کاش یه دختر توی دوره ی چوسان بودم و یکدفعه، توی بازار، به شاهزاده برخورد میکردم، اون عاشقم میشد و داستان زندگیم شروع میشد..
طولمیکشد بفهمی کسی که مدتها به نقطهای زل میزند و سکوت میکند، غمگینتر از کسی است که گریه میکند.
از جهان مانده فقط جان که مرا ترک کند
من چنانم که محال است کسی درک کند.
-متینشریفی
او دیگر نمیدانست کدام فکر از خودش است و کدام از آنها که به خوردش دادهاند. فقط حس میکرد چیزی درونش آرام آرام خاموش میشود.
1984 ؛ جورج اورول