سلام رمانتون عالیه بود فقط وسطش مثل بعضی رمان ها ولش نکنید تا تهش برید ^_^ ^_^
____
نگران نباشید. رمان نوشته شده😎
"✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_3
_یاخدااااا. رسولللللللل
با فریادم داوود و فرشید از حیاط پشتی به سمت مان امدند.
رسول:
به گفته ی اقا محمد روی دیوار خانه رفته بودم .
حس کردم زیر پایم سست شده. اهمیتی ندادم.
ناگهان زیر پایم خالی شد و با کمر روی آجر و خشت ها فرود آمدم.
چشمانم تار شده بود. سرم را به زحمت بالا آوردم. آقا محمد از در خارج شد و با دیدن من بلند فریاد کشید.
_یا خداااا . رسوللللل
داوود زود تر از اقا محمد به سمتم آمد.
_الان چی کار کنیم اقا محمد؟
تصویرشان هر لحظه برایم تار تر می شد.
دستم را به سرم کشیدم خیس از خون بود. داوود با نگرانی بلندم کرد
.
_رسول داداش صدامو می شنوی؟
فرشید به کمک داوود امد. نمی توانستم راه بروم. با هر قدم کمرم تیر می کشید.
آقا محمد به سرعت، ماشین را روشن کرد.
بعد از جا گرفتن در ماشین دردم بیشتر شد.
آرام آرام چشمانم تار می شد.
_رسول. نخواب داداش....
رسوللللل....
و سیاهی مطلق.
محمد:
رسول از درد بیهوش شده بود. محسن - سعید و چند نفر دیگر را در خانه ی الکساندر مستقر کردم.
به سمت شهر می راندم.
داوود آرام و قرار نداشت لباسش از خون رسول قرمز بود. خوب حق هم داشت. بالاخره بهترین رفیقش بود.
نزدیک بیمارستان رسیدم.تلفنم زنگ می خورد. اهمیتی ندادم.
بغل رسول را گرفتیم و با عجله داخل برانکارد بیمارستان گذاشتیم.
_چی شده؟
_دکتر از بلندی افتاده.
بعد از معاینه و باند پیچی سرش به پرستار ها گفت.
_سریعتر ببریدش سی تی اسکن. عکس رو برام بیارید.
روی صندلی انتظار نشسته بودم. یادم افتاد تلفنم زنگ خورده.
سعید زنگ زده بود.
_سلام. سعید چیشد؟
_آقا فرار کرده. همش تله بود. بعد خارج شدنمون خونه منفجر شد.
_یا خدا .کسی چیزیش که نشد؟
_خدارو شکر زود متوجه شدیم. راستی یه پاکت هم روی زمین پیدا کردیم که اسم شما روشه. بازش نکردم چی دستور می دید؟
_کارتون که تموم شد زود تر بیاین بیمارستان.
_حال رسول چطوره؟
_هنوز نمی دونم.بهت خبر می دم . فعلا.
ذهنم درگیر پاکت شد. چطور ممکن بود اسمم رو بدونه.
_آقای حسنی پذیرش.
اسمم پیج شد. به سمت پذیرش رفتم.
_حسنی هستم.
_بیمارتون تو بخش بستری شدن.دکتر داره معاینه شون می کنه.
_کدوم اتاق؟
_سمت راست. اتاق 206.
_ممنون.
می خواستم بروم محوطه و داوود رو هم با خودم ببرم. ولی پشیمان شدم.
در اتاق را باز کردم و داخل شدم.
سر رسول باندپیچی شده بود. یک سرم هم به دست راستش وصل بود.
چشمانش را بسته بود. به گمانم هنوز بهوش نیامده بود.
_دکتر حالش چطوره؟
_کمرش نشکسته. دردش تا چند روز زیاد میشه ولی جای نگرانی نیست. بعد تموم شدن سرم مرخصه.
_ممنون.
گوشی را از جیبم در اوردم و شماره داوود را گرفتم.
بعد از اولین بوق جواب داد.
_الو آقا محمد. حال رسول چطوره؟
_نگران نباش. بخیر گذشت.بیا پیش رسول.
_خدا رو شکر. همین الان میام.
خیلی سریع خودش را رسوند.
بعضی وقت ها به این دوتا رفیق،حسودی می کردم. داوود مثل پروانه دور رسول می چرخید.
ارام ارام چشمانش را باز کرد.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_4
رسول:
چشمانم سنگین بود.ارام چشمانم را باز کردم. داوود و اقا محمد کنارم بودند.
