🔶🔹#تربیت_فرزند
🔶همه مشکلات کودک را برایش حل نکنید.
🔹به کودک فرصت بدهیم تا خودش به دنبال راه حل بگردد.
🔶به کودکان اجازه دهیم راه حل های متفاوتی را امتحان کنند.
🔹با این کار کودکان شیوه های حل مسئله را می آموزند و اعتماد به نفس بیشتری کسب می کنند.
🔶بنابراین زمانی که مشکل کوچکی برای کودک ایجاد می شود، با عجله برای حل مشکل اقدام نکنید. بلکه با حفظ آرامش اجازه دهید او بداند خودش توانایی برطرف کردن مشکلات زندگی را دارد و می تواند به تنهایی با آن مشکل مقابله کند.
🔹کودک را در جهت پیدا کردن راه حل هدایت کنید.
🦋 دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻
📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1094189264C457f933ca8
هدایت شده از مجله ایده زندگی
❌❌حتما حتما کپشن رو بخونید❌❌
🔶🔹سلام بچه ها
زودی برید اون کانال ( داستان های زندگی ) دو قسمت جدید گذاشتیم 🌼😍
خیلیاتون پیام دادید که نمیتونید عضو کانال بشید ‼️
میدونید دلیلش چیه ⁉️
اگه فهمیدید به ما هم بگید که به اشتراک بذاریم تا مشکل بقیه هم حل بشه✋🏻🙏🏻
روی همین لینکی که این زیر گذاشتم بزنید انشالله که وصل میشین 😀😇
🔹لینک عضویت در کانال داستان های زندگی :
https://eitaa.com/joinchat/2105278704C6040ac8cd0
🔶🔹#داستان_شب
🔶چون خدای تبارک و تعالی خواست، جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو.
ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟
گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی.
ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟
خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟
براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.
🦋 دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻
📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1094189264C457f933ca8
🔶🔹#انگیزشی
🔶 روانشناسان توصیه میکنندهنگام خوشحالی قول ندهید وهنگام ناراحتی تصمیمات مهم نگیرید. زیرا مردم اصولا درزمان خوشحالی بدترین قولهارا میدهند ودرزمان ناراحتی بدترین انتخابها را میکنند.
🔹شبت_بخیر 😇
🦋 دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻
📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1094189264C457f933ca8
🔶🔹#ذکرروز
🔶ذکر روز پنجشنبه:
🔹لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ المَلِک الحقّ المُبین
🔶نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار
🔹روز پنجشنبه متعلق به امام حسن عسکری (ع) است .روایت شده در این روز زیارت امام حسن عسکری (ع) خوانده شود.
🔶ذکر روز پنج شنبه موجب رزق و روزی میشود.
🦋 دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻
📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1094189264C457f933ca8
🔶🔹#تقویم_روز
🔶روز جهانی علم
🦋 دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻
📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1094189264C457f933ca8
🔶🔹#انگیزشی
🔶 صبر یعنی با آرامش بپذیری که همه چیز با ترتیبی که تو ذهنت چیدی اتفاق نمیفتن، اینو گوشهی ذهنت نگه دار و از ادامه دادن مسیر سرد نشو💛
🔹#امروزت_بهترین_روز
🔶#صبحت_بخیر😇
🦋 دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻
📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1094189264C457f933ca8
هدایت شده از داستان زندگی
❌❌حتما حتما مطالعه بشه❌❌
🔶🔹سلام بچه ها صبحتون بخیر
🔶خیلیاتون گفتید وقتی از لینک وارد کانال داستان های زندگی میشید وبعدش بیرون میاید دیگه کانال رو پیدا نمیکنید‼️
🔹میدونید علتش چیه⁉️
🔶به خاطر اینه که شما هر دفعه فقط از لینک وارد میشید کافیه یه بار اسم کانال رو تو قسمت جستجوی ایتا بزنید و بعد وارد بشید اینجوری کانال میاد تو لیست کانال های ایتاتون✋🏻👌🏻
🔹یا اینکه یه بار از حساب کاربریتون خارج بشید ودوباره وارد بشید 🙏🏻👌🏻
🔶اگه همه این کارها رو هم انجام دادید و باز هم کانال براتون بالا نیومد ما برای راحتی حال شما از این به بعد هم تو کانال ایده زندگی و هم تو کانال داستان های زندگی داستان رو قرار میدیم❤️🙏🏻
منتهی تو کانال ایده زندگی از همونجایی که داستان رو تموم کردیم ادامه میدیم، برای کسایی که تا حالا به کانال دسترسی نداشتن✋🏻❤️
هدایت شده از داستان زندگی
🔶🔹#بی_توهرگز
#قسمت_سیزدهم
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه
کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ..
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم…
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
👈ادامه دارد…
هدایت شده از داستان زندگی
🔶🔹#بی_توهرگز
#قسمت_چهاردهم
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
👈ادامه دارد…
🔶🔹#هرروزیک_حدیث
🔶 امام صادق(علیه السلام) :
🔹 من بر شما درعالم برزخ میترسم(چون شفاعت دربرزخ وجود ندارد)
🔶پرسیدند : عالم برزخ كجاست؟
🔹فرمود : قبر است. زندگى در آن از زمان مرگ تا روز رستاخیز ادامه دارد.
🔶كافی ؛ ج3 ؛ ص242
🦋 دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻
📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1094189264C457f933ca8