✳️ خــط شکــنی به عشق امــــام
🔻 شب عملیات والفجر 8 که نیروها باید به دل امواج خروشان اروند می زدند؛ شهید مزرجی به شهید شوشتری گفت:
« امشب اگر عراقیها ما را نزنند، توی آب کوسهها میزنند. اگر هیچ کدام نزنند، ما لای سیم خاردار و تلههای انفجاری گیر میکنیم. با محاسبات مادی، امشب ما نمیتوانیم از آب رد بشویم.
🔸 من امشب فقط وارد آب میشوم تا امام که در جماران است،؛ به ایشان خبر بدهند که آقا! بچهها به عشق تو زدند به خط. دیگر برای من مهم نیست که آن طرف خط برسیم یا نرسیم».
🔸 و بعد از آن گفت: «اونی که وظیفه ماست وارد آب شدن است، از این آب بیرون اومدن دیگر در اختیار و وظیفه ما نیست؛ اون دیگه با خداست.»
🔹 بعد گفت: «خدای آن طرف اروند، خدای این طرف اروند است. اگر کسی این طرف اروند قلبش آرام است، آن طرف میترسد، توحیدش مشکل دارد.»
📜 راوی : حسن رحیم پور ازغدی
#شهیدانه
🌺 بنام آنکه عفت را در دامان نهاد
وحـرمت نگـاه را بر ما آگـاهی داد
✍️ و به یاد آن یگانه محبوبی که در وجودش
جـز ایمـان؛ ایثـار؛ اخـلاص و عشـق؛ نمی یابـم.
آن زمان که از جهـادت میگوئی؛ گوئی از راهی سخن می گوئی که بخوبی به آن آشنا شده ای
وآنگاه که ازجبهه سخن میگوئی عشقی خدائی
تو را به آنسوی می کشاند.
• کمیـلِ امشب برای من، طور دیگری بود. هربار که روی مسئله جبـهه فکر می کردم خود را جای همسران آنهایی میگذاشتم که به جبهه رفته اند تااحساس آنها رادرک کنم. ولی اینباردیگر نیازی به جایگزینی نبود.خودِ مسئله در وجـودم تجلی داشت و اگر دعـائی هم برای سلامتی می کردم
تنها از آن جهت بود که حزب الله تقویت شود و پایدار بماند و اصلاً دلم و زبانم را یاری آن نبود کـه بگـویم اگــر ...
🌷 چـرا که در نظـرم شهـادت، سر آغـاز زندگـی است. پس خیـانت است که زندگـی را از دیگری گرفت. اما می دانی کـه دلـم می خـواسـت ایـن سخنان را به تو گـویم. به امید آن روزی که رها
از هر ظلمی، در جهـانی که مستضعفین حاکمـند
با هم زندگی کنیم.
💐 آنکه همیشه تو را دوست داشته و دارد
فهیمـه آبان مـاه ۶۰ ۱/۱۵ نیمه شب
📚 برگرفته ازکتاب زیبـای نامه های فهیمه
نامه هـای مرحومه فهیمـه بابائیـان پور
به همسر شهیدش غلامرضا صادق زاده
انتشارات سوره مهر
🌷 شـرح تصویر:
غلامرضـا چنـد روز پس از ثبـت ایـن عکـس،
بـه شهـادت می رسد و فهیمـه نیـز پیش از ایـن بواسطه رویایی صـادقه، از این امر مطلـع بوده. اطمینان و یقینی که درچهره آرام فهیمه نشسته مفهومی ندارد جـز مصداقِ حقیقتِ عبودیت که:
«رسد آدمـی بجـایی کـه بجـز خـــدا نبیند»
✳️ برش اول:
نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود؛ روی خاک، نقشه ی منطقه را توجیه می کرد.
بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع.
بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم.
گفتم : "شما فرمانده گروهانی؟" خندید..
گفت: " نه یه کم بالاتر"
دستم را فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت:" تواینو نمی شناسی؟"
گفتم: "نه.کیه؟" گفت:" یه ساله جبهه ای؛ هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟»
همین طور حسین را نگاه می کرد.
معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.
✳️ برش دوم:
حسین آمد، نشست روبه رویش
گفت: "آزادت می کنم بری".
به من گفت: "بهش بگو".
ترجمه کردم. باورش نمیشد
حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست؛ تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم،اذیتشون نمی کنیم ."
خودش بلند شد دست های او را باز کرد.
🔸 افسر عراقی می آمد؛
پشت سرش هم، هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.
📚 برگرفته از کتاب «خـرازی»
جلد هفتم از مجموعه کتاب یاران
#شهید_حسین_خرازی
#شهدا_الگوی_زندگی
#شهیدانه
✳️ دم دمای عروسی، که پدرم داشت لیست مهمانان را آماده می کرد، عده ای از آنها خانواده هایی بودند که خانم هایشان بدحجاب بودند. احترام پدرم را داشت و جلویش چیزی نگفت؛ اما دو روز خانه مان نیامد.
در همین دو روز زنگ زده بود به پدرم که:
«من مریم را در ۲۹ سالگی پیدا کردم. اگه این مسئله باعث بشه که شما بگین مریم را بهت نمیدم، بدونید تا آخر عمرم زن نمی گیرم؛ اما اجازه هم نمیدم خانم بدحجاب تو مراسم عقد و عروسی من بیاد و گناه تو مراسم بشه».
🔸 پدرم هم راضی شده بود. من هم راضی بودم. من دلم با مهدی بود. پنج شنبه که آمد گفت: «بیا بریم قم هم زیارتی بکنیم و هم مددی بگیریم از حضرت معصومه (س) برای بقیه کارها».
🔹 حرم که بودیم. زنگ زد به یکی از علما تا از قرآن مدد بگیریم. آیه ای درباره زوج های بهشتی آمد که آن دنیا هم کنار همدیگر خواهند بود. آنجا با همدیگر عهد بستیم که با هیچ خانواده بدحجابی رفت و آمد نکنیم.
موقع برگشت، النگویم را از دستم درآوردم و هدیه کردم به حرم حضرت معصومه (س).
راوی: مریم عظیمی؛ همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب «دیدار پس از غروب »
بقلم منصوره قنادیان
نشر روایت فتح
#شهید_مهدی_نوروزی
#شیر_سامراء
#شهیدانه
🔻.. پرسیدم: «علی آقا، شنیدم بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا، جرم بالاها و اعدامیا رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگه ای
میشن!»
على
آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیدی؟»
با افتخار و غرور جواب دادم: «خُب شنیدم دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا بحال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟».
🔸 علی آقا با اطمینان گفت: «نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه میگم....» لبخندی زد و ادامه داد: «به شما هم میگم زهرا خانم؛ اخلاق تو جامعه حرف اول رومیزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه،اسلامی و درست باشه؛ کشور مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه، اینه که یه آدمی که راه اشتباه میرفته، بیارم تو مسیر اصلی و الهی.
امام فرمودند: «جبهه، دانشگاه آدم سازیه.» اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل
به فرمایشهای امام باشیم ..».
📚 برگرفته از کتاب «گلستان یازدهم »
بقلم بهناز ضرابی زاده/ نشر سوره مهر
خاطرات همسر شهید
#شهید_علی_چیت_سازیان
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
.. زمین گِلی و خیلی لیز بود.
هر چند قدم دو یا چند نفر نشسته بودند و ما را به سمت جلو راهنمایی میکردند: «بروید جلو، ماشاالله، عراقی ها فرار کردند.»
🔸 چند قدم که رفتیم، از روی بدنی رد شدم که در حال جان دادن بود؛ جانم فشرده شد. اولین بار بود که چنین لحظه ای را مشاهده می کردم چه حالی به من دست داد. ۲-۳ متر آن طرف تر نوجوان کم سن و سالی آه و ناله می کرد و کمی آن طرف تر؛ دو نفر، یکی را که ترکش خمپاره خورده بود می بستند ولی هیچ کدام را در تاریکی نمی شناختم.
🔸 ناگهان به خود آمدم؛ خدایا چه می بینم؟ خدایا چه دردناک و چه مظلومانه، بچه ها درون خاک و گِل و خون می غلتند. دلم خدا را صدا کرد و قلبم فشرده می شد. خدایا این بچه ها، به چه جرمی مظلومانه و چطور در این جزیره ی دور افتاده جان میدهند ؟
کجایند مادرانشان ؟
اشک میخواست فوران کند که با خود گفتم؛
آیا الآن وقت گریه و زاری است؟
آیا باید سست شد؟
یا حسینِ مظلوم ع، الآن دیگر وقت رزم است و الان باید مقاوم بود؛
گریه به جای خودش ..
📚 خاطرات شهید اسدالله قاضی
برگرفته از کتاب «عملیات فریب»
#شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 مداحی روح بخش شهید حسن اردستانی
قبل از عزیمت به مسلخ خونین شلمـچه
🌷 وقتی اواخر بهمن ۱۳۶۴ در ادامه عملیات والفجر ۸ در جاده فاو–ام القصر دیدمش؛ باهاش روبوسی کردم و بابت کتکهایی که زده بودم! حلالیت طلبیدیم.
خندید و گفت: «دمتـون گـرم! همون کتکهای شما باعث شد که حالا دیگه موقع تنهایی هم از خودم میترسم پشت سر کسی حرف بزنم. میترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم!»
🔸 حسن با گردان عمــار آمده بود.
با هم داخل سنگر بودیم که از دهنم پرید: «این بچههای گردان هم گندش رو درآوردن!» حسن پس گردنی محکمی بهم زد! با تعجب گفتم: «واسه چی میزنی؟!» خندید و گفت: «مگه قرار نبود هر کی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟!»
🌷 وقتی فهمیدم حسن در عملیات کربلای ۵ مفقودالاثر شده و ۱۰ سال بعداستخوانهایش بازگشته؛ هم خندیدم؛ هم گریستم.
🎙راوی: حمـید داودآبـادی
🌷 مزار پاکش بهشت زهرا (س)
قطعه ۲۶، ردیف ۶۹، شماره ۵۳
"صلـواتی هدیه کنیم به ارواح مطـهر شهدا"