ما زانو نمیزنیم؛ این جمله نه صرفاً شعاری بر دیوار، بلکه ترجمان ارادهای است که هر سنگ و آوارِ این سرزمین آن را شهادت میدهد.
گذشته و آینده در هم تنیدهاند؛ گذشتهای سرشار از زخم و درد، و آیندهای که در نگاه کودکان و پرچم برافراشتهشان، روشن و پُراُمید است. ما زانو نمیزنیم، زیرا این سرزمین، زنده است و این مقاومت، ماندگار.
این کلمات، نه شعار است، نه حرفی ساده بر دیوار ترکخوردهای از دل ویرانهها. این، سوگند زمین است؛ زمینی که زخمها را در خود فرو میبرد و از آنها شکوفهای از اراده میرویاند.🌿
✍ میلاد حسن زاده
#غزه
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
📮نــــگـاه گــمــشــده
✍ محمدجواد خمسه
ساعت هفت صبح بود، ایستگاه مترو شلوغتر از همیشه. مردم مثل موجی خروشان به سمت قطار هجوم میآوردند. هر کس در دنیای خودش غرق بود؛ برخی با گوشیهایشان سرگرم، برخی با کتاب، برخی باهم صحبت میکردند، و برخی فقط با چشمان خسته به روبرو خیره شده بودند.
من در گوشهای کنار در ایستاده بودم و به اطراف نگاه میکردم. ناگهان متوجه دختر کوچکی شدم که کنار مادرش نشسته بود. موهایش خرمایی و چشمانش پر از کنجکاوی بود. با دقت به مسافران نگاه میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت، اما نمیدانست چه چیزی.
نگاه او به پیرمردی رسید که عصا به دست در گوشهای ایستاده بود. پیرمرد لبخند خستهای به دختر زد و او هم با لبخندی کوچک پاسخ داد. بعد نگاهش چرخید و به مرد جوانی که هدفون در گوش داشت، رسید. مرد متوجه شد و کمی جا خورد، اما بعد سری تکان داد.
دخترک به من هم نگاه کرد. احساس کردم تمام خستگی که از دیر خوابیدن و زود بیدار شدن بر تنم بود، با آن نگاه پر از زندگی شسته شد. لبخندی به او زدم. مادرش که متوجه شد، به آرامی گفت: «عزیزم، چرا اینقدر مردم رو نگاه میکنی؟»
دخترک با صدایی معصومانه در حالی که از گوشه چشم به من نگاه میکرد جواب داد: «مامان، میخوام ببینم آدمها توی چشمهاشون چی دارن.»
مادرش خندید و گفت: «چیز خاصی نیست، همه فقط عجله دارن.»
ولی من مطمئن بودم اشتباه میکرد. آن دختر کوچک چیزی را میدید که ما بزرگترها مدتها بود فراموش کرده بودیم. نگاههای گمشدهای که شاید اگر کمی در مترو به اطرافمان نگاه کنیم، دوباره پیدا شوند.
تک تک چشمها داستانهایی دارند که هیچ کدامشان تکراری نیست!
#مترویات (چیزهایی که در مترو مینویسم)
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
هدایت شده از رحا مدیا
#خوانش_اندیشه| اهمّ دغدغههای اندیشمندان، پژوهشگران و فعالان رسانهایِ حوزوی در هفتهای که گذشت؛
▪️گوهری در صدف کعبه|جواد محدثی
📎 لینک یادداشت
▪️از قرآن تا انجیل تا ترامپ...|محسن قنبریان
📎 لینک یادداشت
▪️ مقاومت فلسطین، قهرمان میدان|موسی آقایاری
📎 لینک یادداشت
▪️جمود سازمانی در انجمن حجتیه|علی محمدی هوشیار
📎 لینک یادداشت
▪️ سخنی فلسفی در خصوص رفع فیلترینگ...|سیداحمد غفاری
📎 لینک یادداشت
▪️ایران و مَا اَدراکَ ایران|علی مهدیان
📎 لینک یادداشت
▪️ مقایسه نکنید!|حبیب اله بابائی
📎 لینک یادداشت
▪️حکمرانی ذلیلانه|محمدرضا فلاح شیروانی
📎 لینک یادداشت
▪️روایت آتش سوزی کالیفرنیا...|علیرضا محمدلو
📎 لینک یادداشت
▪️اسرائیل یکسال پس از طوفان الاقصی|حسین ایزدی
📎 لینک یادداشت
▪️آنچه امام خامنهای پیشبینی فرمود، تحقق یافت|میراحمدرضا حاجتی
📎 لینک یادداشت
🆔 @rahamedia
🏴 در دل تاریخ این سرزمین، همیشه عمامه و رَدا، پرچمی بوده است بر افراشته در قلب طوفانها. روحانیت، نه فقط لباسی بر تن، که راهی است روشن در ظلمت دنیا، که علمدار آن، مردانی از جنس نور و ایماناند. مردانی که هر گامشان، سنگری است برابر ظلم، و هر کلامشان، تیر و شمشیری بر علیه باطل.
روحانیت، در مسیری که پیموده، همواره خار چشم طاغوت و دشمنان عدالت بوده است. آنان که عمامه بر سر مینهند، نه از برای آرامش و آسایش، بلکه از برای جهاد در راه خدا و خلق قدم برمیدارند. این مردان، وارثان پیامبراناند؛ کسانی که رسالتشان، دمیدن روح توحید و عدالت در جان جامعه است.
شهادت برای روحانی، پایان نیست؛ آغاز مسیری است که به جاودانگی ختم میشود. آنان که خرقه شهادت بر تن میکنند، خونشان نه تنها خاموشی نیست، که مشعل فروزانی است بر تاریکی زمانه.
ای مردان روحانی! ای شهداء! شما که چراغ هدایتید و ستون خیمههای اسلام، بدانید که خون پاک شما، ریشههای این دین را استوارتر خواهد کرد. دشمنان شاید بتوانند جسمتان را از میان بردارند، اما اندیشهتان، راهتان و جهادتان، چونان رودخانهای خروشان، در دلها جاری خواهد ماند.
سلام بر مجاهدان راه خدا؛ و سلام بر آنان که شهادت را چونان هدیهای الهی در آغوش کشیدند. این زمین به برکت خون شما مقدستر شده و آسمان، نامتان را در ستارگان حک کرده است.
✍ میلاد حسن زاده
#طلبه #روحانیت
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
📮شــــــوکـــــــوپـــــارس
✍ محمدجواد خمسه
▫️نزدیک به ۳۰ سال از این ماجرا میگذره؛ تیر ماه بود یا شهریور سال ۱۳۷۶.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، مادرم گفت: "پاشو آماده شو، باید بریم بهداشت."
با تعجب گفتم: "برا چی؟"
گفت: "حالا پاشو صورتت رو بشور، بهت میگم."
🔻از بهداشت محلمون خاطره خوبی نداشتم؛ همیشه جایی بود که آمپول میزدن. گفتم: "خو بگو چی شده؟ چرا باید بریم؟"
مادرم گفت: "یادت میاد رفتیم مدرسه، چند تا تست از گوش و چشمات گرفتن؟"
با خوشحالی و ذوق گفتم: "آره خب!"
مادرم گفت: "حالا برای همون مدرسه رفتن باید واکسن بزنی."
▪️از واکسن میترسیدم. با ترس گفتم: "چی؟ واکسن برای چی؟"
مادرم گفت: "مدرسه بدون کارت واکسن رات نمیده."
ناراحت شدم. شروع کردم به تند تند راه رفتن و غر زدن (عادتم بود). مادرم گفت: "باید بریم، نمیشه."
خلاصه با گریه و ناراحتی لباسم رو پوشیدم. مادرم دستم رو محکم گرفت و برد. تو راه میگفت: "تو دیگه مرد شدی، نباید گریه کنی یه آمپول که چیزی نیست."
ولی من فقط گریه میکردم.
🌱 مادرم میدونست من چقدر شوکوپارس (اسمارتیز) دوست دارم. گفت: "اگه گریه نکنی، برات میخرم."
