eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عرض میکنم خدمت همه شما عزیزان💖 مخصوصا پائیزی های عزیز💖 براتون از صمیم قلب آرزوی موفقت میکنم 😊 موفق باشید 🌸🌺 @RRR138
شهدای دهه هفتادی🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالا می بینی من خیلی بی رحمم😂😂
چشم گل 😂😂
گــــاندۅ😎
_تا چند ثانیه دیگه می ریم داخل... پوشش بدید... _خاتم دریافت شد.. زیر لب بسم اللهی گفتم... بارسول وار
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ دقیقا جایی میان دو در بود.خواستم سرم را برگردانم که ضربه ای به کمرم خورد و روی زمین افتادم.. خود نامردش بود.... میلاد. از در مقابل چند نفر امدند... هر چه در توان داشتند با مشت و لگد ما را زدند... و بعد از بستن دستانمان از انجا دور شدند... نفسم بالا نمی امد پهلویم خونریزی کرده بود... رسول هم مثل من روی زمین افتاده بود. زیر چشمانش کبود شده بود.. بمیرم... چشمش به پهلویم افتاد... با صدای لرزان گفت: _آقا...محمد....پهلوتون... بریده بریده گفتم. _چیزی....نی...ست.. باز هم سر و کله ی میلاد و دار و دسته اش پیدا شد... الکساندر هم با او بود. همزمان با ورود انها سعید در را باز کرد.... میلاد خواست اسلحه اش را در اورد که سعید گلوله ای به دستش شلیک کرد... نمی توانستم از جایم بلند شوم... الکساندر نزدیکم شد و مرا به سمت خودش کشید.. چاقویش را روی گردنم نشاند.. _نزدیک شید... می فرستمش اون دنیا... _خیله خوب... بیارش پایین.. _چی فک کردی جوجه مامور....برید بیرون این نعش رو هم از زمین بردارید... من به مادر پدر خودم هم رحم نکردم...زود از اینجا دور شید... سعید: نمی دانستم چه کنم... اگر بیرون نمی رفتم جان رسول و اقا محمد به خطر می افتاد... اگر هم با رسول بیرون می امدیم معلوم نبود چه بلایی به سر اقا محمد می اوردند... نگاهم به چشمان نیمه باز اقا محمد بود. _سعید.... سریع...تر ... برید... بی...رون... _اما. _سعی...د.... برو... _سعید جون، بهتره به حرف فرماندهت گوش کنی... بغض داشتم.... اگر می رفتم چه بر سرش می امد؟ رد چاقو روی گردنش قرمز شده بود... به سمت رسول قدم برداشتم... دستانش را باز کردم... توان بلند شدن نداشت... زیر بغلش را گرفتم... رسول:_ اقا... _برو...رسول... برو.. نگاهی به چشمان معصومش انداختم... همان چشم هایی که دو روز بی خواب بود و حالا.... محمد: خدا را شکر که رسول از این معرکه جان سالم به در برد.... زخم گردنم می سوخت.... می دانستم الکساندر از من کینه دارد.. خودم را برای هر اتفاقی اماده کرده بودم... در مطالب هک شده لبتابش به یک نکته رسیده بودم.... الکساند یک جاسوس و البته یک تروریست بود که قصد داشت عملیات بی رحمانه ای اجرا کند... ولی در مورد کی و کجا بودنش چیزی ننوشته بود. امیدوار بودیم که دستگیر شود و نقشه اش بسوزد. فقط دعا می کردم جزءِ نقشه ی تروریستی اش نباشم. مرا از ویلا خارج کردند و قبل از پرت کردنم داخل ماشین، دستمالی جلوی دهنم گرفتند و بیهوش شدم. چند ساعت بعد: چشمانم را باز کردم. جایی که بودم شبیه یک زیر زمین نمور بود که به ستونش بسته شده بودم. تمام بدنم تیر می کشید. الکساندر همراه میلاد وارد اتاق شدند. _به جناب فرمانده. خوش می گذره؟ _حرفت....رو....بزن. _خوشم اومد...اعتماد به نفست بالاست. _اگه....فکر..کر..دی... می ..تونی.. از زیر...زبون ...من .حرف بکشی... کور خوندی... حالتش عصبی شد. لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
180بشیم یه چالش میگزارم و به سه نفر اول جایزه های عالی میدم😋😜 پس زیادون کنید مهربونا😊❤️ @doktaranhoseyni
از دست شما😂😂