گــــاندۅ😎
_تا چند ثانیه دیگه می ریم داخل... پوشش بدید... _خاتم دریافت شد.. زیر لب بسم اللهی گفتم... بارسول وار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_14
دقیقا جایی میان دو در بود.خواستم سرم را برگردانم که ضربه ای به کمرم خورد و روی زمین افتادم.. خود نامردش بود.... میلاد.
از در مقابل چند نفر امدند... هر چه در توان داشتند با مشت و لگد ما را زدند...
و بعد از بستن دستانمان از انجا دور شدند...
نفسم بالا نمی امد پهلویم خونریزی کرده بود...
رسول هم مثل من روی زمین افتاده بود. زیر چشمانش کبود شده بود..
بمیرم...
چشمش به پهلویم افتاد... با صدای لرزان گفت:
_آقا...محمد....پهلوتون...
بریده بریده گفتم.
_چیزی....نی...ست..
باز هم سر و کله ی میلاد و دار و دسته اش پیدا شد... الکساندر هم با او بود.
همزمان با ورود انها سعید در را باز کرد....
میلاد خواست اسلحه اش را در اورد که سعید گلوله ای به دستش شلیک کرد...
نمی توانستم از جایم بلند شوم...
الکساندر نزدیکم شد و مرا به سمت خودش کشید.. چاقویش را روی گردنم نشاند..
_نزدیک شید... می فرستمش اون دنیا...
_خیله خوب... بیارش پایین..
_چی فک کردی جوجه مامور....برید بیرون این نعش رو هم از زمین بردارید... من به مادر پدر خودم هم رحم نکردم...زود از اینجا دور شید...
سعید:
نمی دانستم چه کنم... اگر بیرون نمی رفتم جان رسول و اقا محمد به خطر می افتاد... اگر هم با رسول بیرون می امدیم معلوم نبود چه بلایی به سر اقا محمد می اوردند... نگاهم به چشمان نیمه باز اقا محمد بود.
_سعید.... سریع...تر ... برید... بی...رون...
_اما.
_سعی...د.... برو...
_سعید جون، بهتره به حرف فرماندهت گوش کنی...
بغض داشتم.... اگر می رفتم چه بر سرش می امد؟
رد چاقو روی گردنش قرمز شده بود...
به سمت رسول قدم برداشتم... دستانش را باز کردم... توان بلند شدن نداشت... زیر بغلش را گرفتم...
رسول:_ اقا...
_برو...رسول... برو..
نگاهی به چشمان معصومش انداختم... همان چشم هایی که دو روز بی خواب بود و حالا....
محمد:
خدا را شکر که رسول از این معرکه جان سالم به در برد....
زخم گردنم می سوخت....
می دانستم الکساندر از من کینه دارد..
خودم را برای هر اتفاقی اماده کرده بودم...
در مطالب هک شده لبتابش به یک نکته رسیده بودم....
الکساند یک جاسوس و البته یک تروریست بود که قصد داشت عملیات بی رحمانه ای اجرا کند... ولی در مورد کی و کجا بودنش چیزی ننوشته بود. امیدوار بودیم که دستگیر شود و نقشه اش بسوزد. فقط دعا می کردم جزءِ نقشه ی تروریستی اش نباشم.
مرا از ویلا خارج کردند و قبل از پرت کردنم داخل ماشین، دستمالی جلوی دهنم گرفتند و بیهوش شدم.
چند ساعت بعد:
چشمانم را باز کردم.
جایی که بودم شبیه یک زیر زمین نمور بود که به ستونش بسته شده بودم.
تمام بدنم تیر می کشید.
الکساندر همراه میلاد وارد اتاق شدند.
_به جناب فرمانده. خوش می گذره؟
_حرفت....رو....بزن.
_خوشم اومد...اعتماد به نفست بالاست.
_اگه....فکر..کر..دی... می ..تونی.. از زیر...زبون ...من .حرف بکشی... کور خوندی...
حالتش عصبی شد.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
هدایت شده از ⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
180بشیم یه چالش میگزارم و به سه نفر اول جایزه های عالی میدم😋😜
پس زیادون کنید مهربونا😊❤️
@doktaranhoseyni
سلام سلام🤗
کجابااینعجله😂 اولپیاموبخونبعد👇
دنبالیهکانالمیگردیکهتوشکلیپروف
هایمذهبیورفیقونه👩❤️👩داشتهباشه؟
دنبالیهکانالمیگردیکههمچیتوشپیدا
بشه؟حتیسوپرایز،پرداختایتا🎲🍫؟
استوࢪی نظامے و بسیجے 🐾 😌
یه رمان باحال که همھ ایتایے
ها رو جذب خودش کردھ 😉🍓🍿
کلے گیف و تم و جوک
استور ها جذاب 🍭🥣
فعالیاتاش خیلے متنو؏ھ🍯🍫
که کل ࢪوز مشغولت میکنھ🦄💜
دلت میخواد اون کانالو داشته باشی؟؟
پسبزنروی♡هــمــهچـღـیکـــده♡👇
♡هــمــهچـღـیکـــده♡
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_14 دقیقا جایی میان دو در بود.
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_15
_ببین دو راه داری. یا حرف می زنی یا...
حرفش رو قطع کردم..
_یا چی؟....من...رو از...چی می ترسونی؟ از مرگی... که ...آرزومه؟
_خانوادت چی؟ اونا هم مرگ ارزوشونه؟
_ تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی...
_بچرخ تا بچرخیم... جناب فرمانده.. می خوام ببینم رفیقات هم همین نظر رو دارن یا نه.
_میلاد... برو اون بسته رو بیار تو... به فرهان هم بگو بیاد..
و بعد در حالی که چاقویش را از جیبش در می اورد به سمتم امد.
تپش قلب گفته بودم... از مرگ نمی ترسیدم ولی اگر می خواستند .....
فکرش هم عذابم می داد.
میلاد در حالی که یک بسته را با احتیاط می اورد داخل شد.
همراهش پسر جوانی که به نظر می رسید فرهان است نزدیکم شدند.
الکساندر با نیشخندی که روی لب داشت چاقو را به دست فرهان داد که میلاد اعتراض کرد.
_الکس این کار رو نکن. برامون گرون تموم میشه.
_دهنتو ببند پسره ی نمک نشناس. بهتره بری لبتابم رو بیاری...
یکهو گوشی ام شروع کرد به زنگ زدن..
الکساندر چشمانش رنگ خون گرفته بود. با عصبانیت داد زد.
_مگه گوشیش رو نگرفتی ازش؟
_من....م..ن...
_خفه شو... لعنتی.
فرهان زود باش کارارو انجام بده. حتما تا الان ردمون رو زدن
باید بزنیم به چاک.
نزدیک شد. چاقو را در شانه ام فرو کرد.
برخورد تیزی چاقو با استخوانم را حس کردم..
نباید خودم را ضعیف نشان می دادم...
چشمانم را بستم....
رسول:
حالم به قدری بد نبود که در بیمارستان بمانم.
از خودم بی زار شده بودم.
فرشید از بیمارستان مرخص شده بود.
پشت سیستم نشستم...
هر طور شده باید پیدایش می کردم.
می خواستم گوشی اقا محمد را ردیابی کنم ولی احتمال می دادم خاموش باشد.... عجیب بود.. گوشی اش روشن بود....
قبل از خاموش شدن گوشی ردیابی اش کردم...
از جایم بلند شدم و دستم را محکم روی میز فرود اوردم.
_ایوللللللللل.
سعید: چی شد؟
_سعید زود برین اماده شید اقا محمد رو پیدا کردم.
کلافه گفت:
_رسول بس کن. شوخی می کنی؟
_من با تو شوخی دارم؟ برید اماده شید بریم
.
منتظر جوابش نماندم و سریع رفتم سمت اتاق اقای عبدی.
_اقا عبدی پیداش کردم.
_چه خبرته رسول. مگه این اتاق در نداره؟
_شرمنده خیلی مهم بود.
_اشکال نداره. گفتی چی کار کردی؟
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
_ردیابی کردم.
_رسول درست بگو ببینم چی شده.
_من... از گوشی اقا محمد... ردیابی شون کردم... یه خونه تو مرکز شهر.
_افرین رسول سریعتر راه بیفتید... مراقب باشید، ممکنه تله باشه.
_چشم.
با داوود سعید فرشید و چند نفر دیگر به سمت ادرس راه افتادیم.
سیستم را به علی سپرده بودم.
_علی چک کن ببین واقعا اونجان یا تله است.
_حدود سه ساعت قبل اقا محمد رو بردن تو این خونه.
_اسکن کن بریم تو
_با پرنده اسکن کردم... فقط جلوی در دوتا نگهبان هست.
_علی تک تیر انداز ها مستقرن؟
_هنوز نه.
_زود باش وقت نداریم.
_حل شد.
نزدیک خانه از ماشین پیاده شدیم.
_داوود چند نفر رو بردار برو سمت اون دوتا نگهبان. مراقب باش ممکنه تله باشه.
_فرشید تو هم پشتیبانی کن.
_ سعید باهم از در پشتی می ریم داخل.
_بسم الله.
محمد:
شانه چپم خونریزی کرده بود...
سرگیجه امانم را بریده بود..
مطمئن بودم که بچه ها این مکان را ردیابی کرده اند..
بعد مشت هایی که الکساندر قبل از رفتنش به شکمم زده بود نفسم بالا نمی امد..
برای بار چندم به بمبی که به پایم بسته شده بود نگاه کردم..
یک بمب از نوع لوله ای.... ضدِ نفر.... فقط 20 دقیقه از زمانش مانده بود..
یک آن در باز شد و چهره ی داوود و سعید در چهارچوب در قرار گرفت.
_یا خداااا اقا محمد حالتون خوبه؟
_نیا نزدیک داوود.
به پای راستم اشاره کردم.
_رسول صدام رو داری؟
_چی شده داوود؟
_گروه چک خنثی و امبولانس رو هماهنگ کن.
زمان کم داریم.
_حال اقا محمد خوبه؟
_خوبه. رسول وقتو تلف نکن.
فقط یازده دقیقه از زمان بمب مانده بود که گروه چک و خنثی رسیدند.
_حالتون خوبه اقای حسنی؟
_خو...بم.
_سعی کنید پاتون روتکون ندید...
ارام و با احتیاط بند بمب را از پایم جدا کرد.
بمب را که خنثی کرد داخل دستگاه مخصوصی گذاشت و برد.
_اقا محمد بزارید دستتون رو ببندم.
_چیزی نیست داوود.
به کمک داوود بلند شدم به سمت در خروجی رفتم.
صدای هراسان رسول از بیسیم به گوش رسید.
_ نیاید بیرون... تک تیر انداز.....
ناگهان....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16328152659998