eitaa logo
کانال حسینیه مجازی اباعبدالله الحسین ع
5هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
15هزار ویدیو
787 فایل
کانال آموزش فرهنگ ایرانی اسلامی سیاسی اجتماعی وابسته به مرکز فرهنگی ونیکوکاری بیت المهدی عج کمک نقدی بشماره 6037697429548081 حسینیه مجازی
مشاهده در ایتا
دانلود
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ✖️ چی شد که نوجوان‌هامون کف خیابون، به جمع آشوبگرا اضافه شدن؟ ✖️ چی شد که بعضی خانوما با اولین تکون فتنه‌ها، حجاب از سر برداشتند؟ 🔺حالا تکلیف ما در نوع رفتارمون با این افراد چیه؟ 🆔https://eitaa.com/hosiniya
قول میدم.mp3
1.2M
  💥قول میدم! - رزق و روزی‌مون خیلی کمه - زندگی‌مون بسختی میگذره نمیدونم دلیلش چیه؟! 🆔https://eitaa.com/hosiniya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/hosiniya ‌‌‌‌🕊 🌄 عصـــر روز جــمــعــه 🌄🕊 ↩️ قرائت زیارت به نیت سلامتی و فرج صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨ 🌻🍃سَلامٌ عَلىٰ آلِ ياسين اَلسَّلامُ عَلَیْکَ يا داعیَ اللهِ وَ رَبّانیَّ آياتِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ يا بابَ اللهِ وَ دَيّانَ دينِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ يا خَليفَةَ اللهِ وَ ناصِرَ حَقِّه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ يا حُجَّةَ اللهِ وَ دَليلَ إرادَتِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ يا تالیَ كِتابِ اللهِ وَ تَرجُمانَه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ فی آناءِ لَیْلِکَ وَ اَطرافِ نَهارکَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ يا بَقيَّةَ اللهِ فِی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ يا ميثاقَ اللهِ الَّذی أخَذَهُ وَ وكَّدَه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ يا وَعدَالله الَّذی ضَمِنَه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنصوبُ وَالْعِلمُ الْمَصبوب وَالْغَوثُ وَالرَّحمَةُ الواسِعَة وَعداً غَيرَ مَكذوب 🌻🍃اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حينَ تَقوم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حينَ تَقعُد اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حينَ تَقرَءُ وَ تُبَيِّن اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حينَ تُصَلّی وَ تَقنُت اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حينَ تَركَعُ وَ تَسجُد اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حينَ تُهَلِّلُ وَ تُكَبِّر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حينَ تَحمَدُ وَ تَستَغفِر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حينَ تُصبِحُ وَ تُمسی اَلسَّلامُ عَلَیْکَ فِی الَّليلِ إذا يَغشی وَالنَّهارِ إذا تَجَلّىٰ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ أيُّهَا الإمامُ المَأمون اَلسَّلامُ عَلَیْکَ إيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأمول اَلسَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوامِعِ السَّلام 🌻🍃اُشهِدُکَ يا مَولای أنّی اَشهَدُ أن لا إلهَ إلاّ الله وَحدَهُ لا شَریکَ لَه وَ اَشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسولُه لا حَبيبَ إلاّ هُوَ وَ أهلُه وَ اُشهِدُکَ يا مَولای اَنَّ عَليّاً اَميرَ‌المُؤمِنينَ حُجَّتُه وَالْحَسَن حُجَّتُه وَالْحُسیْنَ حُجَّتُه وَ عَلیَّ بنَ الْحُسیْنِ حُجَّتُه وَ مُحَمَّدَ بنَ عَلیٍّ حُجَّتُه وَ جَعفَر بنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُه وَ موسَی بنَ جَعفَرٍ حُجَّتُه وَ عَلیَّ بنَ موسی حُجَّتُه وَ مُحَمَّدَ بنَ عَلیٍّ حُجَّتُه و عَلی بنَ مُحَمَد حُجَّتُه والحَسَن بنَ عَلیً حُجَّتُه وَ اَشهَدُ اَنَّکَ حُجَّةُ الله 🌻🍃اَنتُم الأوَّلُ وَالآخِر وَ أنَّ رَجعَتَكُم حَقٌّ لا رَیْبَ فيها يَومَ لا يَنفَعُ نَفساً ايمانُها لَم ‌تَكُن آمَنَت مِن قَبل اَو كَسَبَت فِی ايمانِها خَيراً وَ أنَّ الْمَوتَ حَقّ وَ أنَّ ناكِراً وَ نكيراَ حَقّ وَ اَشْهَدُ اَنَّ النَّشرَ حَقّ وَالبَعثَ حَقّ وَ اَن الصِّراطَ حَقّ وَالمِرصادَ حَقّ وَالميزانَ حَقّ وَالْحََشرَ حَقّ  وَالحِسابَ حَقّ وَالْجَنَّةَ وَالنّارَ حَقّ وَالوَعدَ وَالوَعيدَ بِهِما حَقّ 🌻🍃يا مَولایَ شَقِیَ مَن خالَفَكُم وَ سَعِدَ مَن أطاعَكُم فَاشْهَدْ عَلىٰ ما أشهَدتُکَ عَلَیْه وَ أنَا وَلیُّ لَکَ بَریءٌ مِن عَدُوِّک فَالحَقُّ ما رَضيتُمُوه وَالباطِلُ ما اَسخَطتُموه وَالْمَعروفُ ما أمَرتُم بِه وَالْمُنكَرُ ما نَهَيتُم عَنه فَنَفسی مُؤمِنَةٌ بِاللهِ وَحدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ بِرَسولِهِ وَ بِاَميرِالمُؤمِنينَ وَ بِكُمْ يا مَولای أوَّلِكُمْ وَ آخِرِكُمْ وَ نُصرَتی مَعَدَّةٌ لَكُمْ وَ مَوَدَّتی خالِصَةٌ لَكُمْ آمينَ آمين 🌼فرج مولا صاحب الزمان صلوات🌼 اَلّلهمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمََدِ وَ آل مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُمْ 🍃اَللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِکَ الْـفَـرَج🍃 °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبڪـانال ذڪـر روزانہ https://eitaa.com/hosiniya ╰┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅┅╯
1_1719095923.mp3
3.37M
https://eitaa.com/hosiniya 【 زیــارت آل یـاسیــن 】 ◽️⇦ بـا نـوای 🎙حـاج مهـدی سمـاواتی 🍃🌸 اَللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِّـڪْ الْفَـرَج🌸🍃
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📀 نماهنگ امام زمان (عج) از علی فانی 🎼 ندیدم شهی در دل آرایی تو... 🆔https://eitaa.com/hosiniya
1_1148873661.mp3
18.61M
❤️ به طاها به یاسین .. قسمت یک و دو کامل 🎤 علی فانی https://eitaa.com/hosiniya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دهم احمد! احمد! كجايی بابا؟ همه جا تاریک بود و فقط شعله های کمرنگی از قایق هایی که می سوختند به چشم می خورد. به سختی سیاهی هایی را می دیدم که روی آب بودند و گاهی تکان می خوردند و همین حرکت، تیر و ترکشهای دشمن را به آن سمت می کشید. نمی دانستم آن ها چه هستند؛ تکه های نیم سوخته قایق، گالن های سوختی که منفجر شده بودند یا اجساد مطهر بچه ها که جلیقه نجات تن شان بود و روی آب مانده بودند. بوی چوب و مهمات سوخته را دوست داشتم ولی گوشت سوخته هرگز!ِ به شش نفری فکر می کردم که همراهم بودند، و بهترین حالتی را که برایشان تصور می کردم داشتن وضعیتی شبیه به خودم بود. دعا می کردم اتفاقی برایشان نیفتاده باشد و مدام از خدا می خواستم که نیروی کمکی زودتر از راه برسد. هر قسمتی از دست یا پایم که با قشارها برخورد می كرد می برید و بشدت می سوخت و درد می کرد اما بعد از چند دقیقه کاملاً بی‌حس می شد و دیگر چیزی احساس نمی کردم. شاید به خاطر این بود که تا گردن داخل آب بودم. و آب شور خلیج فارس این خوبی را داشت که