eitaa logo
کانال محتوایی فرهنگی تبلیغی حوزه علمیه خراسان
9.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
555 ویدیو
2.9هزار فایل
📩 ارتباط با ما @Moavenattablighkh کانال محتوایی معاونت فرهنگی تبلیغی حوزه علمیه خراسان @howzehtabligh مدرسه تبلیغ: ✅ tabliqkh.lms2.hozehkh.com راه‌های ارتباطی با همکاران معاونت فرهنگی تبلیغی: https://eitaa.com/howzehtabligh/8733
مشاهده در ایتا
دانلود
و داستان شمع را ببین هر چه به آن نزدیک و نزدیک‌تر باشی نور و روشنایی بیشتری دریافت می‌کنی. قرآن کریم می‌خواهد ما هم از جنس شمع و هم صفت شمع باشیم. می‌گوید: به گونه‌ای باش که هر کس به تو نزدیک‌تر بود، بهره و سود بیشتری ببرد. و نزدیک‌ترین کسان به ما نخست پدر و مادرند و آن‌گاه همسر،و سپس فرزندان، و در آخر هم، بستگان و خویشان. یعنی اول پدر و مادر خودت را مورد لطف و محبت قرار بده، بعد نزدیکانت را، همچون همسر، فرزندان و خویشان. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🌐معاونت تبلیغ حوزه علمیه خراسان https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
و داستان ✍️روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد . روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید : یکی میگوید :(من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام ) نفر دیگر میگوید :(من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم ) هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند وگفتند بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه اورده ام اما دروغ نمی توانداز در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید هارون گفت باشد قبول است وقتی به بیرون رسیدند بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است هارون گفت دروغت را برایمان بگو : بهلول گفت :پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من ۱۰۰۰۰سکه طلا گرفت وگفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکه های من را بدهید ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🌐معاونت تبلیغ حوزه علمیه خراسان https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
و داستان مهدوی 💢مثل واژگونی کشتی ها در امواج دریا، شما هم در امواج حوادث واژگون می شوید. در آن حال، امیدی به نجات نیست. مگر کسی که خدا از او پیمان محکم گرفته، همو که ایمان در دلش ثابت شده، همان که خدا به روحی از جانب خود تأییدش کرده باشد... 🌹امام صادق علیه السلام قسم خورد و فرمود: غیبت امامتان سال ها طول خواهد کشید. امتحانی سخت پیش روی شماست. در آن زمان چشم های اهل ایمان برایش اشک خواهد ریخت. پرسیدم: پس چه باید کرد؟ ❇️خورشید تابیده بود به ایوان خانه. امام صادق علیه السلام رو به خورشید کرد و فرمود: آفتاب را می بینی؟ حقیقت امر ما از آفتاب هم روشن تر است.(مکیال المکارم، ج۲، ص۲۳۵؛ کافی، ج ۱،ص ۳۳۶) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
و داستان 💢حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت، حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست 🔸ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟ 💎گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد. 🌸 حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود 📚تفسیر نمونه، ج ۳، ص ۲۲۳ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
و داستان 💢دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را به‌طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.» بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به‌عنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد! مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.» دخترک پاسخ داد: «عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها را بردارم، می‌شه شما بهم بدین؟» 🤔بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟» 🌺دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!» ✅خیلی از ما آدم بزرگ‌ها، حواسمان به اندازه‌ی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدم‌ها و وابستگی‌های اطراف‌شان بزرگتر است.!. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
