4_5891077898831402101.mp3
4.51M
#مداحی
📝اومدی سایه ی رو سرم...💔🖤
#حسین_ستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹بهترین چیزی که میتوان از خدا درخواست کرد چیست؟
🔸استاد #فروغی
4_6012502151912227649.mp3
5.01M
🔳ایام فاطمیه
🔳روضه سوزناک حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🎤نوای دلنشین استاد حاج جعفر ایمان نژاد
_«آسمان،✨️🕊
منتظر توست...،
به عبادت
برخیز...»🌱
التماس
دعا...🤲
نمازاول وقت..❣️🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت1⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمیکنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاههای سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دستهایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار میکنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصلهی خیلی زیاد از من. بعد هم یکریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم اینطور باشد. آنطور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، میخواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همینجا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمانکار است و توی تهران بهتر میتواند کار کند. همانطور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمیگفتم. صمد هم یکریز حرف میزد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبهرو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بیفایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دستبردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمیتواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانهی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.
خدیجه اصرار میکرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرفها را جمع کردم و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
ادامه دارد......
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
🌺رمان🌺 #قسمت_دهم (خدیجه و محمد) دایی اسماعیل قرآن را از سفره عقد برداشت بوسید و
به وقت رُمان (خدیجه ومحمد)👇🏻❤️
🌺رمان🌺
#قسمت_یازدهم
(خدیجه و محمد)
ما بازم میاییم،فکرکردی بچه گول می زنی؟!آخرش من به وصال این لعبت می رسم.زنت زمانی زنته که تو خونه ی توباشه ،نه خونه ی پدرش.درتمام مدتی که کوردبا محمدحرف می زد،خدیجه محمدوسپرخودش کرده بود،حتی بااومدن مادرش پیشش نرفت،کورد اومد پشت محمد و نگاهی مشتری وار به خدیجه انداخت،گفت: گیس گلابتون باورکنم این شوهرته ؟،خدیجه ازپشت چنگی به لباس محمدزدو خودشو به محمدنزدیک تر کرد.محمدسینه به سینه ی کورد ایستادوگفت،مگه دین تو، ترو از نزدیک شدن به زن شوهردار منع نکرده ؟بااین حرف محمد ،کورد به رفقاش گفت:بریم، اما بازم میاییم ،باهیاهو وغارت وسایل دم دست که طبق معمول این غارتهارو در هر خونه ای بجزخونه های هم کیشانشون انجام می دادند.بارفتن مهاجمین ،خدیجه گریه کنان خودشو بغل معصومه انداخت.مادردخترشو دلداری کنان بردداخل ساختمان .محمد مشغول کار شد.اما حواسش جمع نبود این اولین باری بود که خدیجه اینقدبهش نزدیک شده بود.تا به اون لحظه نسبت به این دختر هیچ حسی نداشت.اما اون دقایقی که بهش پناه آورده بودحس غریبی وجودشو در برگرفت،وقتی به تک پیراهنش چنگ زده بود گرمای دست دختروحس کرده بود،با صدای بلند کارگرش به خودش اومدکه اوستا چرا جواب نمی دی،چندبارصدات کردم.محمدگفت: بگو ،چی شده ؟چی می گی؟هیچی اوستا حل شد. محمدنگاهی به دستای کارگر انداختوگفت:چی حل شد.کارگر باتبسمی ازشیطنت گفت:اوستا خودمونیما اصلا اینجا نیستی. و بعدش با خنده کارشو ادامه داد.معصومه خدمتکارو دنبال حاج اسماعیل فرستاد.وقتی حاج اسماعیل وارد اتاق شد،معصومه بی وقفه ماوقع رو براش تعریف کرد و منتظر جواب برادرش موند.حاج اسماعیل متفکرانه به تسبیح در دستش چشم دوخته بودوچیزی نمی گفت.داداش چرا ساکتی؟معصومه جان صبرکن شوهرتم بیاد یه فکری می کنیم.ظهر حاج حاج آقا با گفتن خسته نباشید به محمدو کارگراش،وارد اتاق شد و بعدازخوردن ناهار حاج اسماعیل ومعصومه موضوع رو مطرح کردن و منتظر تصمیم حاجی شدن.بعداز چند ساعت حرف زدن خدمتکارو فرستادن دنبال محمد. باورود محمد دوباره تمامی جوانب قضیه بررسی شد و نتیجه این شد که خدیجه به خونه ی محمد بره و محمد مثل یه برادر ازش محافظت کنه.مادر چند تیکه لباس و وسایل شخصی خدیجه رو داخل بقچه ای گذاشت و عصر چادر سرش کردو راهی خونه ی محمد کرد.دم دمای رفتنشون حاج حاج آقا از اسماعیل خواست که با محمد درمورد خدیجه اتمام حجت کنه ،حاج اسماعیل هم برای چندمین بار هرآنچه رو که لازم بود گفت و ازش قول مردانه گرفت و به شرافتش قسم داد که فقط امانت داری کنه.محمد با قول می دمو به روی چشم جواب حاج اسماعیل روداد.معصومه پاره ی تنشو به سینه ش فشردواززیرقرآن ردش کردو کاسه ای آب پشت سرش ریخت .اون شب معصومه وحاج حاج آقا تا صبح نخوابیدن وبی کلام کنارهم نشسته بودن ،نزدیکای اذان صبح هر دو برای نماز شب قامت بستن و با خدا رازونیازکردنو جگرگوشه شونو بخدا سپردن.حاج حاج آقا و معصومه خانم،بعدازخدیجه در فاصله ی کمی، مجبور شدن،دخترشون اخترروهم با سن کم به خونه ی بخت بفرستند،البته به عقدوزناشویی رسمی آقای صفاری!
ادامه دارد...