باعث می شد خونریزی زخم ها زوتر قطع شود. لحظه ای درخواب و بیداری احساس كردم پدر و برادرم كه جزء همرزمانم بودن و در اكثر عملیات ها سه نفره در كنار هم می جنگیدیم در این عملیات هم باهم بودیم، صدایم می زند احمد احمد كجایی بابا، كه برادرم محمد با صدای لرزان و بلند فریاد می زد بابا بابا احمد اینجاست، تا به خودم آمدم سرم رفت زیر آب و متوجه شدم كه خستگی و خواب بر من غلبه كرده و در این دریای پهناور جز من و خدا و ماهیان دریا و این بعثی های نامرد كسی دیگر نیست. به فكر فرو رفتم و مروری بر جوانانی كه در عملیات های قبلي به درجه رفیع شهادت نایل آمده بودند می كردم. شهید خاكی كه بعد از تشیع جنازه اش در سن ۱۵ سالگی اولین اعزامم به محور ماهشهر-آبادآن بود و شهید همرزمم داریوش زنگنه كه هر دو ما مخابرات محور آبادآن-ماهشهر بودیم و در عملیات های بعدی شهید شد، یا شهید محمود رئیس قنواتی كه درعملیات فتح المبین فرمانده گردان ما بود، شهید همرزم عبدالرضا سعادت كه در خط كوشك، خمپاره بدن شریفش را تكه تكه كرد و هر قطعه از بدنش را از گوشه ای جمع كردیم. خدایا چه بگویم، از شهید سهراب گرگیان كه هنگام تحویل خط میسان روی زانوی خودم به شهادت رسید. صدای غرش شناوری را از دور می شنیدم. صدای قایق های خودمان كه به یقین نبود چون خیلی یغور و وحشتناك بود. همین طور نزدیك و نزدیك تر می شد تا متوجه شدم یك ناوچه نیروی دریایی عراقی است كه از شانس بدَم طنابش را دقیقاً جایی كه من ایستاده بودم، بستند، و چند نفر هلهله كنان بالای اسكله رفتند و تعدادی هم به استقبال شان آمدند و شروع به یزله عربی و تیراندازی كردند من هر لحظه انتظار این را می كشیدم كه الآن من را ببنند و به سمتم تیراندازی كنند ،چهار، پنج نارنجك دستی كه همراه داشتم و در جلیقه نظامیم بود را آرام آماده كردم كه درصورت لزوم ابتكار عمل را به دست بگیرم، اما دقایقی نگذشته بود كه با عجله سوار شدند و حركت كردند، و من هم نفس راحتی كشیدم، نمی دانم این هم بگویم یا نه گلاب به روتون تا صبح چند بار این نامردها قضای حاجت شون را بر سر من خالی می كردند، كه آرزو می كردم با تیربار دوشكا بزننم اما این كار را نكنند. تكلیفی نداشتم و خود را به دست خدا سپرده بودم، اما باور بفرمایید كه برای منی كه درسن نوجوانی بودم این همه امتحان سخت بود، در بلاتكلیفی كامل بسر می بردم. از یه طرف یورش تك به تك قایق های رزمی خودمان امید به دلم می داد و با دور شدن یاس! ازاین طرف هم كه ناخداگاه مورد هجوم سلاح های جور واجور دشمن، از نارنجك دستی بگیر تا تیر بی هدف و سخت تر توالت بالای سرم كه كارد به این شكم های گنده بخوره كه خلاصی نداشتم و متاسفانه جایی امن تر از اینجا هم پیدا نكردم... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد https://eitaa.com/hosiniya
🍂 🔻 حکایت دریادلان نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت یازدهم دو راهی اسارت و شهادت نزدیک صبح بود و نگاه من سمت جبهه خودی. نه به مجروح شدن فکر می کردم و نه به شهادت. اسارت که اصلاً به ذهنم خطور نمی كرد، انتظار رسیدن بچه ها را می کشیدم و با هر صدایی امیدی در دلم جان می گرفت ولی خیلی زود به یأس تبدیل می شد و همچنان خبری از حضور بچه ها و انجام عملیات نبود. قایق هایی که در حال سوختن بودند، خاموش شده و سر و صداها کمتر شده بود، نه امکان وضو گرفتن بود و نه تیمم کردن. در همان حالت، نیت کردم و نماز صبح را بجای آوردم، دلچسب ترین نمازی كه تا حال خوانده بودم. فقط گردن و چشم‌هایم