گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_45 محمد: _رسول پس چی شد؟....ه
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_45
بعد دو ساعت بالاخره رسیدیم.
_آقا محمد الان کی میاد دنبالمون؟
_محسن
_محسن؟ اون کی وقت کرد خودش رو برسونه قم؟....مگه شیراز نبود؟
رسول:_محسن رو دست کم نگیر....واسه خودش جن و اِنسیه...
نگاهم را جدی کردم... بیچاره خنده اش درجا خشک شد.
عجب حالی می داد ضایع کردنش.
_فعلا زنگ بزنید به محسن بگید رسیدیم خودش رو سریع برسونه...
رسول: _الو... سلام محسن جان...کجایی؟...گوشی دستت.
آقا با شما کار داره...
_بده من.
گوشی را از دستش گرفتم.
_سلام آقا محسن.
_سلام محمد جان.
_چی شده؟
_ما زیر نظریم محمد...انگار این پسره...چی بود اسمش؟
_نیکلاس؟
_اره...همون...متوجه حضورمون شده...چند باری تعقیبمون کردن...خیلی باهوشه...
_خب الان چی کار کنیم؟
_من ادرس رو براتون می فرستم شما از در پشتی خونه بیاید...البته من که فک می کنم جاسوس داخلی داریم کع اینقدر راحت ما رو پیدا کردن.
_باشه محسن جان...تو حواست به همه چی باشه ما یه سر می ریم حرم بعد راه می افتیم سمت آدرس.
_باشه....راستی تو نمی دونی این کیس رو چرا دادن به من؟ من که اقتصادی کار می کنم..
_اول اینکه یه ربطایی داره...کم کم متوجه می شی....دوما، با این جاسوسی هم که زیر نظرمون داره تو بهترین فرد برای همکاری محسوب میشی...قابل اعتمادی دیگه.
_فرمایشات شما متین....پس منتظیم...در امان خدا.
_خدانگهدارت.
سرم را برگرداندم.
_خب...الان می ریم حرم...
_ایوووووولللللل.
_البته پیاده..
بیچاره دپرس شد...
_اقا شما هنوز حالتون خوب نشده...راهم که زیاده.
_شما نگران من نباشید...یکم ورزش واسه قبل عملیات خوبه.
_عملیات که امشب نیست..
_از کجا معلوم....
_اما اقا..
_اما و اگر نداریم...کم غر بزنید..هر کس می خواد توبیخش کنم با تاکسی بیاد.
همین که این جمله را گفتم رسول و داوود با عجله از کنارم رد شدند.
_سعید، فرشید،حسام، بدویید دیگه...این اقا محمد قسم خورده امشب همه مارو توبیخ کنه..
خنده ام را خوردم.
_بسم الله...
رسول:
انگار خستگی نمی شناخت.
ما از پا افتاده بودیم ولی اقا محمد حتی نفسش هم ریتم داشت.
واقعا ایول داشت.
_اقا یکم استراحت کنیم؟ زخم پهلوم بدجور تیر می کشه.
_چند قدم دیگه می رسیم...نگا...اینم گنبد..
با دیدن گنبد تمام خستگی ام رفع شد...
اقا محمد ایستاد...دست به سینه اش گذاشت چیزی زیر لب زمزمه می کرد...
لحظه ای بعد گوشی اقا محمد زنگ خورد.
محمد:
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
_جانم محسن؟
_محمد چند نفر مشکوک دارن میان سمت حرم..نزدیک شمان...
_از کجا می دونی موقعیتمون چیه؟
_از گوشیت محمد...مراقب باش...
_سوارن؟
_اره... موتور...صورتشون پوشیده است...
سرم را برگرداندم...
چند موتور سوار سیاه پوش به سرعت به سمتمان می آمدند.
تماس را قطع کردم.
_بچه ها مسلح کنید..
خفه کن را با عجله روی اسلحه کمری ام بستم...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16344702561624
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_45 بعد دو ساعت بالاخره رسیدیم. _آقا م
قصد نداشتم این کار رو بکنم ولی پیش میاد دیگه😂