گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_15 _ببین دو راه داری. یا حرف م
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
# رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_16
ناگهان داوود به زمین افتاد...
تیر سینه اش را شکافته بود و خونش زمین را قرمز کرده بود...
بالای سرش نشستم. و سرش را روی پایم قرار دادم.
با صدای گرفته ام صدایش کردم.
_داوود.... صدامو می.... شنوی؟ داووودددد.
_ب....له.
_چیزی نیست..
دستم را روی سینه اش گذاشته بودم....
با صدای شلیک، سعید و فرشید امدند.
_یا حسین. داوود
_بگید....سر..یع تر .....بران...کارد ...رو بیارن.
_شما حالتون خوب نیست.
_من...خو...بم......داوود...رو... ببرید.
داخل ماشین امبولانس نشسته بودم.
شانه ام تیر می کشید.
داوود هر از گاهی چشمانش را باز می کرد.
رسیدیم بیمارستان.
داوود را به سرعت بردند اتاق عمل.
من راهم که بالاخره با هزار تهدید فرستادند اتاق عمل...
نگران داوود بودم.
رسول:
اقای عبدی هم امده بود.
کارهایش مشکوک بود... نمی دانم چه شده بود که وارد اتاق عمل شد..
گیج شده بودم.
جراح از اتاق عمل بیرون امد...
_دکتر حالشون چطوره؟
_اون بیماری که شونه و پهلوش جراحت داشت قلبش صدمه دیده و به خاطر خونریزی زیاد رفت کما... باید بگم....
_ چی شده؟
_متاسفانه اون یکی بیمار از دنیا رفتن.....
گوش هایم نمی شنید...
مگر می شد...
پایم سست شد... روی زمین سرد بیماستان نشستم.
باورم نمی شد...... برادرم..... رفیقم...حالا......
چشمانم را بستم و یک لحظه را بدون او تصور کردم....نههههه نباید اتفاقی برایش می افتاد.... همش تقصیر من بود...اگر زود تر متوجه شده بودم...
_اقا حالتون خوبه؟
چه می گفت... مگر می شد خوب باشم.
گروهمان داشت از هم می پاشید.
هیچ یک از بچه ها بیمارستان نبودند.
اقای عبدی مرا هم فرستاد تا راهی سایت شوم.
تا رسیدم بچه ها مرا دوره کردند.
_رسول چرا پکری چیزی شده؟
_اهای کجایی؟ رسولللل
_داوود....
_داوود چی رسول؟
بغضم شکست. روی زانو نشستم که سعید تقه ام را در دستانش گرفت و فریاد زد.
_رسولللللللللللللل. حرف بزن
_شهید شد....
دستانش شل شد. با صدای لرزان پرسید اقا محمد چی؟
گریه ام شدت گرفته بود...
_رفت تو کما...
دیگر هیچ کس در حال خودش نبود..
گوشه گوشه ی نماز خانه ی سایت هر کس رامی دیدی برای داوود و اقا محمد قران می خواند...
1ماه بعد:
_رسول بگیر اینا رو کامل کردم.
_ممنون.
دیگر از شوخی های یک ماه قبل خبری نبود.
_راستی رسول حال اقا محمد تغییری نکرده؟
_نمی دونم خبر ندارم.
_هوفففففف.
اقای عبدی گفت بیاین بالا جلسه داریم.
_باشه تو برو منم میام.
گروهمان نصف شده بود.... بچه هارا برای جلسه جمع کردم و رفتیم اتاق اقای عبدی... صورتش سرحال و شاداب بود...
این خوشحالی را درک نمی کردم.
_خوب بچه ها دو تا خبر خوش دارم براتون..
اول اینکه محمد بهوش اومده...
و دوم اینکه....
_دومی چیه اقای عبدی؟
_قبل از این که دومی رو بگم باید یه قولی بهم بدید.
باید قول بدید که جوگیر نشید... به کسی چیزی نگید... بلند جیغ نزنید(ایول).... دیگه...اممممم...از این در که بیرون رفتید همچنان خودتون رو ناراحت نشون بدید....
_ما منظورتون رو متوجه نمی شیم....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16331896556634
https://eitaa.com/joinchat/341311631Cbc0ab7e09dعضو گروه من هم بشین در حال عضو گیری هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی زیباست تا آخر ببینید و برای تمامی شهدا صلوات بفرستید
دیگه داری عصابمو خورد میکنی خوب چی شد ایش بچه رو کشتیش رفت ولی خداییش یه سوال دارم چجوری یکی با زخم چاقو تو بازو میره کما اینو نمیتونم تو مغزم بگنجونم
__
خوب طرف چپ بدنش.... قلبه دیگه..😂
از استرس دارم میمیرم لطفا ادامه پارت رو بزار کی میزاری فردا ،امشب الان کی
__
امشب که گذاشتم
فردا صبح پارت بعد رو می ذارم