را به نیت ركوع و سجده تكان می دادم. زمانی که جبهه بودم بعد از نمازهای روزانه ای که به جماعت می خواندم بچه ها یک صدا می گفتند: اللهم ارزقنا توفیق الشهادة. و این شده بود دعای هر روزه من بعد از تمام نمازها. اما آن لحظه این را نمی خواستم و هر چه کردم نتوانستم با خودم کنار بیایم و این جمله را بگویم. فقط می خواستم عملیات انجام شود. با اینکه شرایط سخت بود ولی زمان، عکس همیشه به سرعت می گذشت. هوا روشن شده بود و دیگر هیچ صدایی نمی آمد. کم کم سیاهی های شبِ پیش را که از هر کدام تصویری در ذهنم مجسم کرده بودم شناسایی می کردم. تصوراتم خیلی هم بی ربط نبود و اصلا ً در آن فضا غیر از آن تصوری نمی رفت. نگاهی به اطراف انداختم و پله های اسکله را دیدم که فقط پنج - شش متر با من فاصله دارد. حسرت می خوردم که اگر عملیات ادامه پیدا می کرد، به راحتی می توانستم به بالای اسکله برسم. در حال بررسی موقعیت اسکله بودم که صدایی توجهم را جلب کرد. هر چه سرک کشیدم چیزی ندیدم. دقایقی گذشت و صحبت کردن عراقی ها و بعد از آن صدای روشن شدن قایق به گوشم رسید. گویا آن ها هم متوجه صدا شده بودند. به همین خاطر چند نفر از سربازها را با دو قایق برای چک و پاکسازی اطراف اسکله فرستادند. صدای قایق ها دور می شد و من امیدوار. اما طولی نکشید که به سمت من آمدند. متوجه شدم که چند نفر از بچه ها در کنار یکی دیگر از پایه های اسکله؛ که حدود هفتصد - هشتصد متر با من فاصله داشت؛ مخفی شده بودند و سر و صدای شان عراقی ها را به آن سمت کشیده بود. سربازها بعد از دستگیری آنها، همه پایه های اسکله را بازرسی کردند تا این که به من رسیدند. دوتا قایق که داخل هر کدام شان سه - چهار نفر سرباز عراقی نشسته بود، به من نزدیک شدند. چند نفر هم روی اسکله ایستاده بودند که یکی از آن ها با صدای بلند و به حالت دستوری گفت: بیا بالا! و مدام با دست اشاره می کرد که بروم بالا. خوزستانی بودم و تا حدودی با زبان عربی آشنایی داشتم. متوجه صحبتش می شدم. اما نمی خواستم بدانند که كمی عربی بلدم. خودم را به آن راه زدم و شانه هایم را بالا انداختم. نمیدانم چرا؛ ولی شاید هنوز هم امید نجات داشتم. سربازهایی که داخل قایق بودند به خاطر پایه هایی که اطراف من بود نمی توانستند جلو بیایند. همه اسلحه های شان را به سمت من گرفته بودند و با شلیك هوایی و اشاره، پلکان را به من نشان دادند و گفتند: برو بالا. پنج - شش متر فاصله را شنا کردم و به پلکان رسیدم. آب دریا جزر شده و تا عرشه اسکله حدود بیست و پنج متر فاصله بود. روی پله را سیم خاردار کشیده بودند. و من که دست و پایم زخمی بود به سختی می توانستم بالا بروم. بعضی از زخم ها با کشیدن روی سیم های خاردار دوباره سر باز می کرد و شروع می کرد به خونریزی. چند نفر از نرده های لبه اسکله به سمت پایین آویزان شده بودند و به من نگاه می کردند. بالا که رسیدم جماعتی بیست - سی نفره انتظارم را می کشیدند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد https://eitaa.com/hosiniya
