✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_4
رسول:
چشمانم سنگین بود.ارام چشمانم را باز کردم. داوود و اقا محمد کنارم بودند.
_رسول داداش خوبی؟
_خوبم نگران نباش.
خواستم از جایم بلند شوم که درد در کمرم پیچید و صدای ناله ام بلند شد.
_آخخخ
_خوبی رسول.بابا چرا از جات بلند می شی؟
_داوود جان شما برو ماشین رو بیار که انشالله رسول رو مرخص کنیم.
_اقا میشه من اینجا بمونم؟
_صد درصد خیر برو. نترس رسولتو نمی خورم.
داوود با چشمان معصومش نگاهی بهم انداخت.
_داوود برو. جوری نگاش می کنه انگار قرار نیست همو ببینن. برو دیگه.
با این حرفِ آقا محمد،داوود رفت.
_خب آقا رسول ما چطوره؟
_ممنون. بهترم.
_الان پرستار میاد سرم رو از دستت باز میکنه.
بعد از امدن پرستار و باز کردن سرم، اقا محمد کمک کرد تا از تخت پایین بیام.
خدا میدونه تا ماشین چی کشیدم. هزار بار چشمام سیاهی رفت. ولی خودمونیم ها. آقا محمد عجب تکیه گاه محکمیه.
_داوود جان، شما اینجا باشید برم پیش سعید. زود برمی گردم.
محمد:
سعید زنگ زد که رسیدم بیمارستان.
فرشید هم کنارش ایستاده بود. رفتم سمتشون.
_سلام سعید جان. به آقا فرشید.ببینم الان کی تو خونه الکساندره؟
_سلام اقا محمد. آقا محسن اونجان.حال رسول بهتره؟
_بله. مرخص شد. تو ماشین خوابیده. بی زحمت اون پاکت رو که می گفتی بهم بده.
_چشم.
از جیب پیراهنش پاکت را در اورد.
_بفرمائید آقا.
پاکت را از دستش گرفتم و باز کردم.
_بهتره از تعقیبم دست برداری. وگرنه با گروهت کاری می کنم که نتونن سرپا بشن.خوش باش، آقا محمد.
_این دیگه چه جونوریه. اسم منو از کجا می دونه؟
کلافه شده بودم.
_چی شده. آقا محمد؟
بدون جواب دادن به سعید ازشون دور شدم.
با آقای عبدی تماس گرفتم.
_سلام اقای عبدی.
_سلام. محمد جان شنیدم رسول...
_بله ولی بخیر گذشت.
_چرا استرس داری؟ چیزی شده؟
_الکساندر.یه کاغذ به اسم من تو خونه اش بود.
_خوب؟
_من و بچه ها رو تهدید کرده.
_محمد جان شما کار بلدید. از چی نگرانی؟ اتفاقی نمی افته. حالا برو پیش بچه ها چند روز اونجا باشید تا خبرتون کنم.
_فرار کرد؟
_نگران نباش. پیداش کردیم.تو راه تهرانه.نمی تونه از دستمون فرار کنه.
_خدارو شکر.
_مراقب بچه ها باش.
_هستم. خدانگهدار.
دلشوره داشتم. دست خودم نیست.
سعید و فرشید با ماشین خودشون دنبالمون میامدند.
دوباره راه افتادیم سمت خونه قبلی.
داوود و رسول فقط حرف می زدند.
رسول:
حال آقا محمد خوب نبود. نمی دونم چی شده بود که همش از آینه عقب رو نگاه می کرد.
هرچی می گفتیم جواب سر بالا می داد.
رسیدیم. بازم خونه های کاهگلی. هوا تاریک بود.
اقا محمد دستم رو گرفت و از ماشین پیادم کرد. دیوار را تکیه گاه کردم تا نیفتم.
بعد به ابراهیم گفت که بره و دارو های منو تهیه کنه.
سعید و فرشید هنوز نرسیده بودند.
_خوب رسول جان. منو و تو موندیم. بریم.
همه جا تاریک بود. تقریبا خونه محسن قسمت متروکه ی روستا بود.
محمد:
داشیم می رفتیم سمت خونه که حس کردم کسی دنبالمونه.
فقط داشتم سعی می کردم سریعتر برسیم .
رسیدیم جلوی در.
صدای نفس های غریبه از پشت سر واضح بود.
دستم را بردم سمت اسلحه ام که درش بیارم. یاخدااا اسلحه ام نبود.