هم ترسیده بودم، هم ذوق داشتم. این دوتا حس تو دلم میجنگیدن. بالاخره گریههام آروم شد.
🔻به بهداشت محله که رسیدیم، با وجود ترسم، مغرورانه وارد شدم. خانم پرستار واکسن رو آماده میکرد. وقتی الکل رو زد، سوزش بدی داشت، اصلا درد داشت. خود واکسن هم خیلی درد داشت، ولی به عشق شوکوپارس تحمل کردم و گریه نکردم خیلی سخت بود ولی من تونستم.
▫️وقتی کار تموم شد، خوشحال بودم که حالا مادرم برام شوکوپارس میخره. بیرون که اومدیم، زن همسایه رو دیدیم. مادرم مشغول حرف زدن شد و تا خونه با هم صحبت کردن.
🔻من تمام مدت منتظر بودم بریم مغازه آقا سید(بقالی محل) که شوکوپارس بخرم، اما بدون خریدن شوکوپارس برگشتیم خونه! گفتم: "مادر، گفتی شوکوپارس میخری!"
گفت: "یادم رفت پسرم، بیرون که رفتیم میخرم."
🔻حقش بود ناراحت باشم، اما مادرم انصافاً بدقول نبود. هر وقت رفتیم بیرون، برام خرید، اما اون یه بار که یادش رفت، هیچ وقت یادم نرفت. هنوز بعد از این همه سال، با اینکه صد بار شوکوپارس خریده، اون نخریدن با وجود اون همه درد یادمه.
مادرا و پدرا! اگه به بچههاتون قول دادین، یادتون نره.
ما بچههای ۳۵ ساله هنوز یادمونه...
عجب! الآن خودم پدرم...
🔹رسول اللّه صلی الله عليه و آله : أحِبُّوا الصِّبيانَ وَارحَموهُم ، وإذا وَعَدتُموهُم شَيئا فَفوا لَهُم ؛ فَإِنَّهُم لا يَدرونَ إلاّ أنَّكُم تَرزُقونَهُم.
كودكان را دوست بداريد و با آنان ، مهربان باشيد و هرگاه چيزى را به آنان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ زيرا آنان ، باورى جز اين ندارند كه شما روزىِ آنها را مىدهيد.
#مترویات (چیزهایی که در مترو مینویسم)
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
هدایت شده از خبرگزاری حوزه
🔻حسینیهمدانی در خطبههای نماز جمعه کرج:
🔹همه باید به دولت کمک کنند تا دشمن مأیوس شود
◻️دولت تیم اقتصادی خودش را اصلاح کند
◻️نمیشود از اسلام گفت اما سکولار بود و لیبرال عمل کرد
◻️به دشمن دل خوش نکنید؛ او از شما چیزی جز دست کشیدن از اهدافتان نمیخواهد
◻️در جنگ نامتقارن اگر دشمن به اهداف خود نرسد یعنی طرف مقابل پیروز میدان است
◻️حماس به اهدافش رسید
◻️این شرور قمارباز فاسد، بزودی آمریکا را دچار بحران شدیدی خواهد کرد
@HawzahNews | خبرگزاری حوزه
هدایت شده از تولید محتوای تعاملی مدادالفضلاء
انتشار یادداشت میلاد حسن زاده، دبیر صفحه نویسندگان حوزوی استان البرز در خبرگزاری حوزه
https://hawzahnews.com/xdq3D
هدایت شده از حوزه هنری استان البرز
#پوستر ✨فرصت نایاب نوشتن اکنون است.با پرواز قلم در قرار گوهر✨
🔰نشست هفتگی داستان و روایت
﴿ قرار ادبی گوهر ﴾
🗓یکشنبه ۳۰ دی ماه ۱۴۰۳
⏰ ساعت ۱۵:۰۰
📍حوزه هنری استان البرز،طبقه۳
♥️⃟🇮🇷 #حوزه_هنرے_البــــرز
﴾ zil.ink/artalborz ﴿
╭─❥─📓🎭 📝 ❥─╮
🆔 @artalborz_ir
╰─❥─🎶 🎨 🎬 ❥─╯