه در جسـتجوی شـان بـودیـم.
🎙 راوی: شهید علیرضا غلامی
مسئول تفحص لشکر امام حسین (ع)
📚 کتـاب تفحـص / محمد احـمدیان
«صلـواتی هدیـه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
💐 از خواب كه بيـدار شد روی لبهـاش خنـده بود؛ ولی چشمهاش دیگـه رمقـی نداشت.
گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!»
گفتـم: «حرفـش را نــزن.»
گفت: «بگـذار خـوابم را بگـويم. خودت بگـو؛
اگر جـای من بودی، توی این دنيـا می مـاندی؟!»
گفت: «خواب ديدم مـاه رمضـان است و سفره افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛
همه شـهدا دور سفره نشسته بودند. به حـالشان حـسرت می خوردم كه يكـی زد به شـانه ام.
حـاج عبـاديان بود؛ گفت: بابا كجـايی تـو!؟
ببين چهقدر مهمـان را منتظـر گذاشتی!
بغلش كردم و گفتم: من هم خسته ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سينـهام و گفـت:
بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بكنـد!
آن وقت ميآيی پيش مـا؛ ولـی بهزور نـه.»
🌷 گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ايـن نبـود.»
گفت: «يك جاهـايی دیگـر دست مـا نيست؛
من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.»
📚 اينـک شوکـران ۱ / بقلـم مریم برادران
(با اندکی تغییر)
#جانباز_شهيد_منوچهر_مدق به روايت همسر
«صلـواتی هدیه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
🌷 با موتور همـراه ابراهیـم بـودم.
پیرمردی به همـراه خانواده کنار خیابان ایستاده بود. دست تکـان داد و من ایستـادم.
آدرس جائی را پرسید. بعداز جواب شروع کرداز مشکلاتش گفتن. به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم پیاده شد؛ جیبهای شلوارش را گشت ولی چیـزی نداشت.
به من گفت: «امیر! چیزی همرات داری؟» من هم جیبهایم را گشتم ولی به طور اتفاقی هیـچ پولی همراهم نبود. ابراهیـم گفت: «تو رو خـدا باز هـم بگرد.» من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمـان ادامه دادیم.
بیـن راه از آینـه موتور،
ابراهیـم را دیـدم کـه اشـک می ریخـت ..
📚 ســلام بـر ابــراهـیـم
«صلـواتی هدیه کنـیم به ارواح مطـهر شـهدا»
.. «دایی! ریحـانه کـاپشن صـورتی تنـش بـوده؟ شلـواری دارد که عکـس هندوانه روی آن باشد؟!»
🌷 پیمان دل توی دلش نیست. دلش میخواهد بگـوید: «نــه! هـرگـز چنین لباسی برای ریحـانه نخریده» امـا لباسها را شـب یلـدا خـریده بود. صدای پشت تلفن باز میپرسد: «گوشوارههایش چطـور؟ شـکل قلـب هستند؟» زبانـش به تلـخی تـأیید میکند: «آره…! این لبـاسهـا را داشـته؛ گـوشوارههـایش هـم شکـل قلـب هستند…»
🌷 خودش را به پزشک قانونی میرساند. هنـوز مشکی نپوشیده: «قیامتی بود! به هـزار مصیبت رفتم داخل. همان لحظه که از پلهها پایین رفتم و چشمم به آن کـاور کوچک افتـاد، گفتـم ایـن ریحـانه من است! گفتند کاپشنش را نگـاه کـن؛
اما نتوانستم…»
🌷 لحظهای که تـابوت را مقـابل پدر باز میکنند، یک گل روی ریحانه بودو کاغذی که روی آن بزرگ نوشـته بـودند:
«کـاپشـن صـورتی بـا گـوشـواره قلــبی»
🎙خبرگزاری مهـر/ بقلم زینب رجایی
اَلسَلامُ عَلَیْکِ یاسَیدَتِی یارُقَیِه بِنْتُ الْحُسَین(س)
..آخرین گلوله های آر پی جی را شلیک میکردم. یکی از گلوله هـا بعد از اصابت به برجـک تانـک، کمانه کرد؛ اما تا آخرین گلوله توانستیم کار تانک دشمـن را یکسره کنیـم. بی اختیار بـرخاستم تـا تکبیر بگویم که با گلوله ی دوشکای تانک دیگری که در همان نزدیکی بود مجروح شدم و برزمین افتادم؛ برای دقایقی قـادر به حرکت نبودم.
🌷 شبـح تانـک به سویم در حرکت بود و زمین را لرزش ناشی از اصطکاک شنی تانک فرا گرفته بود. دیگر خود را برای له شدن در زیر زنجیر بی رحم تانک آماده میکردم. آفتـاب بی تابانه بر من می تابید و ذهنـم را ازدحـام تصـاویر مختلف و مغشوش فرا گرفته بود: رقص تانکها روی بدنهای له شده؛ ردپای تانک روی بدنهای متلاشی و قالب قالب شده؛ آب؛ عطـش؛ جراحت؛ اسب؛ پیکرهای خون آلود زیر سم اسبها؛ باز هم عطش؛ خیمه ها؛ صدای تانک؛ دسته های عزادار وسینه زن؛ حجله های چراغـان؛ قتلگـاه ...
