شما حتما آیت الله حق شناس رو میشناسید.
یه روز یه برگه آزمایش رو بهشون میدن که توش خبر یه بیماری هولناک بوده.
�چند ساعت بعدش یکی از دوستانشون میرن پیش آقای حق شناس و یه سلام علیکی میکنه
بعد میبینه آقای حق شناس راحت سلام و علیک میکنه و ...
میگه آقا اون برگهی آزمایش...
_ نه که آلزایمر گرفته باشه، اصلاً تو فکرش نبوده، اقای حق شناس میگه کدوم آزمایش؟! هان، اون بیماری...
میگه آقا شما فراموش کردید به این سادگی؟ آخه تازه برگه رو به شما دادن!
✅ ایشون فرموده بودند که "الحمدالله خدا قدرتی بهم داده که میتونم فکرم رو منصرف کنم از چیزی که نباید در موردش فکر کنم".
بابا ای ول!!! چقدر آدم باید قوی باشه!
خدا اینجوری آدما رو خیلی میپسنده! خیلی خوشش میاد.⚘⚘
✔️ کنترل ذهن یعنی این.
اگه کسی توّجه شما را به چیزی خواست جلب کند، باید از شما #اجازه بگیرد.
"قدرت ذهن یعنی هر مقدار خواستی بتوانی درباره یه موضوع فکر کنی"
هر قدر خواستی... یه ساعت یا دو ساعت؟
_ باشه من دو ساعت وقت میذارم در مورد این موضوع فکر کنم.
_ کنترل ذهن یعنی بتونی به یه موضوع، #عمیق فکر کنی نه سطحی.
_ یعنی بتونی روی موضوعی که مورد نیازت هست فوق العاده عمیق فکر کنی.
_ مثلا در مورد این فکر کن که چطور میتونی ماهی ده میلیون تومن درامد کسب کنی. ولی واقعا سعی کن عمیق فکر کنی بهش.
_چرا بیشتر بچه ها توی مدرسه سال ها درس میخونن ولی وقتی درسشون تموم میشه تقریبا هیچی بلد نیستن؟!
چون #تمرکز کافی ندارن روی درس ها.
حالا بماند که خود مطالب درسی هم نقایص فراوانی داره.
✅ چند روز قبل قرار شد که یه تمرین از علامه طباطبایی برای تمرکز ذهن بدیم خدمتتون.
قبلش یه داستان کوتاهی بگم:
یه نفر از مرتاض های هندی اومده بود پیش علامه.
از اون کسانی که مثلا آدم ها رو میذاشت روی یه سینی و از سطح زمین بلند میکرد. یه بنده خدایی میگفت که من با چشم خودم دیدم اون رو.
اون مرتاض اومده بود قم و بعضی طلبه ها گفتن ببریمش پیش علامه
اومدن پیش علامه و گفتند یه کسی هست قدرتهایی داره و اینا... یه بار بیاریمش پیش شما؟
استاد گفت: نه برای چی آخه!
_ خلاصه اینا هم انقدر اصرار کرده بودن تا بالاخره علامه اجازه دادن.
اما آخرش علامه گفته بود که شما اون مرتاض رو خواستید بیارید ولی من کاری بهش ندارم و باید به کارای نوشتن بپردازم.
� بعد اون آقا رو آوردن پیش علامه و بهش گفته بودند ببین یکی از آدمهای قوی ما ایشونه.
اون مرتاضه گفته بود حالا ببینید من چیکارش میکنم!
بعد اومد و نشست یه کناری، حضرت علامه هم کنار میز کوچکی مینوشت....������
یه سلام و علیکی کردن...
بعد این مرتاضه هی نگاه میکرد به علامه و...
� ما که نمیدونستیم چی میگذره، چه امواجی داره رد و بدل میشه...
بعد علامه هر چند وقت یکبار سرش رو بلند میکرد و یه نگاه میکرد به این مرتاضه،
اینم آه، و فریاد میکشید و پرت میشد یه طرف و یه کارهایی میکرد!!!