eitaa logo
حسـینـیه هـمّـت
9 دنبال‌کننده
243 عکس
3 ویدیو
0 فایل
✓ مقـام معـظم رهبـری: «ما در بیان زندگی‌نامه‌ی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی اینها را تبیین کنیم، ایـن مهـــم اسـت.» 📌 تولید و آرشـیو محتـوا « کــپی با ذکـــر شــریف صــلـوات »
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 دشـمن، جهنمی از آتـش درسـت کـرده بـود. بیـش از ۹۰ نفــر در یک شـب به شهـادت رسیدند و تعداد زیادی هم مجروح شدند.حسین فـرمانده گـردان بود. باقیمانده نیروهـارا جمـع کرد وگفـت: «اینجــا دیگـه سـلاح کـار نمی‌کـنه! امشـب شـب عاشوراست.هرکس میخواد حضرت اباعبدالله ع را یاری کنه با من بیاد. باید با خون مبارزه کنیم! امشـب تکلـیف مـا اینـه.» 🌷 مقـابل دشـمن ایستـاد؛ رجـز خـواند و گفت: « مـن فـرزند خمیـنی‌ام! مـن سـرباز خمیـنی‌ام! مـن ســرباز حسـین بن‌ عـلی‌ام! » دکمـه‌هـای پیـراهنش را بــاز کـرد و گـفـت: «سینـه‌ای که به استقبـال گلوله‌های دشمن میره بـایـد بــاز بشــه! ای گـلولـه‌هــا ببـاریـد! اگــر بــا ریختن خـون مـن پرچـم اسـلام استـوار میشـه ای تیـرهـا ببــاریـد.» 🌹 و حـالا نوبـت رمـل هـای فکــه بـود کـه بــا در آغـوش گـرفتن جسـم خـونیـن او، اعتبــاری همچون مکـه بیـابند. 🎙 راوی: محمد جعـفری
🌷 طـی آن چنـدروزی کـه داخـل کـانـال کمیـل درگیر محـاصره و نبـرد با دشمن بودیم؛ خـاطره رزم و رشـادت سـید جـعـفـر طـاهـری هـرگـز از صفحه ذهن من پاک نمی شود. 🌷 گویی خـدا به او یک نیروی خـارق العـاده و تمـام ناشدنی داده بود. هرگـز ندیدم بخـوابد! از سر صبح که حملات دشمن شروع می شد؛ مدام می دوید به این طرف کـانال و آر پی جی میزد؛ می دوید به آنطـرف و با دوشـکا شلـیک میکرد؛ دوباره می دوید به سویی دیگر و اسلحه دیگری برمی داشت و می جنگـید. تا شب کـارش همین بود. نمیدانم چـرا خسـته نمی شد؟! 🌷 بالبهای ترک خورده از عطش و شکم گرسنه واقعـاً یک تنه با آنها می جنگید. یعنی نبـرد این یک نفر یک طرف و بقیه ما هم یک طرف. شـب هنگـام از کـانال خـارج می شد و به سمت دشـمن می رفت تا از سربازان کشته شده بعثی مهمـات به دست بیـاورد. 🎙 راوی: احـمد بویـانی 📚 زمینهای مسلح / گلعلی بابایی 🔺 تصویر فوق؛ آخرین قـابی است کـه از لبهـای خشکیده و چهره ی خسته اما مقـاوم سید جعـفر سـاعاتی قبل از شهـادت در کـانال آسمـانی کمیـل به حـافظه تاریـخ اسـاطیر ایــران سپـرده شده. 🌹صـلواتی هدیه کنیم به ارواح طیبـه شـهدا
🔹 طی عملیات والفجر۴ میگ عراقی را سرنگون کردیم. خلبانش با چتـر پرید پایین و اسیر شد. او را آوردیم پیش عبـاس. 🔸 هیکلـش در برابر جثـه لاغـر و ضعیف عبـاس خیـلی بـزرگ به چشـم می آمد. عبــاس توانـست اطلاعات کـافی از او بگیرد. چند روز بعد، عبـاس دوباره آمد و گفـت: «میخواهم خلبـان را ببینم.» وقـتی با او شــروع به صحبت کـرد؛ خیـلی زود خـودمانی شـدند! 🔹 یکبار به خلبـان گفتم: « فکر میکنی این مـرد چـه کـاره باشـد؟» خلبـان گـفت: «جُـنـدِ مُـکـلّـف» یعنی سرباز وظیفه! وقتی به او گفتم که فرمانده تیپ است تعجب کرد.پرسید:«چطور یک فرمانده تیـپ حـاضر شـده بامـن، هـم صحبت شود و این طـور خـودمانی و دوستـانه رفتـار کنـد!؟» برایـش قـابل تصـور نبـود. ✳️ از آن زمان به بعد، هـر وقت عباس را میدید با او به احتـرام برخـورد میـکرد. حتی می گفت: « مـرا به عنـوان سـربـاز خـودت بپذیـر! بگـذار تـا در کنـارت بجنـگم !» 📚 تا آوردگـاه الهـاله / گلعلی بابایی
🔻 سراز کـارش در نمی آوردم! چون هم دوستای مذهبی و ارزشی داشت و هم دوستایی که از نظر اعتقادی هیچ شباهتی بهش نداشتن و حتی مخـالفش بـودن! 🔸 یه روز ازش علـت این قضـیه رو پرسـیدم. گفت: «همیشه آدم باید دو جـور دوسـت داشتـه باشه. بعضیا باشن که تو از وجـودشون استفاده کنی و بعضیا هـم باشن که از وجـودت استفـاده کنن که در هـر دو صـورت این دوسـتی بـرای یه طـرف مفیده.» 🔹 میگفت: «دوستی با کسایی که خودشون به ارزشهـا مقید هستن خیلی خـوبه ولی توی اونـا چیـزی رو تغییر نمیده. هنـر اینـه کـه بتـونی تـو قلب کسی که با تو و اعتقـاداتت مخـالفه، نفـوذ کنی و روش تأثیـر بذاری.» 📚 برگرفته از مجله پیک افتخـار / ش ۳۶ شهادت ۱۳۵۹ / خرمشهر
🔸 قبل از عملیات محرم در زبیدات عراق مستقر بودیم. به مقر آمد و چند بیت از فضیلت شهـدا و شهـادت برای مان خواند. بعد از آن به شش نفر از ما گفت: «شما باید برای ساختن سنـگر کمین، جلو بـروید.» و به هـر نفـر از مـا دو عـدد نارنجـک داد. گفتم: «نفـری دوتـا نارنجـک! آنهـم در آن موقعیت خطـرناک؛ کم نیست حـاجی؟!» گفت: «آیة الکـرسی بخوانید که بهترین سـلاح است.» سپس بـه هـرکـدام، یک قــرآن جیبی داد و گفت: « انشـاالله با توکـل به قـرآن، موفـق می شوید.» 🔹 به جلو رفتیم و با بیل و کلنگ و سرو صدای زیـاد سنـگر را سـاختیم. وقتی برگشتیم، گفـت: «هیچ میدونید چه کـار بزرگی کردید؟ دورتا دور شما پُراز عراقـی بود و اصلا متوجه سر و صدای شما نشدند.اینو بدونید که قرآن همیشه محافظ شمـاست.» 🎙: راوی عباس فخـاری 📚 مجموعه سیمای افـلاکیان / ش ۱۱
🔸 اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت؛ در عملیات آزادسازی خرمشهر دچار مجروحیت شدید پا شد. پزشکان هم علاجش را تنها در قطع پا می‌دیدند. 🔹 شبی در عالم رویا، امام زمان عج خطاب به او فرمود: «بیـا مشـهد!» در آن شرایط سخت جسمی راهی مشهدالرضا ع شد و شفایش را گرفت. بعد از این معجزه؛ او حضور همزمان در سنگر حوزه و جبهه را برگزید و اواخر تابستان سال ۱۳۶۱ به حوزه علمیه چیذر رفت و سال بعد هم به مدرسه رسول اکرم ص در قم. در این مدت از کسب مراتب سلوک و عرفان غافل نماند. به گونه‌ای که شیخ حسین انصاریان او را سوار بر قطار عرفان و دیگران را پیاده معرفی میکرد. بارها قبل از انجام هر عملیاتی اسامی رزمنده‌های شهید و مجروح آینده را بیان می‌کرد. 