✳️ ای مـــادر؛ هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی؛ من تو را بزرگ کردم. با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می روی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.»
🔹 ای مـــادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز؛ حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم. عـشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود.
🔸 خوشحــالم ای مــادر،
نه فقط بخاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر می گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد.
✍️ دست نوشته
شهید دکتر مصطفی چمران
بهمن ماه ۱۳۵۷
📚 برگرفته از کتاب؛
خدا بود و دیگر هیچ نبود...
#شهید_مصطفی_چمران
#انقلاب_اسلامی
#شهیدانه
❇️ عــصر بعثت دوباره انســان
✍️ ما وظیفهٔ روایت فتح رابرعهده داشتیم.اماکدام زبان وبیانی وچگونه از عهدهٔ روایت آنچه میگذشت برمی آید؟ این جوانان، نسل تازه ای هستند که درکره زمین ظهور کرده است و وظیفهٔ دگرگونی عالم را پروردگارمتعال، برگردۀ اینان گذاشته است. عصر بعثتِ دوباره انسان آغاز شده است واینان پیام آوران این عصرند وپیام آنان، همان کلامی است که با روح الامین برقلب مبارک رسول الله تجلی یافته و ازآنجا برزبان مبارکش جاری شده است. چگونه است که پروردگار درطول همۀ این اعصار؛ اینان را برای امانتداری خویش برگزیده است؟
🔹 صف طویل بچه ها با آرامش و اطمینان وسعت جبههٔ فتح را به سوی فتوحات آینده طی میکردند و خود را به صف مقدم میرساندند... و تو از تماشای آنان سیر نمی شوی.
🔸 خیلی شگفت آور است که انسان در متن عظیم ترین تغییرات تاریخ جهان و در میان سردمداران این تحوّل، زندگی کند و از غفلت؛ هرگز در نیابد که در کجا و در چه زمانی زیست میکند. اینجاست که تو به ژرفنای این روایت عجیب پی میبری و در می یابی که چگونه معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است. ببین که عصرجاهلیت ثانی چگونه در هم فرو میریزد و ببین که چه کسانی راه تاریخ را به سوی نور میگشایند.
👈 شیطان حکومت خویش را بر ضعفها و ترسها و عادات ما بنا کرده است و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمالِ خليفة اللهى جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلّطی نیست.
📚 جرعهای از کتاب؛
« گنـجیـنه آسمــانی »
گفتارهـای مجموعه روایت فتــح
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#شهیدانه
✳️ هر وقت با من خداحافظی میکرد؛
لحظه ی آخر می گفت: «دعــاکـن اگـه شهید شدم جسدم نیاد و گمنام بمونم. همه ی ما از خاکیم و بـه خـاک بــرمی گردیم؛ چه بهتر که با شهادت بریم و نزد خدا روزی بخوریم.»
▫️ هیچ وقت طاقت شنیدن این حرفهایش را نداشتم همیشه فقط سکوت می کردم. عاقبت هم به آرزویش رسید.
🌷 بدنش تا ده سال بعد از شهادتش، کنار دجله میان نیزارهای هورالهویزه ماند. بعد از ده سال چند تکه استخوان و پلاک و پوتینش را برای ما آوردند.
🔺راوی خواهر شهید
📚برگرفته از کتاب «ازانتظار بسوخت»
#شهید_حسین_منتظری
#شهیدانه
✳️ راز آن دسـتور
🔻نيروهای دشمن و اشرار ضدانقلاب، دست بدست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدی می ريختند.از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان، ما را از بالا گرفته بودند زير آتش.
كـاوه گاهی با وسواس خاصی دوربين می كشيد روی مواضع دشمن، گاهی هم از طريق بیسيم با علی قمی صحبت میكرد و وضع دقيق نيروها را جويا می شد.
🔹 بعد از اقامه نمـاز ظـهر؛ یک تصميم ناگهانی گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه مينی كاتيوشا راصدا زد. نقشه منطقه را پهن كرد روی زمين و نقطه ای را به او نشان داد و گفت: «اين سه راهی را بكـوب».
كـاوه ايستاده بود کناراو و هرچند لحظه فرياد میزد: «رحــم نكن، مهمــات بده، بــزن، بــزن!»
