سلام نویسنده عزیز میگم شما تبریزی هستی از طرف ما به اردوغان و العام علی اف یه سلامی بکن بگو حضرت عزرائیل باشید زود میاد سراغتون😎
_______
😂😂چشم
قـــــدمــــــ قـــــــدمــــــ
رهــــایــــے قــــدســـــــ
آرزوــــے مــــا...
کارخودمونه✌️
@RRR138
نفســــــــ
نفســـــــ
طنـــیں غیرتـــــ استــــــ
در گلــــــوــــے مـــــا...
کار خودمونه✌️
@RRR138
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_44 _نیکلاس جزو اعضای ارشد داعش
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_45
محمد:
_رسول پس چی شد؟....همینجوری دیرمون شده ها..
_نگران نباشید...الانه که هواپیما بشینه...
سعید:_اقا محمد؟....خبریه؟ مگه قرار نیست بریم قم؟....پس چرا اومدیم فرودگاه اخه؟
_یه نیروی جدید تو راهه...
_کیه؟
_عجله نکن....صبر داشته باش متوجه میشی.
رسول:
_آقا محمد با اجازتون من برم یه پرس و جو کنم ببینم هواپسما نشسته یا نه.
_برو....زود برگردی ها...دیر شه از قطار جا می مونیم..
_چشم...
به سرعت پرس و جو کردم...هواپیما نشسته بود ولی از خودش هیچ خبری نبود.
داشتم به جانش غر می زدم که دستی روی چشمم نشست.
بعلهههههه....از بوی عطری که زده بود فهمیدم کلام گل پسر است.
_وقت دنیارو می گیری با این شوخی هات...شناختمت حسام...
_ای بابا...حیف شد...از کجا فهمیدی؟
_از بس عطری که می زنی ضایع است...هزار بار گفتم این عادتت رو ترک کن...خفه شدم بابا....با عطر که حموم نمی کنی.
_ولش...بیا بغلم استاد....
_اووووو.... مهربون شدی ها..
هم را در آغوش گرفتیم.
_بالاخره برگشتی...ببین چند وقته نیستی...
_اقا محمد خوبه؟
_چی بگم؟....اون که تازه از بیمارستان مرخص شده...معلومه حالش خوب نیست....راستی حسام؟
_بله؟
_تو نمی خوای زن بگیری؟....
_از دست تو اینقدر وقت دنیارو نگیر رسول....
تلفنم زنگ خورد.
_اوه اوه اوه....بفرما...انقدر حرف زدی یادم رفت اقا محمد منتظره...الان یه توبیخی واسم رد می کنه...بدبخت شدم رفت.
_حالا جواب بده نگران میشه ها.
_شما اگه وقت کائنات رو نگیری و با من بیای زود می رسیم دیگه توبیخ نمی شم...فقط بدو.
_خیله خب بابا...
به سمت در خروجی دویدیم...اقا محمد هم پشت سر هم داشت به گوشی ام زنگ می زد..
من هم که انگار حال جواب دادن نداشتم...
محمد:
فرشید:_پس کجا موندن؟
_اوناهاش اومدن....اینم از نیروی جدید...اقاحسام نور چشمی گروه...
سعید:_اقا محمددددد؟ هنوز نیومده شد نور چشمی؟
_حسودی نکن شازده دوماد...
بالاخره رسید.
مقابلم ایستاد..
حسام:_سلام اقا محمد...مشتاق دیدار...
سعید:_به به اقا حسام...چه عجب..
_ای بابا این پسر رو اذیت نکنید...
_اخبار جان فشانی هاتون تا اونور دنیا رسیده ها...
_از دست تو حسام.
نگاهم را به رسول دادم...
_الان چطور بیست دقیقه ای بریم راه اهن؟
_شرمنده اقا محمد...گرم صحبت شدیم یکم دیر شد.
_فقط یکم استاد؟....سریع برید سوار شید... اگه دیر برسیم همتون رو توبیخ می کنم.
راه افتادیم سمت ماشین به مقصد راه آهن.
دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم.
_هوفففف. کم مونده بود ها.
_دقیق و به موقع.....ایوووووللللل.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16344584808604
عجیب حس می کنم داره به روم می خنده😂
انگار خودش رو گرفته😌🤔
استاد با ما به از این باش که با بقیه طرفدار هاتی😁🙈
والا...
بهم برخورد😂
#فـــــاطـــمـه_زهـــــــــــــــرا
@RRR138
ادمین های عزیز کجایید🤔😑
من از صبح منتظرم ها😐
نمیاید منم برم💔
از یازده تا ادمین یه نفر هم انلاین نیس🤷♀
#فـــــاطـــمـه_زهـــــــــــــــرا
سرنوشت یاران روحانی😑
🔻خیلیها علاقه دارند بدانند وزرا و همکاران روحانی در این روزها چه میکنند. جهت اطلاع این عزیزان:
▪اسلامی (وزیر راه و شهرسازی روحانی): رئیس سازمان انرژی اتمی دولت رئیسی است.
▪رزم حسینی (وزیر صمت روحانی): مشاور معاون اول دولت رئیسی است.
