انچه در پارت بعد میخوانید/:
صورتم در هم مچاله شد...
دست روی پهلویش گذاشت...
نگفتید چرا بهوش نمیاد؟:(
مگه اینکه از رو نعشم بگذرن!
و بهانه اش^؟
قرار باشه بره، میره...\:
فرشید نباشه شک میکنن...
از کجا معلوم جاسوس نباشی&:
به جانش غر میزدم
لحظات پر استرسی بود...
گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_21
محمد:
دستم را روی پایم گذاشتم
با برخورد زخم دستم با پارچه ی لباس، صورتم در هم مچاله شد
زخم سر باز کرده بود
قبل از اینکه خونش از باند بیرون بزند بلند شدم
می خواستم به سمت اتاق پانسمان بروم
نصف راهرو را که گذراندم داوود را دیدم که با عجله به سمت پذیرش می رفت
با اشاره ای که کردم به طرفم آمد
دست روی پهلویش گذاشت و نفس هایش را به نظم انداخت
_اقا رسول کجاست
کمی که چشم چرخاند متوجه بچه ها شد که انتهای راهرو نشسته اند.
دیگر نمیشد کنترلش کرد
قبل از اینکه از کنارم رد شور مچ دستش را گرفتم
_داوود...
_نگفتید چش شده..نگفتید چرا بهوش نمیاد؟
سرم را پایین انداختم
_قرار نیست بهوش بیاد...اروم باش..
مردمک چشمش گشاد شد
_چی؟
_دستگاهارو می کشن...
نگاهش بین من و زمین رد و بدل شد
_به چه حقی؟
_بیا بشین..
_به چه حقی میخوان زندگی رو از رسول بگیرن؟؟؟
_اروم باش...کسی نمیخواد زندگی رو ازش بگیره
_پسـ...
من اجازه نمی دممممم
مگه اینکه از رو نعشم بگذرنننن
آقا محمدد من نمیذارممم
متوجهیدد؟؟؟
دستش را کشید.دوید سمت اتاق
و منی که همانطور خشکم زده بود..
داوود:
از کنار اقا محمد رد شدم و مقابل در ایستادم
بعد مکث کوتاهی در را باز کردم و با عصبانیت داخل اتاق شدم در به دیوار کوبیده شد...
صدای متداول سعید و فرشید روانیم میکرد..
_صبر کن داوود
قبل از اینکه به تخت رسول برسم برگشتم سمتشان..با عصبانیت ادامه دادم..
_چیه؟؟؟ شما هم میخواید بزارید هرکاری دلشون میخواد بکنن؟
اگه از رسول خسته شدید خجالت نکشید بگیددد...
فرشید در کمال ارامش در صورتم خیره شد
_بس کن...هنوز که اتفاقی افتاده
°•فلورا•°
_نگفتی چرا؟
_یکی از دوربینا نشون داده که یه مرد حدود دو ساعت قبل داخل انبار ویلا شده و هنوز بیرون نیومده..
_خب شاید....
_فلورا وقت فرضیه سازی نداریم
به فکر فرو رفتم..
حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم جاسوس باشند
_الان چیکار کنم؟
_اول یه زنگ بهشون بزن، ببین هستن یا نه. بعد چند نفرو بفرس سراغشون
_و بهانه اش؟
_رسوندن خبر...اونم مسافرت
میخوام یه سفر جور کنم ، ویلای شمال
این موضوع اونقدر مهم هست که همه مون تمام وقتمونو صرف اونا کنیم
_اوهوم
_ارش امشب...بقیه هم فردا
فرشید:
قدمی به سمتم برداشت
با اخم دستانش را روی شانه ام گذاشت
_واقعا خونسردی یا خودتو زدی به اون راه؟؟؟؟
_قلبت وایمیسته...اگه قرار باشه بره میره...
_ببینم...تو چرا اینقدر بی احساسی...
