• سر ماشین را کج کردیم رفتیم به یک مدرسه قدیمی. صدای جیغ و داد بچهها حتی در مدرسههای قدیمی هم بوی تازگی میدهد. یکی تازه پدرش شهید شده بود، یکی تازه خانهشان آوار شده بود، یکی تازه اشکهایش را پاک کرده بود. بغلش کردم و بغلدستیمان برایم روایت کرد ماجرای بچههای مدرسه را. بچههایی که بعضیهایشان هنوز الفبا نخوانده بودند اما داشتند امتحان پس میدادند. جنگ، بچهها را بزرگ میکند؛ مثل زهرا که روی پایم نشسته است و پدر و مادر و دوتا خواهرش شهید شدهاند. مثل آن طفل معصوم که زیر خاک خوابیده است و عروسکهایش را بیهمبازی کرده است. این بازی کثیفی که دشمن راه انداخته از همین حالا بازندهاش معلوم است و بازنده کسی است که بازی بچهها را به هم میزند چون خدا سر بازی بچهها شوخی ندارد.
گوشهای از روایت شفاهی حاج حسین یکتا
پیرامون سفرش به این روزهای لبنان
https://eitaa.com/hosseinyekta_ir
29.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خانواده لبنانی با اینهمه شهید
دارند قطببندیهای عالم را
برای ظهور قطب عالم امکان تغییر میدهند
خانهای که از آنها آوار شده بود
کوه صبری از آنان ساخته بود
که زبان در ملاقاتشان لکنت میگرفت
و آنجا که زبان یاری نمیکند
اشکها جاری میشوند!
https://eitaa.com/hosseinyekta_ir
• آن روز صبح؛ لباس ایران همدل را که میپوشیدم دلم پیش بچههای مدرسه بود. دلم میخواست حالا که شهر و بازیشان را خراب کردهاند برایشان شهربازی درست کنم. دلم میخواست برای چند ساعت هم که شده حواسشان را از اسباببازیهایی که زیر آوار خانههایشان جا گذاشتهاند، پرت کنم. پرت شدم توی خاطرات کودکی و یادم آمد آن روزها در بحبوحه پیروزی انقلاب، وسط کشت و کشتار خیابانها کسی به من شکلات تعارف کرد. بگذریم… شهربازی را که برپا کردیم؛ عکس یادگاری را که گرفتیم و راه افتادم به سمت مقصد بعدی و آرزو کردم که کاش این بچهها تصویری که از این روزهای جنگزده در ذهنشان باقی میماند شبیه تصاویر بالا باشد؛ شبیه طعم همان شکلات.
گوشهای از روایت شفاهی حاج حسین یکتا
پیرامون سفرش به این روزهای لبنان
https://eitaa.com/hosseinyekta_ir