و داستان ✍️🔷عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. 🔹 کودکی پرسید: چه می نویسی؟ 🔷عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. 💠عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. ❇️ اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! ❇️ دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! ❇️ سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! ❇️ چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! ❇️ پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
و داستان مهدوی 🤲 خداوندا! 🏵شيعيان ما از شعاع نور ما و از باقیمانده گِل ما خلق شده اند، و با تکيه بر محبت و ولايت ما گناهان زيادي مرتکب می شوند. 🏵پس اگر گناهانشان ميان تو و آنهاست ازآنان بگذر و ما را خشنود كن؛ 🏵و اگر گناهانشان ميان خودشان است، میانشان آشتی برقرار ساز و از خمس ما به ايشان بده تا راضی شوند. 🤲خدايا! آنان را وارد بهشت كن، و از آتش نگاهشان دار. 🌺در سردابه ي مقدس سامرا، امام زمان علیه السلام مشغول دعا كردن بود، و سيد بن طاووس، مشغول شنيدن و آمين گفتن!(بحارالانوار، ج 53، ص 302) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
و داستان ❇️ گروهى از کودکان مشغول بازى بودند. ناگهان با دیدن 🌸 پیامبر(ص )که به مسجد مى رفت , دست از بازى کشیدند و به سوى حضرت دویدند و اطرافش را گرفتند.آنها دیده بودند 🌸پیامبر اکرم (ص ),حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود مى گیرد و با آنها بازى مى کند. به این امید, هر یک دامن پیامبر را گرفته , مى گفتند: شتر من باش ! پیامبر مى خواست هر چه زودتر خود را براى نماز جماعت به مسجد برساند, اما دوست نداشت دل پاک کودکان را برنجاند. 🔸بلال درجستجوى پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتى جریان را فهمید خواست بچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند. 🌸آن حضرت وقتى متوجه منظوربلال شد, به او فرمود: تنگ شدن وقت نماز براى من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است .پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزى براى کودکان بیاورد.بلال رفت و با هشت دانه گردو برگشت . 🌸پیامبر(ص ) گردوها را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضى و خوشحال به بازى خودشان مشغول شدند. ۱ بیان : توجه به نیاز و خواسته هاى کودک از اصول اولیه تربیت است .آسان ترین و پسندیده ترین راه , راضى کردن کودکان و همان روش متواضعانه پیامبر است که علاوه بر تامین نیاز کودک , به آنها نوعى شخصیت نیز مى بخشد. ۱. ابن ابى الحدید: شرح نهج البلاغه , چاپ دوم , داراحیاء التراث العربى , بیروت ۱۳۸۶ق , ج ۱۰ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
و داستان 💠عصر حضرت داوود(عليه السلام) بود. در ميان بنی اسرائيل عابدي بود بسيار عبادت می‎كرد به گونه‎ای كه حضرت داوود(ع) از آن همه توفيق او شگفت زده شد. 🔹خداوند به داوود وحي كرد: «از عبادتهاي آن عابد تعجّب نكن او رياكار و خود نما است.» 🔸مدّتي گذشت، آن عابد از دنيا رفت، جمعي نزد داوود(عليه السلام) آمدند و گفتند: «آن عابد از دنيا رفته است.» 🔹داوود(ع) فرمود: «جنازه‎اش را ببريد و به خاك بسپاريد.» 🔸اين موضوع موجب ناراحتي و بگو مگوي بنی اسرائيل شد كه چرا داوود(ع) شخصاً در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! 🔹وقتي كه بني اسرائيل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهی دادند كه از آن عابد جز كار خير نديده‎اند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود وحي كرد: «چرا در كفن كردن و دفن آن عابد حاضر نشدی؟» 🔸 داوود (ع) عرض كرد: «به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحي كردي» (كه او رياكار است) 🔹خداوند فرمود: «اگرچه او چنين بود، ولي گروهي از علما و راهبان گواهی دادند كه جز خير از او نديده‎اند، گواهي آنها را پذيرفتم و آن چه را در مورد آن عابد مي‎دانستم پوشاندم.» 📚 بحارالانوار ج۱۴ ص۴٢ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtabligh
داستان 💢 دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودرگار سخن می گفت: 🔸 ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای 🔹در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: ✳️من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ ❇️نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! 💎 ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtablighhttps://tabliqkh.lms2.hozehkh.com