_رسول داداش خوبی؟
_خوبم نگران نباش.
خواستم از جایم بلند شوم که درد در کمرم پیچید و صدای ناله ام بلند شد.
_آخخخ
_خوبی رسول.بابا چرا از جات بلند می شی؟
_داوود جان شما برو ماشین رو بیار که انشالله رسول رو مرخص کنیم.
_اقا میشه من اینجا بمونم؟
_صد درصد خیر برو. نترس رسولتو نمی خورم.
داوود با چشمان معصومش نگاهی بهم انداخت.
_داوود برو. جوری نگاش می کنه انگار قرار نیست همو ببینن. برو دیگه.
با این حرفِ آقا محمد،داوود رفت.
_خب آقا رسول ما چطوره؟
_ممنون. بهترم.
_الان پرستار میاد سرم رو از دستت باز میکنه.
بعد از امدن پرستار و باز کردن سرم، اقا محمد کمک کرد تا از تخت پایین بیام.
خدا میدونه تا ماشین چی کشیدم. هزار بار چشمام سیاهی رفت. ولی خودمونیم ها. آقا محمد عجب تکیه گاه محکمیه.
_داوود جان، شما اینجا باشید برم پیش سعید. زود برمی گردم.
محمد:
سعید زنگ زد که رسیدم بیمارستان.
فرشید هم کنارش ایستاده بود. رفتم سمتشون.
_سلام سعید جان. به آقا فرشید.ببینم الان کی تو خونه الکساندره؟
_سلام اقا محمد. آقا محسن اونجان.حال رسول بهتره؟
_بله. مرخص شد. تو ماشین خوابیده. بی زحمت اون پاکت رو که می گفتی بهم بده.
_چشم.
از جیب پیراهنش پاکت را در اورد.
_بفرمائید آقا.
پاکت را از دستش گرفتم و باز کردم.
_بهتره از تعقیبم دست برداری. وگرنه با گروهت کاری می کنم که نتونن سرپا بشن.خوش باش، آقا محمد.
_این دیگه چه جونوریه. اسم منو از کجا می دونه؟
کلافه شده بودم.
_چی شده. آقا محمد؟
بدون جواب دادن به سعید ازشون دور شدم.
با آقای عبدی تماس گرفتم.
_سلام اقای عبدی.
_سلام. محمد جان شنیدم رسول...
_بله ولی بخیر گذشت.
_چرا استرس داری؟ چیزی شده؟
_الکساندر.یه کاغذ به اسم من تو خونه اش بود.
_خوب؟
_من و بچه ها رو تهدید کرده.
_محمد جان شما کار بلدید. از چی نگرانی؟ اتفاقی نمی افته. حالا برو پیش بچه ها چند روز اونجا باشید تا خبرتون کنم.
_فرار کرد؟
_نگران نباش. پیداش کردیم.تو راه تهرانه.نمی تونه از دستمون فرار کنه.
_خدارو شکر.
_مراقب بچه ها باش.
_هستم. خدانگهدار.
دلشوره داشتم. دست خودم نیست.
سعید و فرشید با ماشین خودشون دنبالمون میامدند.
دوباره راه افتادیم سمت خونه قبلی.
داوود و رسول فقط حرف می زدند.
رسول:
حال آقا محمد خوب نبود. نمی دونم چی شده بود که همش از آینه عقب رو نگاه می کرد.
هرچی می گفتیم جواب سر بالا می داد.
رسیدیم. بازم خونه های کاهگلی. هوا تاریک بود.
اقا محمد دستم رو گرفت و از ماشین پیادم کرد. دیوار را تکیه گاه کردم تا نیفتم.
بعد به ابراهیم گفت که بره و دارو های منو تهیه کنه.
سعید و فرشید هنوز نرسیده بودند.
_خوب رسول جان. منو و تو موندیم. بریم.
همه جا تاریک بود. تقریبا خونه محسن قسمت متروکه ی روستا بود.
محمد:
داشیم می رفتیم سمت خونه که حس کردم کسی دنبالمونه.
فقط داشتم سعی می کردم سریعتر برسیم .
رسیدیم جلوی در.
صدای نفس های غریبه از پشت سر واضح بود.
دستم را بردم سمت اسلحه ام که درش بیارم. یاخدااا اسلحه ام نبود.
لینک ناشناس ها: https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
تازه کاری ؟ رمان قبلیه خیلی یهتر از رمانت بود
___
تازه کار نیستم. باید بگم که رمان قبل برای بنده نیست😕
میشه قسمت بعدش را بزارین من نمیتونم صبر کنم😦
___
هیجان برا سلامتی لازمه😂😂
چی کار کنم زورم به شما می رسه
خیلی خوبه هیجانی شد صبر من تموم شد لطفا پارت بعدیش رو بزارید ممنون
_____
😂😂😂بلهههه سعیم رو می کنم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_5
در خونه رو باز کردم و رسول را پرت کردم داخل. صدای آخش تنم رو به لرزه در آورد.
_شرمنده. زنگ بزن سعید بگو سریعتر خودش رو برسونه.
برگشتم به عقب. دوتا غول که دستشون اسلحه داشتند.
خواستم حمله کنم که نامرد شلیک کرد به پای راستم. افتادم روی زمین.
سرم را برگرداندم.رسول افتاده بود روی زمین و برای بلند شدن تقلا می کرد.
سعید رو دیدم که با عجله به سمتم می اومد.
نامرد می خواست به سعید شلیک کند که با تمام دردی که در پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و خودم را پرت کردم روی سعید. به صورت افتادم روی خاک.
صدای فرشید و داوود ان دونفر را فراری داد. خیالم راحت شد.
ارام چشمام را بستم و سیاهی مطلق.
سعید:
تازه رسیده بودیم که با صدای شلیک و ناله ی اقا محمد، به سمت صدا دویدم.
آقا محمد روی زمین افتاده بود.
ناگهان از جایش بلند شد و خودش را پرت کرد روی من و صدای شلیکِ پی در پی.
داوود و فرشید که امدند ان دونفر هم فرار کردند.
دست راستش روی سینه ام بود. خونش روی لباسم می جوشید. نفس هایش خش دار بود.
_آقا محمممممددددد. بلند شوووو.
رسول هم به کمک داوود سعی داشت خودش را به ما برساند.
فرشید، اقا محمد را ارام کنارم خواباند.
چشمانش بسته بود. پهلوی راستش دو تیر خورده بود. لکه های خونِ روی صورتش خود نمایی می کرد.
به سرعت بند کفشم را در آوردم و بالای زخم پایش را بستم.
داوود با کف دستش زخم پهلویش را فشار می داد.
اشک در چشمانم جمع شده بود.
او را روی کولم گذاشتم. سریع داخل ماشین جا دادیم و با سرعت زیاد بعد از بیست دقیقه او را به بیمارستان رساندیم.
همه پشت در اتاق عمل منتظر بودیم. فکر نمی کردم روزی برای نجات جانم، خودش را جلوی گلوله پرت کند.
لباسمان از خون آقا محمد، سرخ شده بود.
هر کدام گوشه ای بغض کرده بودیم. رسول حالش بد شده بود و در بخش بستری بود.
بعد حدودا سه ساعت، عمل تمام شد.
_دکتر حالش چطوره؟
_ خوب نیست؛ بردنش بخش مراقبت های ویژه.گلوله ی پهلوش رو در اوردیم. ولی وضع پاش اصلا خوب نیست. باید منتقل شه تهران. من ترتیبش رو می دم. دعا کنید مجبور نشیم پاش رو قطع کنیم. فقط دعا کنید.
دیگر صدایی نمی شنیدم.
باورم نمی شد. اگر بچه ها متوجه می شدند تمام روحیه خود را از دست می دادند.
_سعید. صدامون رو می شنوی؟ دکتر چی گفت؟
_هاااا؟ بدبخت شدیم بچه ها.
_نصفه عمر شدم. بگو چی شد؟
_گفت...گفت ممکنه مجبور شیم پاش رو قطع کنیم.
بغضم ترکید. به دیوار تکیه دادم. دیگر توان ایستادن نداشتم.
_یا ابوالفضل سعییید چی داری میگی؟
_اینطوری که اقا محمد دیوونه میشه.
دوباره صدای زنگ های پی در پی تلفنم بلند شد. آقای عبدی بود. تا به حال هزار بار تماس گرفته بود.
باید به او چه می گفتم.
_سعید چرا جواب نمی دید؟ محمد کجاست؟
_ببخشید... حواسمون نبود.
_چی شده چرا صدات می لرزه؟
_اقا... محمد.
_درست حرف بزن ببینم چی شده؟
_بهمون حمله کردن. آقا محمد تیر خورد.
حس کردم ته دلش خالی شد.
