eitaa logo
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
178 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
772 فایل
⚘من به فدای عزیز فاطمه زهرا(س)⚘ ⚘اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهمُ⚘ خُداوندا! گُذران عُمرمرادرراه هدفی که برای آن خَلقم نِمودی، قرارده ⚘ مناجات حضرت زهرا(س)⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
. ۲۴۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم مولایی، استان سمنان برای پست کردن یک نامه به ادارۀ پست شعبۀ شهرک تعاون سمنان رفتم. ساختمان پست با ساختمان ستاد کنگرۀ سه‌هزار شهید استان سمنان کنار هم است. در محوطۀ حیاط آن ساختمان ستاد کنگره‌‌ اطلاعیه‌ای دیدم نوشته بود رونمایی از کتاب این مرد پایان ندارد از سردار شهید سلیمانی و کتاب آخرین نماز در حلب از شهید عباس دانشگر. در همان حال، صوت قرآن به گوشم رسید. با خودم گفتم: چرا زودتر خبردار نشدم؟ به داخل شعبۀ پست رفتم. به آقایی که مسئول پست بود، گفتم: «امروز رونمایی از کتاب شهید عباس دانشگره؟» گفت: «بله.» وقتی حسرت و ناراحتی من را دید، گفت: «مگه شما شهید دانشگر رو می‌‌شناسید؟» گفتم: «بله. تمام اتاق من پره از عکس‌های مختلف شهید.» گفت: «چرا زودتر نیامدی؟» گفتم: «بی‌‌اطلاع بودم!» همین‌طور که داشتم آدرس را روی پاکت می‌‌نوشتم، توی دلم با عباس درددل می‌‌کردم. می‌گفتم: «باشه عباس! یعنی من این‌قدر بد بودم که نتونستم بیام داخل مراسم.» غم و اندوه در چهره‌‌ام سایه انداخته بود. تو حال خودم بودم. مسئول پست گفت: «صبر کن ببینم می‌‌تونم برات کاری کنم.» یک مرتبه دیدم یکی از مسئولین مراسم رونمایی نزدم آمد و با گرمی احوال‌پرسی کرد. گفت: «رونمایی عمومی نیست، ولی اشکال نداره. شما می‌‌تونید وارد بشید.» از خوشحالی در پوستم نمی‌‌گنجیدم. وارد مراسم شدم. دیدم برخی مسئولین اجرایی استان و شهرستان سمنان در صندلی جلو نشسته‌‌اند. من هم در وسط‌‌های مجلس یک صندلی جا بود نشستم. مجری مراسم در رابطه با تهیه کتاب آخرین نماز در حلب می‌‌گفت. به کیف پول نگاه کردم، دیدم پول کافی ندارم. بعد همین‌طور که چشم دوخته بودم به عکس عباس، گفتم: «عباس‌جان، تو که می‌‌دونی پول همراهم نیست!» یک‌مرتبه دیدم آقایی برگشت گفت: «خانم، این کتاب برای شماست.» با تعجب دیدم کتاب آخرین نماز در حلب مال شهید عباس است. چند دقیقه بعد، مجری در رابطه با تهیۀ کتاب این مرد پایان ندارد از سردار شهید سلیمانی داشت توضیح می‌‌داد. من باز توی دلم حسرت این را خوردم که نمی‌‌توانم این کتاب را تهیه کنم. دوباره آقایی آمد و گفت: «این هم برای شماست.» به پدر شهید یادداشت دادم و گفتم: «می‌‌تونم چند دقیقه‌‌ای صحبت کنم؟» او گفت: «با مجری هماهنگی می‌‌کنم.» یک‌مرتبه من را دعوت کردند پشت تریبون. رفتم خیلی کوتاه از آشنایی خودم با عباس گفتم. گویا مطلبی را که می‌‌خواستم بیان کنم، از قبل در وجودم نقش بسته بود و بدون لکنت زبان چند دقیقه‌‌ای صحبت کردم. عباس عزیز حرف دلم را شنید. چه شنیدنی! 📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: [ فرمودند: شب جمعه مشغول مطالعه بودم، که به این دعا رسیدم: ﴿بسم الله الرحمن الرحیم، اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلے فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلے بَقائِها اَلْحَمْدُاللهِ عَلے کُلِّ نِعْمَه اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ﴾  بعد یک هفته مجدد خواستم آن را بخوانم در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم: که ما هنوز از نوشتن ثوابِ قرائت قبلی فارغ نشده ایم!✨ ] 📮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان حبیب بن مظاهر🌱
داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست؟ وچه شدکه به اومقام ثبت زیارت زائران امام حسین علیه السلام دادند؟ زمانی که امام حسین علیه السلام کودکی خردسال بود ؛؛حبیب جوانی بیست ساله بود اوعلاقه شدیدی به امام حسین داشت به طوری که هرجا امام حسین(ع) می رفت این عشق وعلاقه او را به دنبال محبوب خود میکشید
پدر حبیب که متوجه حال پسر شد از او پرسید: چه شده که لحظه ای از حسین(ع) جدانمی شوی ؟حبیب فرمود: پدر جان من شدیدا" به حسین علاقه دارم واین عشق وعلاقه مرا تاجایی می کشاند که در عشق خودفنا میشوم مظاهر پدر حبیب رو به پسرکرد و گفت: حبیب جان آیا آرزویی داری؟
حبیب فرمود.:بله پدرجان چیست؟ حبیب عرض کرد اینکه حسین مهمان ماشود. پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین(ع) علیه السلام را با مولای خود علی علیه السلام در میان گذاشت و از ایشان دعوت کردکه روزی مهمان آنها شوند،امام علی علیه السلام مهمانی حبیب را با جان و دل قبول کرد روزمهمانی فرا رسید حال و روز حبیب وصف نشدنی بود و برای دیدن حسین(ع) آرام و قرار نداشت بربالای بام خانه رفت واز دور آمدن حسین را به نظاره نشست سرانجام لحظه دیدار سر رسید
از دور حسنین را به همراه پدر دید درحالی که سراسیمه ازبالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شد و از پشت بام به پایین افتاد پدر خود را به او رساند ولی حبیب جان دربدن نداشت پدرحبیب که نمی خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را در گوشه ای ازمنزل مخفی کرد و آرامش خود را نگه داشت