نگاهش را به سمت محمدی برگرداند که در چهار چوب در ایستاده بود
_اقا محمد؟
_فک میکنی بدتونو میخوام؟
_اصلا از کجا معلوم جاسوس نباشی فرشید جان
سرم را کج کردم و با خنده گفتم
_واقعا اینطور فکر می کنی؟
حرفی ندارم
بدون اینکه لحظه ای توقف کنم از اتاق بیرون زدم
تلفنم پشت سرهم زنگ میخورد ولی حال جواب دادن نداشتم
گوشی را بالا اوردم چشمم به صفحه گوشی خورد
_ستاره جان*
انقدر زنگ خورد تا قطع شد
ستاره:
تمام بدنم شروع کرده بود به لرزیدن
پایم را ریتم دار روی زمین می کوبیدم
پشت سر هم شماره اش را می گرفتم...دریغ از یک جواب
مریم با لیوان ابی در دست امد سمتم
_ستاره جان بیا بشین
_نمیشه مریم جون...الان میان اینجا..اگه فرشید نباشه شک میکنن
شک که چه عرض کنم
فک کنم دیگه زنده نمیذارنمون
_خب به اقا محمد زنگ بزن
_جواب نمیده
_اقا داوود..فاتح...سعید..
_شماره اقا سعیدو داری؟
_اره یه لحظه برم بیارم
با عجله از پله ها بالا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت
کاغذی را به سمتم گرفت
_بگیر
محمد:
به بچه ها اشاره کردم که بیرون باشند
بعد از رفتنشان رو به صورت داوود انداختم که داشت پتو را روی سینه ی رسول مرتب می کرد
کنارش ایستادم
_امروز هم که اومدی کلی ریسک داشت
_مهم نیست
_این ماموریت مهمه...برا همه مون
_اما رسول؟
_بهت چی گفتم؟
_هر چی خدا بخواد
لبخندی زدم و آغوشم را برایش باز کردم
تن سردش که در اغوشم جای گرفت سرش را بوسیدم
_اگه اطمینان داری که رسول رفیق نیمه راه نمیشه پس بدون نمیشه، ولی اگه اطمینان نداشته باشیـ..
سرش را از سینه ام جدا کرد
_من مطمئنم اقا محمد اما اگه این اخرین دیدارمون بود ، چی؟
_ اینجا باش...باهاش حرف بزن
بعد اومدنت باید از یه نفر عذرخواهی کنی
سعید:
تماس از طرف شماره سفید فرشید بود
وصل کردم
_بله؟
_سلام اقا سعید
_عه شمایید؟ سلام ستاره خانم
اتفاقی افتاده؟
_به فرشید بگید برگرده
از طرف فلورا میخوان بیان
زنگ زدن گفتم داره دوش میگیره
_کی؟
_فک کنم نیم ساعته ولی من هرچی بهش زنگ میزنم بر نمیداره
_ای بابا...من پیداش میکنم
شما اماده شید
_باشه ممنون
خدافظ
با عجله رفتم بیرون ساختمان
سر می چرخاندم بلکه فرشید را ببینم
به جانش غر میزدم.
اخر چطور میتوانست در عرض نیم ساعت خودش را برساند..
کافی بود متوجه شوند از خانه بیرون زده تا دخلش را بیاورند
لحظات پر استرسی بود.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16454560314265
هدایت شده از گاندو
«موقعیت مهدی» نوروز روی پرده سینماها میرود/ اکران بهترین فیلم جشنواره فجر از ۱۸ اسفند
🔹فیلم سینمایی «موقعیت مهدی» به کارگردانی هادی حجازیفر محصول مرکز سیمافیلم و با مشارکت بنیاد روایت فتح است که با نامزدی در ۱۴ رشته و دریافت پنج سیمرغ بلورین ازجمله بهترین فیلم چهلمین جشنواره فیلم فجر، رکورددار این دوره از جشنواره شد.
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*◖🔗◗*
*همسرشھید:*
*هروقتچاےمۍریختممیآوردم،*
*میگفتبیادوسہخطروضہبخونیمتا*
*چاےروضہخوردهباشیم..(:🌱*
*#شھیدمحمدحسینمحمدخانۍ*
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•