لینک ناشناس رمان امنیتی گمنام👇
https://harfeto.timefriend.net/16331896556634
لینک ناشناس مدیریت👇
https://harfeto.timefriend.net/1618256
لینک ناشناس فعالیت کانال و چالش ها👇
https://harfeto.timefriend.net/16328352666558
حمایتمون کنید🙏😉
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_6
_یعنی چی؟ الان حالش چطوره؟
_خوب نیست. می خوان منتقلش کنن تهران.
_بقیه بچه ها خوبن؟
_بله. اقا محمد خودش رو سپر ما کرد. تیر خورد.
_اروم باش. کی منتقلش می کنن؟
_فک کنم فردا با هواپیما.
_باشه نگران نباش. همه چی درست میشه.
آرام آرام سر وکله ی پلیس پیدا شد.حوصله ی یک بحث جدید را نداشتم.
مامور به سمتم امد.
_سلام. سروان محمدی هستم از اداره اگاهی. ممکنه در مورد این اتفاق توضیح بدید؟ زیاد وقتتون رو نمی گیرم.
بدون هیچ حرفی کارت شناسایی ام را در اوردم و نشانش دادم.
_فرمانده مونه. تو درگیری تیر خورده.
_متاسفم. ممکنه تشریف بیارید. باید گزارش بنویسم.
_آقا متوجهم که باید به وظیفتون عمل کنید؛ ولی اینجا حال هیچ کدوممون خوب نیست. نگرانیم.
_بسیار خوب. من برای گزارش فعلا اینجام. هر موقع بهتر شدید میام خدمتتون.
سرم را به نشانه تایید حرفش تکان دادم. رفتنش را تماشا می کردم که دستی روی شانه ام نشست.
به طرفش برگشتم.داوود بود.
_سعید جان آقا محمد به هوش اومد بیا بریم.
_شما برید منم میام.
_از این خبرا نیست. باهم می ریم.
دستش را به نشانه ی همراهی پشت کمرم نشاند.
با قدم های سست به سمت اتاق اقا محمد می رفتیم.
یکدفعه داوود جلوی در متوقف شد.
_چی شد داوود؟
_یه دفعه بغض نکنی پیش آقا محمد ها. روحیه اش خراب میشه. هنوز بهش نگفتیم.
_سعی خودم رو می کنم.
در را باز کردم.
بچه ها بالا سر آقا محمد می خندیدند.
روی صورت اقا محمد ماسک اکسیژن جا گرفته بود. کیسه های خون و سرم به دستش وصل بودند. هنوز لکه های خون روی صورتش نمایان بود. خاک محاسنش را سفید کرده بود.
طاقت نیاوردم. خواستم از اتاق خارج شوم؛ آقا محمد با صدای گرفته و خش دارش صدایم کرد.
_سعید جان. تو که کم طاقت نبودی. بیا تو دلم برات یه ذره شده.
دلم گنج می رفت برای عطر تنش ولی اگر بغضم می شکست ناراحتش می کردم.
آرام به سمت عقب برگشتم. دستانش را برای در آغوش کشیدم باز کرده بود.
_سعیدجان. سرپیچی از دستور رفیق؟
دوری از آغوش رفیق؟فرمانده؟برادر؟دیگر محال بود.با قدم های بلند ، خودم را در آغوشش رها کردم.
_سعیددددد. حواست کجاست؟ مثلا آقا محمد تیر خورده ها.
سریع خوردم را از اغوشش جدا کردم.صورتش از درد کبود شده بود ولی جیک نمی زد.
_شرمنده بازم اذیت شدید.
_دشمنت شرمنده داداش. البته می دونم از چی ناراحتید.خیالتون راحت این پا اگه کارایی دیروز هم نداشته باشه، نمی ذارم قطعش کنن.
جا خوردم. نه فقط من همه. او از کجا می دانست؟
انگار فکرمان را خواند. ماسک اکسیژنش را برداشت و گفت.
_خوب بعد این همه سال می دونم دکتر در مورد پام چه نظری می ده. ولی من خودم رو بهتر از هر کسی می شناسم. مگه نه؟
_آقا محمد باید سرپاشید. اگه نه،کی تکیه گاه ما باشه؟
_بی خیال. فعلا که شما تکیه گاهید برام. راستی. رسول کجاست؟
_حالش خراب شد. پایین بستری بود. فک کنم الان سرمش تموم شده باشه.
می رم بیارمش.
داوود از در خارج شد.
_آقا محمد؟
_جانم.
صدایش گرفته تر شده بود.
_انشالله فردا منتقلتون می کنن تهران.خیالتون تخت. از اولش هم بهتر می شید.
یک آن شروع کرد به سرفه کردن.