eitaa logo
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
181 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
772 فایل
⚘من به فدای عزیز فاطمه زهرا(س)⚘ ⚘اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهمُ⚘ خُداوندا! گُذران عُمرمرادرراه هدفی که برای آن خَلقم نِمودی، قرارده ⚘ مناجات حضرت زهرا(س)⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 نماز بسیار با فضیلت ماه جمادی الثانی هركه این نماز را بخواند؛ خدا خودش را و مالش را و زنان و فرزندان او را و دين و دنيای او را تا سال ديگر حفظ كند و اگر در اين سال بميرد بر شهادت بميرد، يعنی ثواب شهيدان را داشته باشد: سيّد بن طاوُس رضی الله عنه نقل كرده است كه در اين ماه در هر وقت كه خواهد چهار ركعت نماز بخواند. 1⃣ در ركعت اوّل حمد و يك مرتبه آية الكرسي و ۲۵ مرتبه اِنّا اَنْزَلْناهُ... 2⃣ در ركعت دوّم حمد و يك مرتبه اَلْهيكُمُ التَّكاثُرُ... و ۲۵ مرتبه قُل هُوَ اللهُ... 3⃣ در ركعت سوم حمد و يك مرتبه قُل يا اَيُّهَا الْكافِرُون... و ۲۵ مرتبه قُل اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ... 4⃣ در ركعت چهارم حمد و يكمرتبه اِذا جاءَ نَصْرُالله... و ۲۵ مرتبه قُل اَعُوذُ بِرَبِّ النّاس... ↩️ و بعد از سلام ركعت چهارم: 🔹هفتاد مرتبه بگويد: سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُللهِِ وَلااِلهَ اِلاَّ اللهُ وَاللهُ اَكْبَرُ (منزه است خدا و ستايش از آن اوست، معبودی جز او نيست و خدا بزرگتر از حد توصیف است) 🔹و هفتاد مرتبه: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد 🔹پس سه مرتبه بگويد: اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ (خدايا مردان و زنان با ايمان را بيامرز) ↩️ پس سر به سجده گذارد و سه مرتبه بگوید: ⭐️يا حَيُّ يا قَيُّومُ يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ، يا اَللهُ يا رَحْمنُ يا رَحيمُ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.⭐️ پس هر حاجت كه دارد، از حق تعالی طلب نمایید. 🤲 التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5996610549578731842.mp3
22.62M
🔳یام فاطمیه ▪️هیئت مکتب الزهرا (س) زنجان 🎤نوای دلنشین کربلایی مهدی شوقی
🌺رمان🌺 (خدیجه و محمد) خدیجه بقچه به بغل پشت سر محمد آرام قدم برمی داشت،هنوز چندقدم نرفته بودن که محمد بقچه ی دست خدیجه رو ازش گرفت تا سنگینیش جسم نحیفشو اذیت نکنه،ازکوچه پس کوچه های باریک شهرردشدن تا به محله ی شورشورا رسیدن.وارد کوچه ی گلشن شدند.کوچه ای باریک اما طولانی. تقریباً وسطهای کوچه محمد سمت راست جلوی دردولنگه ی چوبی ضخیمی پایین تر از سطح کوچه ایستادودروبازکردوبااحترام به خدیجه بفرمازد.زمان مثل برق و باد برای محمدوبرای حاج حاج آقا و معصومه خانم به کندی گذشت و زمان( کوددوخ )سلطه ی کردها برارومیه تمام شد.وقت تحویل امانتی بود،حاج اسماعیل سراغ خدیجه اومده بود،الحق و والانصاف محمد امانتداری خوبی بودوتونسته بود به قول مردونه ای که داده بودعمل کنه.خدیجه بقچه شو بستو چادر سرکردو با خداحافظی سردی پشت بند دائیش از خونه ی محمد خارج شد.دراین مدت محمد عاشق خدیجه شده بود ولی حرکتی بجز قسمش انجام نداده بود.ولی خدیجه هیچ حس دیگه ای بجز حس محافظ دخترانگیش نسبت به محمد نداشت.حاج اسماعیل از محمد خواست تا چند روز دیگه برای صحبت های بعدی وتمام شدن پیوند شرعیشون به خونه حاج حاج آقا بیاد.محمد جوابی ندادو فقط نظاره گر رفتن یارشد. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود! با ورود خدیجه به خانه،حاج حاج آقا قرآن به دست به پیشواز دخترش رفتو‌ اززیر قرآن ردش کرد، ربابه اسپند به دست دورش می چرخیدومی خوند: اسپنددونه دونه اسپندسی وسه دونه قوم و خویش وبیگونه بترکه چشم حسودوحسد همسایه ی این طرفی همسایه ی اون طرفی هرکه که دید هرکه که ندید اسپند خودش می دونه هرکی ازدشمنونه چشم خویش وبیگونه بترکونه الهی معصومه با اشک چشم جگر گوشه شو بغل کردو بوییدوبوسید و قربون صدقه ش رفت.