🔸 طولی نكشيد كه علی قمی تماس گرفت. صدايش هيجان و شادی خاصی داشت. گفت:
«محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات؛ تمام هدفها را گرفتيم.» گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد. يادم هست همان روز مطلع شديم، حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب در سه راهیِ پشت سياه كوه؛ به درك واصل شده اند و اين برای همه ما عجيب بود.
🔹 راز آن دستور كاوه پس از سالها،
هنوز برايم كشف نشده باقی مانده است.
📚 برگرفته از کتاب «حمـاسـه کـاوه»
خـاطرات و زندگیـنامه؛
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#شهیدانه
🔻سيد اینگونه میگفت:
« ازصدراسلام همينطور بوده.ازجنگ بدرگرفته تاجنگ احد. تاحماسه روز عاشورا؛ كه اصحاب يك به يك جلوی چشم اباعبدالله (ع) جان دادند وشهيد شدند ..
اين واقعه برای ماهم بوده.
🔸 در عملياتی؛ شهيد احمد باغپرور و بعد از آن علی آقا رمضانپور و چند نفر ديگر از دوستان افتادند. به سر همه آنها تير سمينوف خورده بود. من بالای سر شهيد باغپرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشی كرده بود. فكر كردم ميتوانم به او روحيه بدهم.
🔹 گفتم: « احمد جان شهادتين بگو؛ تسبيح بگو »
اما زبانش كار نمیكرد. مغزش فرمان نميداد. دستهايش را گرفتم و گفتم:
«اگر ميخواهی من برايت شهادتين بگويم، دستانم را فشار بده.»
ديدم آرام از گوشه چشمانش اشكی جاری شد.
گفتم: «بگو يا صاحب الـزمـان(عج)»
احساس كردم كه دستم را فشار ميدهد. بعدشهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست.»
📚 برگرفته از کتاب «عـلــمـدار»
زندگیـنامه و خـاطـرات
#سردار_شهید_سید_مجتبی_علمـدار
#شهیدانه
✳️ خواهرم، حجابت را رعایت کن
🔻 باناصر در خیابان قدم میزدیم که زن بدحجابی از کنارمان رد شد. میخواستم اعتراض کنم، ولی ناصر مانع شد. روز بعد درخیابان دوباره همان خانم را دیدیم. ناصرصدا زد:
«خواهرم! یک لحظه.» آن خانم ایستاد، ناصر رفت جلو و گفت: «خواهرم، اگر از خانواده شما یک نفر فوت کند؛ چقدر ناراحت میشوی؟»
آن خانم گفت: «این چه سؤالیه؟ خانواده من از جانم عزیزترند.»
🔸 ناصر گفت: «خانوادهای بوده که سه تا پسرداشته؛ همه رو تقدیم انقلاب کرده تا دشمنان، حجاب شما را از بین نبرند. همین حجاب باعث میشه تا شما درجامعه ایمن باشید. شما فرض کنید ظرف روغنی که درش باز باشد؛ همه حشرات هجوم میارن تا ازش بهره ببرند. ولی وقتی درِ آن را بگذاریم، فرار میکنند. ازدید ما حجاب هم همین حکایت را دارد.»
👈 ناصر با دو دلیل قانع کننده آن خانم را راضی کرد تا حجابش را رعایت کند.
📚 برگرفته از کتاب «انتخاب عالی»
خاطرات و زندگینامه؛
#سردار_شهید_ناصر_قاسمی
#شهیدانه
✳️ هفده آذر ۵۹، برای انجام عملیات به سمت جاده ماهشهر رفتیم. از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم. عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند. و با پاتک نیروهای دشمن، مجبور به عقب نشینی شدیم.
🔸 شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند. با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن؛ مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد. برای زدن آر پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت.
🌷 یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم. عراقی ها بالای سر او رسیده بودند از خوشحالی هلهله می کردند. همان شب تلویزیون عراق، پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت: «ما شاهـرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.»
🔸 دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود.
او از خدا خواسته بود؛
همه گذشته اش را پاک کند.
می خواست چیزی از او نماند.
نه نام ؛ نه نشان ؛ نه قبر ؛ نه مزار
و نه هیچ چیز دیگر.
خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
پیکر سردار شهید شـاهــرخ ضـرغــام
هرگز پیدا نشد ..
📚 برگرفته از کتاب؛
«شاهرخ، حـُرانقلاب اسلامی»
زندگینامه و مجموعه خاطرات
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#شهیدانه
✍️ «دلم نمیخواهد از سختیها با مهنازحرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم؛ جزشادی وخنده چیزی باخود نبرم. نه کسل باشم، نه بیحوصله و خوابآلود؛ تا دلِ مهناز هم شاد بشود.
اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این استفراغ خونی هم که دیگر کهنه شده.
دکتر میگوید فقط ضعف اعصاب است.
🔸 چطور میتوانم عصبی نشوم ؟!
آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند؛ غرور و شادی را درچشمهای مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم؛ من فقط بهخاطر دل مهناز گرفتم و بهخاطراو و مردم که این همه محبت دارند وخوبند، پشت تریبون رفتم.
👈 ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم.حواله را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند!
🔹 کاش این سفر یکماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوشاخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقالم به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستوردادن برای من مثل مُردن است.»
(هشتم تیر ۱۳۶۰)
📚 برگرفته از کتاب: «آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید»
بقلم زهرا مشتاق
نشر روایت فتح صفحه ۵۴
#شهید_خلبان_عباس_دوران
#شهیدانه
✳️ قبل از عملیات مطلع الفجر بود.
جهت هماهنگی بهتر، جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود، که ناگهان از پنجره، یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همانطور که نشسته بودم سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
🔸 لحظات به سختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم:
« آقـــا اِبـــرام …! »
🔹 بقیه هم یکی یکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم؛ ابراهیم روی نارنجک خوابید بود.
🔸 در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد؛ با کلی معذرت خواهی گفت: «خیلی شرمندهام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق شما!»
👈 گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد.
📚 برگرفته از کتاب «سلام بر ابراهیم »
زندگینامه و خاطراتی از اسطوره دفاع مقدس
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه
✳️ اولین روز از نوروز
🔅 نوروز سال۶۵ بود. خانوادهها در حد توان و عرف جامعه، براى بچه هاشون لباس نو میخريدند. به اصرار زیاد پدر محمدرضا هم، كت و شلوار و كفش نو خريده بود. خانواده آماده شدیم بریم خونه پدربزرگ برای شروع ديد و بازديد عید.
🔸 اون روز برادرم با اكراه تمام، لباس و كفشهای نو رو پوشید. دیگه همه آماده رفتن شده بودیم که یه وقت از پنجره اتاق متوجه شدیم محمدرضا رفته توی باغچه حیاط، داره روى کفشهای نو خاک مىپاشه !!
مادر به شوخى گفت:
« آهاى رضــا! چیكار مىكنى؟ »
🔹 محمدرضا که دید همه با تعجب به او نگاه میکنیم؛ با دستپاچگى گفت:
« وقتی بچههاى شهدا ما رو با اين لباسهاى نو ببینن؛ خداشاهده شرمنده نگاه اونا ميشم. »
این را که گفت انگار همه ماهم در اولین روز از نوروز، شرمنده فرزندان شهدا شدیم.
🌷 خاطرهای از ؛
#شهید_محمدرضا_قمریان
#شهیدانه
✳️ خيلی عصبانی بود.
سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن. ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد، يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد. نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
😊 بچهها هم با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از کتاب: « يادگاران ۲ »شهيد همت
بقلم مريم برادران/ نشر روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
#شهیدانه
✳️ یکبار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور.
نمازش که تمام شد؛ گفتم «منصور جان! مگه جا قحطیه که برای نماز میآیی وسط بچهها؟
خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم بیام دنبال مُهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت: «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میخونم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مُهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم یه اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چطور بعداً بهشون بگم بیایین نماز بخونین !؟»
🔹 قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضانها بعد از سحر کنار بچهها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم میگرفتم و خط به خط با او میخواندم.
👈 اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.
📚 برگرفته از کتاب «آسمان ۵ »
شهيد ستاری به روايت همسر
#شهید_سرلشکر_منصور_ستاری
#شهدا_الگوی_زندگی
#شهیدانه