🌹 شهید حجت الاسلام علی سیفی از شهدای غواصی است که در ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در اروندرود به فیض شهادت نائل آمد. مزار مطهرش در گلزار شهدای مراغه است. 💐 صلـواتی هدیه کنیم به ارواح مطـهر شهـدا
🌹 گفتند دنبال چند شهید می گشتند که نشانی تقریبی محـل شهـادتشان را داشتند. چنـد بـار به آنجـا رفته بودند؛ اما دست خـالی برگشته بودند. به من گفتند: «شما هم باما بیا؛ شاید قدمت خیر باشد.» منطـقه کاملاً رملی بود؛ کمی گشتیم امـا چیزی پیدا نکردیم. باد ملایمی می وزید؛ کم کم وزش باد شدت گرفت؛ خودمان را به درختی که نزدیکمان بود رساندیم تا در امـان باشیم. 🔹 وزش بـاد که کم شد بلند شدیم و به اطـراف نگاه کردیم؛ چیزی که پیش از وزش باد، زیر رمل ها مدفـون بود نظـرمان را به خـود جلب کرد؛ به طرفش دویدیم .. پیکـر مطهـر همان شهـدایی بـود کــه در جسـتجوی شـان بـودیـم. 🎙 راوی: شهید علیرضا غلامی مسئول تفحص لشکر امام حسین (ع) 📚 کتـاب تفحـص / محمد احـمدیان «صلـواتی هدیـه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
💐 از خواب كه بيـدار شد روی لب‌هـاش خنـده بود؛ ولی چشم‌هاش دیگـه رمقـی نداشت. گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!» گفتـم: «حرفـش را نــزن.» گفت: «بگـذار خـوابم را بگـويم. خودت بگـو؛ اگر جـای من بودی، توی این دنيـا می مـاندی؟!» گفت: «خواب ديدم مـاه رمضـان است و سفره‌ افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛ همه‌ شـهدا دور سفره نشسته بودند. به‌ حـالشان حـسرت می خوردم كه يكـی زد به شـانه‌ ام. حـاج عبـاديان بود؛ گفت: بابا كجـايی تـو!؟ ببين چه‌قدر مهمـان را منتظـر گذاشتی! بغلش كردم و گفتم: من هم خسته‌ ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سينـه‌ام و گفـت: بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بكنـد! آن وقت ميآيی پيش مـا؛ ولـی به‌زور نـه.» 🌷 گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ايـن نبـود.» گفت: «يك جاهـايی دیگـر دست مـا نيست؛ من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.» 📚 اينـک شوکـران ۱ / بقلـم مریم برادران (با اندکی تغییر) به روايت همسر «صلـواتی هدیه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