خدمتکارگوسفند قربونی رو دورسرخدیجه می چرخوندوآبی بهش ودادوبابسم الله 🔪 رو روی گلوش گذاشت،معصومه دست روی چشمای خدیجه گذاشت که روح لطیفش با دیدن سربریدن گوسفندجریحه دارنشه،صدای صلوات بلندشد.اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.خنده وشادی به خونه برگشته بود.اختربچه به بغل باچشمهای پراشک جلواومدودست در گردن خواهرش انداخت و بوسه بارانش کرد.همه غرق در تماشای هم آغوشی دوخواهر بودن واشک شوق می ریختند.حاج حاج آقا باصدای اذان ظهر تجدید وضو کردوسجاده شو انداخت،قبل از اینکه اقامه ی نمازشو بخونه به نشانه ی شکر گزاری پیشانی بر درگاه معبود سائیدو چند دقیقه ای با اشک خدارو شکر کرد.برعکس خونه ی حاج حاج آقا،خونه ی محمد بعدازرفتن خدیجه ،برای محمد ماتم سرا شده بود ،گوشه ای نشسته بودو زانوی غم بغل کرده بود.اما راهی به جایی نداشت.فقط خوشحال از این بود که درپیشگاه خدا و بندگان خدا روسفید از امتحان درآمده بود.چندروزدیگه پیکی باهدایایی از طرف حاج حاج آقا درخونه ی محمدرو زد،که حامل پیام دعوت به صرف شام فرداشب بود.محمد با احترام هدایاودعوت رو پذیرا شد.فرداشب محمد باجعبه ی شیرینی واردخونه ی حاج حاج آقا شد.به احترامش مردای خانه جلوی پاش بلندشدنشونهایت عزتواحتراموبهش کردن.سفره ی شامی رنگین در شأن مهمان امین در اتاق پنج دری اما فقط سفره ای مردانه پهن شده بود وبهترین پذیرایی ازش صورت گرفت.سفره ی خانومها در اتاقی دیگر بودومحمد تا موقع رفتن خدیجه رو ندید.بعداز شام حاج اسماعیل ثبت قانونی طلاق رو مطرح کرد ،حال محمد از شنیدن کلمه ی طلاق دگرگون شد،نفس توسینه ش حبس شده بود،به سختی نفسش بالا میومد،بعداز شنیدن تمامی حرفهای حاج اسماعیل که از طرف حاج حاج آقا بود،سرشو بالا آوردو با شرم اما مصمم گفت: شما ازمن خواستید در امانت خیانت نکنم ،من هم روی قولی که داده بودم ایستادم ، اما صحبتی از طلاق نبود اگرم بوده من دراین مورد قولی نداده بودم ،اگرم دادم ،رو این یکی متعهد نمی مونم ،یعنی جسارتأنمیتونم بمونم.شما اگه نمی زارین دخترتون تو خونه ی من رسمأخانم خونه م باشه ،باشه نزارین ،اما من طلاقش نمی دم،یاعلی گفتو در مقابل چشمای حیران اونا خونه روترک کرد.معصومه که حرفهای محمد رو از پشت درشنیده بود وارد اتاق پنج دری شدودرمانده و سوال وارجلوی محارمش نشست و فقط نگاهشون کرد.هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتن.باقاطعیتی که در گفتار محمد بود دیگه جرأت مطرح کردن موضوع رو نداشتن و قضیه رو صامت نگهداشتن تا ببینن چی پیش میاد و خدا چی می خواد! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 2⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... و به بهانه‌ی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی‌آید. اگر اوضاع این‌طوری پیش برود، ما نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری‌اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقه‌مند می‌شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از این‌که چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی‌آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل این‌که سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی‌اش تمام شود، کاکلش درمی‌آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می‌زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره‌اش می‌کنی؛ دیگر اجازه‌ی حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده‌ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر‌وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می‌خواهد به خانه‌ی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره‌ی بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه‌ی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون این‌که تشکر کنم، همان‌طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس‌ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا