حالا بیاید یک داستانۍ رو براتون بگم...
تو یکۍ از شهرستانا یکۍ از علماۍ بزرگ انقدرۍ درد دین داشت کہ همیشہ بہ مجالسۍ کہ تو مداحۍهاشون و روضہخوانۍهاشون حرفاۍ دروغ، بۍمحتوا و بزرگنمایۍهاۍ الکۍ داشتن، ایراد مۍگرفت...🙂
یک روزۍ بہ واعظۍ گفت: این زهرمارها چیہ کہ بالای منبرها مۍگید؟(تیکہ کلامش بود)
اونم گفت: غیر اینہا نمۍشہ! اگہ اینہارو نگیم باید در و دکان رو تختہ کنیم و برویم...
گفت: خیر اینہا دروغہ...
تا اینکہ این عالم خودش مجلسۍ گرفت و همون واعظرو دعوت کرد و گفت: من میخوام مجلسۍ بپا کنم تو هم موظفۍ از اون زهرمارۍها چیزۍ نگویۍ
شب اول شد کہ بعد سخنرانۍ و اینہا نوبت روضہ رسید...
اون واعظ هم کہ وظیفہ داشت چیزۍ جز راست نگہ خواند و خواند اما ...
مجلس اصلا تکون نخورد
دریغ از یک قطره اشک👀
و مجلس همینطور یخ کرده بود...
این عالم هم با خودش گفت اینجورۍ کہ نمیشہ مردم با خودشون چۍ میگن
حتما میگن نیتش پاک نبوده کہ مجلسش نگرفتہ...
دید آبروش میره اینجور کہ پس بہ واعظ گفت: کمۍ از اون زهرمارۍها قاطۍ کن...❕
_برگرفتہ از کتاب حماسہحسینۍِ شهیدمطهرۍ🌾