«صـلی اللـه علیـک یـا ابـاعبـداللـه ع»
📚 تیپ ۸۳ / خاطرات روحانیون رزمنده
انتشارات خط مقدم
.. روبهرو را نگاه کردم؛ چند تانک عراقی داشتند به خاکریز نزدیک میشدند. فاصلهشان هر لحظه کمتر میشد. اولین تانک به سی ـ چهل متریمان رسیده بود.احساس میکردیم چند دقیقهی دیگر اسیرمان میکنند. بدنم سُست شده بود.
🌷 با ناامیدی سرم را به طرف انتهـای خـاکریز چرخاندم. یکهو! دیـدم یک نفـر، با موتور تریـلِ قرمز رنگ با سـرعت زیـاد، گـرد و خـاککنـان به طرفما میآيد. از موتور پایین پرید و آرپیجی را از دست آرپیجیزن گـرفت و رفـت آنطـرف خاکـریز؛ روبهروی تانـکها! چند ثانیه بعد گلـوله آرپیجی روی برجک اولین تانک در حـال حرکت نشست. تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان. بچهها روحیه گرفتند و شروع کردند. حاجاحمد دوباره سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سـامان بدهد.
📚 يادگـاران ۱۴ / بقلـم عباس رمضـانی
#سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی
«صلـواتی هدیـه کنیـم به ارواح مطهـر شهــدا»
🔸 یکبارشهید لاجوردی من را صداکرد و به من گفت که: «فلانی! یک عده بخاطر بدهی در زندان هستند؛ به نظـر تـو با آنهـا چـه کنیم؟ دولـت باید یک سیستمی را طـراحی کند و بدهیهـای اینهــا را بدهد.» مبتکر این فکـر شهید لاجوردی بود که برای زندانیـان و بدهکـاران و مشـکلدارها پـول جمـع میـکرد.
🔹 یکبار هم به کـانون اصـلاح و تربیت رفتیم. وقتی نشستیم بچهها روی سر او ریختند؛ دیدم که این مرد زندانبان آمده اینجا ولی اصلا بچهها مثل اینکه بابای واقعی خودشان رادیدهاند.
اینها نمونهای از جـاذبههـای روحـی و اخـلاقی شهید لاجوردی بود.
🎙 راوی: محسن رفیق دوست
📚 مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
🌷 شهـدای گمنـام هنـوز در هجـرتند؛
هجـرت از شُهـرت و نامهـا.
آنان به مـن و تـو می آموزند که از اعتبارها و عناوین باید رهـا شویم و هجـرت کنیم.
🌷 «هجـرت، هجرت از سنگینی هاست
و جاذبه هایی که تو را به خاک می چسباند.»
پس تـو ای ادامه دهنده راه شهـدای گمنـام؛ «چکمههایت را بپـوش؛
ره توشـهات را بـردار و هجـرت کن.»
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
.. با صورتی پـر از اشـک فریـاد زد:
«خدایا! یعنی نمیخواهی دستانم را بگیری؟!»
🌷 مسـعود خـواب عجیبی دیده بود؛ تعـدادی از دوستان شهید او در آسمان نشستهاند و یک صندلی خـالی کنارشان باقی مانده. مسـعود به سمتشان میرود؛ امـا آنهـا فاصـله میگیـرند!.
بـا التمــاس میگـوید: «مـن را هــم ببــرید!»
شهـید افتخاریپور صندلی را نشـان میدهد و میگـوید: «ایـن جایگـاه توست؛ امـا نـه حـالا!
به زودی به مـا ملحـق میشوی.»
🌷 مسعود همیشه میگفت: «آرزو دارم هنگام شهادت، بدون سر به پیشگاه امام حسین (ع) برسم.»
🌹 ذاکـر بااخـلاص گـردان عمـار لشـکر حضرت رسـول(ص)، درحماسه تنگه ابوقریب با تن زخم خورده، اسیر دشمن می شود و یک سال پس از پایان جنـگ تحمیلی، پیکـر بی سـر او به آغوش میهن باز میگردد.
مزار مطهـر: بهشت زهرا سلام الله علیها
قطعه ۴۰ ردیف ۵۲ شماره ۲۲
«صلـواتی هدیه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
🌷 می خواستم بگویم که انقـلاب کردن راحت است ولی انقـلابی ماندن مشکل. در این راه باید زجـر بکشید؛ مشقت بکشید. مگـر از فاطـمه زهـرا (س) بالاتـر هستیـم؟ بـرای تعـالـی اسـلام سیـلی می خورد؛ خـون دل می خورد.
🌷 من در یکسال اخیر عمرم بر صحبت گرانمایه شهید مظلوم بهشتی رسیدم که می گفت:«خـون دل خوردن از خون دادن مشکل تر است.»
باور کنید چقـدر در این یک سال بعد از شهـادت دوستانم، زخـم زبـان از مدعیان حـافظ انقـلاب خوردیم و بـرای بقـای انقـلاب و حفـظ وحـدت
تحمـل کـردیم.
🌷 حال از عمق جان فریاد می زنم: حـزب اللـه! چشم و گوش خـود را بـاز کنید. گرگهای در لباس میش را زیرکـانه از یکدیگر جـدا کنید. حواستان را جمع کنید؛ بزرگترین ضـربه را در صدر اسـلام منافقین زده اند و افــراد دو چهــره بـودند. الان حزب الله را تـرور فـکری و شخصیت می کنند.
الان نیروهـای انقـلاب را افـرادی پیدا می شوند
که خـراب کنند.
🌹 شهـید محـمود رضـا عنـداللـه