لینک ناشناس ها: https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
تازه کاری ؟ رمان قبلیه خیلی یهتر از رمانت بود
___
تازه کار نیستم. باید بگم که رمان قبل برای بنده نیست😕
میشه قسمت بعدش را بزارین من نمیتونم صبر کنم😦
___
هیجان برا سلامتی لازمه😂😂
چی کار کنم زورم به شما می رسه
خیلی خوبه هیجانی شد صبر من تموم شد لطفا پارت بعدیش رو بزارید ممنون
_____
😂😂😂بلهههه سعیم رو می کنم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_5
در خونه رو باز کردم و رسول را پرت کردم داخل. صدای آخش تنم رو به لرزه در آورد.
_شرمنده. زنگ بزن سعید بگو سریعتر خودش رو برسونه.
برگشتم به عقب. دوتا غول که دستشون اسلحه داشتند.
خواستم حمله کنم که نامرد شلیک کرد به پای راستم. افتادم روی زمین.
سرم را برگرداندم.رسول افتاده بود روی زمین و برای بلند شدن تقلا می کرد.
سعید رو دیدم که با عجله به سمتم می اومد.
نامرد می خواست به سعید شلیک کند که با تمام دردی که در پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و خودم را پرت کردم روی سعید. به صورت افتادم روی خاک.
صدای فرشید و داوود ان دونفر را فراری داد. خیالم راحت شد.
ارام چشمام را بستم و سیاهی مطلق.
سعید:
تازه رسیده بودیم که با صدای شلیک و ناله ی اقا محمد، به سمت صدا دویدم.
آقا محمد روی زمین افتاده بود.
ناگهان از جایش بلند شد و خودش را پرت کرد روی من و صدای شلیکِ پی در پی.
داوود و فرشید که امدند ان دونفر هم فرار کردند.
دست راستش روی سینه ام بود. خونش روی لباسم می جوشید. نفس هایش خش دار بود.
_آقا محمممممددددد. بلند شوووو.
رسول هم به کمک داوود سعی داشت خودش را به ما برساند.
فرشید، اقا محمد را ارام کنارم خواباند.
چشمانش بسته بود. پهلوی راستش دو تیر خورده بود. لکه های خونِ روی صورتش خود نمایی می کرد.
به سرعت بند کفشم را در آوردم و بالای زخم پایش را بستم.
داوود با کف دستش زخم پهلویش را فشار می داد.
اشک در چشمانم جمع شده بود.
او را روی کولم گذاشتم. سریع داخل ماشین جا دادیم و با سرعت زیاد بعد از بیست دقیقه او را به بیمارستان رساندیم.
همه پشت در اتاق عمل منتظر بودیم. فکر نمی کردم روزی برای نجات جانم، خودش را جلوی گلوله پرت کند.
لباسمان از خون آقا محمد، سرخ شده بود.
هر کدام گوشه ای بغض کرده بودیم. رسول حالش بد شده بود و در بخش بستری بود.
بعد حدودا سه ساعت، عمل تمام شد.
_دکتر حالش چطوره؟
_ خوب نیست؛ بردنش بخش مراقبت های ویژه.گلوله ی پهلوش رو در اوردیم. ولی وضع پاش اصلا خوب نیست. باید منتقل شه تهران. من ترتیبش رو می دم. دعا کنید مجبور نشیم پاش رو قطع کنیم. فقط دعا کنید.
دیگر صدایی نمی شنیدم.
باورم نمی شد. اگر بچه ها متوجه می شدند تمام روحیه خود را از دست می دادند.
_سعید. صدامون رو می شنوی؟ دکتر چی گفت؟
_هاااا؟ بدبخت شدیم بچه ها.
_نصفه عمر شدم. بگو چی شد؟
_گفت...گفت ممکنه مجبور شیم پاش رو قطع کنیم.
بغضم ترکید. به دیوار تکیه دادم. دیگر توان ایستادن نداشتم.
_یا ابوالفضل سعییید چی داری میگی؟
_اینطوری که اقا محمد دیوونه میشه.
دوباره صدای زنگ های پی در پی تلفنم بلند شد. آقای عبدی بود. تا به حال هزار بار تماس گرفته بود.
باید به او چه می گفتم.
_سعید چرا جواب نمی دید؟ محمد کجاست؟
_ببخشید... حواسمون نبود.
_چی شده چرا صدات می لرزه؟
_اقا... محمد.
_درست حرف بزن ببینم چی شده؟
_بهمون حمله کردن. آقا محمد تیر خورد.
حس کردم ته دلش خالی شد.
لینک ناشناس رمان امنیتی گمنام👇
https://harfeto.timefriend.net/16331896556634
لینک ناشناس مدیریت👇
https://harfeto.timefriend.net/1618256
لینک ناشناس فعالیت کانال و چالش ها👇
https://harfeto.timefriend.net/16328352666558
حمایتمون کنید🙏😉