🍂 🔻 حکایت دریادلان نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دوازدهم گام در آبراه اسارت! پایم را که روی اسکله گذاشتم چند نفر از سربازها که فاصله ای با من نداشتند به رویم اسلحه کشیدند. دستشان روی ماشه بود و آماده شلیک بودند که ناگهان جوانی عراقی که درجه اش از بقیه بالاتر بود و گمان کردم که فرمانده آنها است، با پا زد زیر اسلحه یکی از آنها و به عربی عراقی؛ که من زیاد متوجه نمی شدم و فقط معنای بعضی از کلمات آن را می دانستم؛ به او چیزی گفت که بقیه هم دیگر عکس العملی نشان ندادند. بعد یکی از سربازها مرا بازرسی بدنی کرد. زیر جلیقه نجات بادگیر پوشیده بودم که جلوی آن جیب داشت و همیشه مُهر نمازم را داخل آن می گذاشتم. یادم آمد که چند روز قبل یک طناب سبز رنگ هم داخل جیبم گذاشته بودم که اگر عراقی اسیر کردم دست هایش را با آن ببندم. با خودم گفتم: بند نصیب خودم شد! سرباز عراقی بادگیر را از تنم درآورد و زیپ جیبش را باز کرد. مُهر، گِل شده و چیزی از آن باقی نمانده بود. ولی طناب را بیرون آورد و با تعجب و عصبانیت پرسید این چیه؟ با اشاره گفتم: نذر کردم و از امامزاده آن را برداشتم. مطمئن بودم که متوجه نشد چه گفتم. چیزی نگفت و آن را روی زمین انداخت. یک خشاب و چهار - پنج عدد نارنجک هم داخل جلیقه نظامی ام بود که همه را برداشت. فرمانده عراقی با دست پشت گردنم را گرفت و مرا به لبه اسکله برد و سرم را رو به پایین و به سمت آب فشار می داد و می گفت: شوف، شوف. او اجساد بچه ها و لاشه های قایق ها وتجهیزاتی که روی آب بودند به من نشان می داد و به عربی جمله ای گفت. برداشت من از حالات او این بود که می گوید ببین چه بلایی سر شما آوردیم، و من تنها چیزی که گفتم این بود: الحرب حرب، یعنی جنگ همین است. فقط دو- سه ثانیه توانستم پایین را ببینم و در همان زمان کم توانستم محمدحسن فدعمی را که داخل قایق افتاده بود، شناسایی کنم. اجساد دیگری هم بودند ولی بیشتر آن ها یا سوخته یا برعکس[دمر] افتاده بودند و صورت شان مشخص نبود. بدن و قسمتی از صورت فدعمی سوخته بود ولی او مشخصه ای داشت که در هر صورت می توانستم او را بشناسم. او هیکل درشتی داشت و شب قبل از عملیات، ریش و موهای سرش را کامل تراشیده بود. بچه ها با او شوخی می کردند و چون چینی ها کم مو هستند به او می گفتند: نماینده چین. اگر زمان مدِّ آب دریا بود، اجساد بچه ها به سمت ایران می رفت اما از این بابت بخت با ما یار نبود و آن ها به سمت خاک عراق کشیده شده بودند. بعدها شنیدم که عراقی ها به اجساد شهدای ایرانی که روی آب بوده است، وزنه های بتونی سنگین می بستند تا به زیر آب کشیده شوند و بالا نیایند. شاید یکی از دلایلی که برخی از بچه های ما هنوز مفقودالاثر هستند همین باشد. یکی از سربازها بلافاصله دست های مرا با سیم تلفن از پشت بست و با پارچه ای هم چشم هایم را بستند. یک نفر مرا از پشت هل می داد و من به سمت جلو می رفتم. بعد ازچند دقیقه که راه رفتم لباسم را از پشت کشید. ایستادم. چشم هایم را باز کردند. دیدم آن چند نفری که قبل از من دستگیر شده بودند، آن جا نشسته و داشتند صبحانه می خورند. مرا به سمت آن ها بردند. از آن هفت نفر، سه نفر را می شناختم. نعمت الله بهزادیان ، سیدرضا موسوی و یدالله نوری که از بچه های گردان ما بودند. اما با بقیه آشنایی نداشتم. داخل سفره، نان و پنیرهای زرد رنگ قالبی بود. سرباز عراقی تا به سمت من آمد که دست هایم را باز کند، هلیكوپتری روی اسکله نشست. فرمانده آمد سمت ما و پرسید: های، شنوا (اين چيه؟) گفتم: طیاره.(هلیکوپتر یا هواپیما) گفت: انت عُربی؟(تو عربی؟) گفتم: لا، انا مال مدینة ماهشهر!(ماهشهریم) همین صحبت چند ثانیه ای و لباس ورزشی زرد رنگی که از برادرم گرفته بودم و آن روز تنم بود، باعث شد که بعد از شش ماه که این فرمانده عراقی اسیر نیروهای ایران شده بود و بچه ها عکس ما را برای شناسایی به او نشان داده بودند، او مرا بشناسد... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد 🍂https://eitaa.com/hosiniya