🌷 با موتور همـراه ابراهیـم بـودم. پیرمردی به همـراه خانواده کنار خیابان ایستاده بود. دست تکـان داد و من ایستـادم. آدرس جائی را پرسید. بعداز جواب شروع کرداز مشکلاتش گفتن. به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم پیاده شد؛ جیبهای شلوارش را گشت ولی چیـزی نداشت. به من گفت: «امیر! چیزی همرات داری؟» من هم جیبهایم را گشتم ولی به طور اتفاقی هیـچ پولی همراهم نبود. ابراهیـم گفت: «تو رو خـدا باز هـم بگرد.» من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمـان ادامه دادیم. بیـن راه از آینـه موتور، ابراهیـم را دیـدم کـه اشـک می ریخـت .. 📚 ســلام بـر ابــراهـیـم «صلـواتی هدیه کنـیم به ارواح مطـهر شـهدا»
.. «دایی! ریحـانه کـاپشن صـورتی تنـش بـوده؟ شلـواری دارد که عکـس هندوانه روی آن باشد؟!» 🌷 پیمان دل توی دلش نیست. دلش می‌خواهد بگـوید: «نــه! هـرگـز چنین لباسی برای ریحـانه نخریده» امـا لباس‌ها را شـب یلـدا خـریده بود. صدای پشت تلفن باز می‌پرسد: «گوشواره‌هایش چطـور؟ شـکل قلـب هستند؟» زبانـش به تلـخی تـأیید می‌کند: «آره…! این لبـاس‌هـا را داشـته؛ گـوشواره‌هـایش هـم شکـل قلـب هستند…» 🌷 خودش را به پزشک قانونی میرساند. هنـوز مشکی نپوشیده: «قیامتی بود! به هـزار مصیبت رفتم داخل. همان لحظه که از پله‌ها پایین رفتم و چشمم به آن کـاور کوچک افتـاد، گفتـم ایـن ریحـانه من است! گفتند کاپشنش را نگـاه کـن؛ اما نتوانستم…» 🌷 لحظه‌ای که تـابوت را مقـابل پدر باز می‌کنند، یک گل روی ریحانه بودو کاغذی که روی آن بزرگ نوشـته بـودند: «کـاپشـن صـورتی بـا گـوشـواره قلــبی» 🎙خبرگزاری مهـر/ بقلم زینب رجایی اَلسَلامُ عَلَیْکِ یاسَیدَتِی یارُقَیِه بِنْتُ الْحُسَین(س)
• در کرمخانه ی حق سفره به نام حسن است عـرش تا فـرش خدا رحمت عام حسن است • بی حـرم شـد که بدانند همـه، مـادری اسـت ورنه در زاویـه ی عـرش، مقـام حـسن است اللهـمَّ صَــل عليـهِ وبَلـغْ روحَـهُ وَجَسدَه عَنِّی فـی هـذهِ السّـاعَةِ أَفضـلَ التَّحــيَّةِ والسَّــلام‏
..آخرین گلوله های آر پی جی را شلیک میکردم. یکی از گلوله هـا بعد از اصابت به برجـک تانـک، کمانه کرد؛ اما تا آخرین گلوله توانستیم کار تانک دشمـن را یکسره کنیـم. بی اختیار بـرخاستم تـا تکبیر بگویم که با گلوله ی دوشکای تانک دیگری که در همان نزدیکی بود مجروح شدم و برزمین افتادم؛ برای دقایقی قـادر به حرکت نبودم. 🌷 شبـح تانـک به سویم در حرکت بود و زمین را لرزش ناشی از اصطکاک شنی تانک فرا گرفته بود. دیگر خود را برای له شدن در زیر زنجیر بی رحم تانک آماده میکردم. آفتـاب بی تابانه بر من می تابید و ذهنـم را ازدحـام تصـاویر مختلف و مغشوش فرا گرفته بود: رقص تانکها روی بدنهای له شده؛ ردپای تانک روی بدنهای متلاشی و قالب قالب شده؛ آب؛ عطـش؛ جراحت؛ اسب؛ پیکرهای خون آلود زیر سم اسبها؛ باز هم عطش؛ خیمه ها؛ صدای تانک؛ دسته های عزادار وسینه زن؛ حجله های چراغـان؛ قتلگـاه ... «صـلی اللـه علیـک یـا ابـاعبـداللـه ع» 📚 تیپ ۸۳ / خاطرات روحانیون رزمنده انتشارات خط مقدم