▪مدرس خیابانی (قائم مقام وزیر صمت دولت روحانی): استاندار سیستان و بلوچستان در دولت رئیسی است.
▪علی ربیعی (وزیر کار و سخنگوی دولت روحانی): رئیس مرکز بررسیهای استراتژیک ریاست جمهوری در دولت رئیسی است.
▪سورنا ستاری (معاون علمی و فناوری روحانی): معاون علمی و فناوری دولت رئیسی است.
▪جهرمی (وزیر ارتباطات روحانی): مشاور وزیر میراث فرهنگی دولت رئیسی است.
▪ظریف (وزیر امور خارجه روحانی): در دولت رئیسی، هیات علمی دانشگاه تهران شده است.
🔻 بقیه اعضای دولت روحانی هم بدون ترس از مواخذه و بازخواست و دادگاه و مجازات مشغول لذت بردن از زندگیاند و بعید نیست همین روزها جهت استفاده از تجربیات گران قدرشان و اثبات فراجناحی بودن آقای رئیسی به همکاری در دولت سیزدهم دعوت شوند.
خدایا خودت رحم کن😑😐💔
#فاطمه_زهرا
@RRR138
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_45 محمد: _رسول پس چی شد؟....ه
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_45
بعد دو ساعت بالاخره رسیدیم.
_آقا محمد الان کی میاد دنبالمون؟
_محسن
_محسن؟ اون کی وقت کرد خودش رو برسونه قم؟....مگه شیراز نبود؟
رسول:_محسن رو دست کم نگیر....واسه خودش جن و اِنسیه...
نگاهم را جدی کردم... بیچاره خنده اش درجا خشک شد.
عجب حالی می داد ضایع کردنش.
_فعلا زنگ بزنید به محسن بگید رسیدیم خودش رو سریع برسونه...
رسول: _الو... سلام محسن جان...کجایی؟...گوشی دستت.
آقا با شما کار داره...
_بده من.
گوشی را از دستش گرفتم.
_سلام آقا محسن.
_سلام محمد جان.
_چی شده؟
_ما زیر نظریم محمد...انگار این پسره...چی بود اسمش؟
_نیکلاس؟
_اره...همون...متوجه حضورمون شده...چند باری تعقیبمون کردن...خیلی باهوشه...
_خب الان چی کار کنیم؟
_من ادرس رو براتون می فرستم شما از در پشتی خونه بیاید...البته من که فک می کنم جاسوس داخلی داریم کع اینقدر راحت ما رو پیدا کردن.
_باشه محسن جان...تو حواست به همه چی باشه ما یه سر می ریم حرم بعد راه می افتیم سمت آدرس.
_باشه....راستی تو نمی دونی این کیس رو چرا دادن به من؟ من که اقتصادی کار می کنم..
_اول اینکه یه ربطایی داره...کم کم متوجه می شی....دوما، با این جاسوسی هم که زیر نظرمون داره تو بهترین فرد برای همکاری محسوب میشی...قابل اعتمادی دیگه.
_فرمایشات شما متین....پس منتظیم...در امان خدا.
_خدانگهدارت.
سرم را برگرداندم.
_خب...الان می ریم حرم...
_ایوووووولللللل.
_البته پیاده..
بیچاره دپرس شد...
_اقا شما هنوز حالتون خوب نشده...راهم که زیاده.
_شما نگران من نباشید...یکم ورزش واسه قبل عملیات خوبه.
_عملیات که امشب نیست..
_از کجا معلوم....
_اما اقا..
_اما و اگر نداریم...کم غر بزنید..هر کس می خواد توبیخش کنم با تاکسی بیاد.
همین که این جمله را گفتم رسول و داوود با عجله از کنارم رد شدند.
_سعید، فرشید،حسام، بدویید دیگه...این اقا محمد قسم خورده امشب همه مارو توبیخ کنه..
خنده ام را خوردم.
_بسم الله...
رسول:
انگار خستگی نمی شناخت.
ما از پا افتاده بودیم ولی اقا محمد حتی نفسش هم ریتم داشت.
واقعا ایول داشت.
_اقا یکم استراحت کنیم؟ زخم پهلوم بدجور تیر می کشه.
_چند قدم دیگه می رسیم...نگا...اینم گنبد..
با دیدن گنبد تمام خستگی ام رفع شد...
اقا محمد ایستاد...دست به سینه اش گذاشت چیزی زیر لب زمزمه می کرد...
لحظه ای بعد گوشی اقا محمد زنگ خورد.
محمد:
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
_جانم محسن؟
_محمد چند نفر مشکوک دارن میان سمت حرم..نزدیک شمان...
_از کجا می دونی موقعیتمون چیه؟
_از گوشیت محمد...مراقب باش...
_سوارن؟
_اره... موتور...صورتشون پوشیده است...
سرم را برگرداندم...
چند موتور سوار سیاه پوش به سرعت به سمتمان می آمدند.
تماس را قطع کردم.
_بچه ها مسلح کنید..
خفه کن را با عجله روی اسلحه کمری ام بستم...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16344702561624
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_45 بعد دو ساعت بالاخره رسیدیم. _آقا م
قصد نداشتم این کار رو بکنم ولی پیش میاد دیگه😂