تازه کاری ؟ رمان قبلیه خیلی یهتر از رمانت بود
___
تازه کار نیستم. باید بگم که رمان قبل برای بنده نیست😕
میشه قسمت بعدش را بزارین من نمیتونم صبر کنم😦
___
هیجان برا سلامتی لازمه😂😂
چی کار کنم زورم به شما می رسه
خیلی خوبه هیجانی شد صبر من تموم شد لطفا پارت بعدیش رو بزارید ممنون
_____
😂😂😂بلهههه سعیم رو می کنم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_5
در خونه رو باز کردم و رسول را پرت کردم داخل. صدای آخش تنم رو به لرزه در آورد.
_شرمنده. زنگ بزن سعید بگو سریعتر خودش رو برسونه.
برگشتم به عقب. دوتا غول که دستشون اسلحه داشتند.
خواستم حمله کنم که نامرد شلیک کرد به پای راستم. افتادم روی زمین.
سرم را برگرداندم.رسول افتاده بود روی زمین و برای بلند شدن تقلا می کرد.
سعید رو دیدم که با عجله به سمتم می اومد.
نامرد می خواست به سعید شلیک کند که با تمام دردی که در پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و خودم را پرت کردم روی سعید. به صورت افتادم روی خاک.
صدای فرشید و داوود ان دونفر را فراری داد. خیالم راحت شد.
ارام چشمام را بستم و سیاهی مطلق.
سعید:
تازه رسیده بودیم که با صدای شلیک و ناله ی اقا محمد، به سمت صدا دویدم.
آقا محمد روی زمین افتاده بود.
ناگهان از جایش بلند شد و خودش را پرت کرد روی من و صدای شلیکِ پی در پی.
داوود و فرشید که امدند ان دونفر هم فرار کردند.
دست راستش روی سینه ام بود. خونش روی لباسم می جوشید. نفس هایش خش دار بود.
_آقا محمممممددددد. بلند شوووو.
رسول هم به کمک داوود سعی داشت خودش را به ما برساند.
فرشید، اقا محمد را ارام کنارم خواباند.
چشمانش بسته بود. پهلوی راستش دو تیر خورده بود. لکه های خونِ روی صورتش خود نمایی می کرد.
به سرعت بند کفشم را در آوردم و بالای زخم پایش را بستم.
داوود با کف دستش زخم پهلویش را فشار می داد.
اشک در چشمانم جمع شده بود.
او را روی کولم گذاشتم. سریع داخل ماشین جا دادیم و با سرعت زیاد بعد از بیست دقیقه او را به بیمارستان رساندیم.
همه پشت در اتاق عمل منتظر بودیم. فکر نمی کردم روزی برای نجات جانم، خودش را جلوی گلوله پرت کند.
لباسمان از خون آقا محمد، سرخ شده بود.
هر کدام گوشه ای بغض کرده بودیم. رسول حالش بد شده بود و در بخش بستری بود.
بعد حدودا سه ساعت، عمل تمام شد.
_دکتر حالش چطوره؟
_ خوب نیست؛ بردنش بخش مراقبت های ویژه.گلوله ی پهلوش رو در اوردیم. ولی وضع پاش اصلا خوب نیست. باید منتقل شه تهران. من ترتیبش رو می دم. دعا کنید مجبور نشیم پاش رو قطع کنیم. فقط دعا کنید.
دیگر صدایی نمی شنیدم.
باورم نمی شد. اگر بچه ها متوجه می شدند تمام روحیه خود را از دست می دادند.
_سعید. صدامون رو می شنوی؟ دکتر چی گفت؟
_هاااا؟ بدبخت شدیم بچه ها.
_نصفه عمر شدم. بگو چی شد؟
_گفت...گفت ممکنه مجبور شیم پاش رو قطع کنیم.
بغضم ترکید. به دیوار تکیه دادم. دیگر توان ایستادن نداشتم.
_یا ابوالفضل سعییید چی داری میگی؟
_اینطوری که اقا محمد دیوونه میشه.
دوباره صدای زنگ های پی در پی تلفنم بلند شد. آقای عبدی بود. تا به حال هزار بار تماس گرفته بود.
باید به او چه می گفتم.
_سعید چرا جواب نمی دید؟ محمد کجاست؟
_ببخشید... حواسمون نبود.
_چی شده چرا صدات می لرزه؟
_اقا... محمد.
_درست حرف بزن ببینم چی شده؟
_بهمون حمله کردن. آقا محمد تیر خورد.
حس کردم ته دلش خالی شد.
لینک ناشناس رمان امنیتی گمنام👇
https://harfeto.timefriend.net/16331896556634
لینک ناشناس مدیریت👇
https://harfeto.timefriend.net/1618256
لینک ناشناس فعالیت کانال و چالش ها👇
https://harfeto.timefriend.net/16328352666558
حمایتمون کنید🙏😉